(دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را) دیشب سوسیس خوردم، معدم پوکیده حالا رفتم به آن بقالی، گفتم که سوسیس چند است؟ گفتا که صد هزاران، از آشغال مرغا دیشب...
آنقدر از عشق به سهولت گفتند ناگزیر دل به دریا زدم اعتمادم ناخدای کشتی من شده بود حماقت بی حد و مرز و بی خوابی سرگردان در گرداب دریا و تنهایی بی چراغ...
من که بودم که در این وادیِ بی آبادی سر کشیدم ز عطش کوزه یِ ویرانی را در هوای متعفن شده یِ این دوران برگزیدم نفسِ بادِ پریشانی را من که بودم که نبودم...
در برکه ساکنیم و به دریا نمیرسیم درگیر لحظهایم و به فردا نمیرسیم ماندیم پای عادت دیروزمان ولی شد عمرمان تباه، به معنا نمیرسیم در زندگی چُنان پیِ...