حافظِ غیب لِسان، دستِ مرا می خواند احتیاجی به سخن نیست ،خودش می داند خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت پرده داریست که بر عهد خودش می ماند از ازل تا...
من به پیراهن تو حس حسادت دارم به نگاهت که به چشمان کسی خورده گِره به همان لحن صدا و بی قراری هایت به همان کنج اتاق و خلوتی تک نفره من همانم که ندارم...
ز غمش اسیر گشتم،ز سرم خبر ندارد ز لبش ابیر گشتم،ز دلم خبر ندارد قدحی پر از شرابی بنوشم به روی ماهش ز رخش قصیر گشتم،ز چشم خبر ندارد شب و روز در خیالی...