از کابل تا پیشاور؛ روایت یک هجرت!
زمان طالبان بود که از افغانستان راهی پاکستان شدم. کابل شهر ویرانه و وحشت در میادین نبردهای خونین افغانستان جان سپرده بود. جسد کابل در زیر پای طالبان افغانی، مزدوران پاکستانی و اجیران عربی و چچنی لگدمال گردیده بود. لاریهای مملو از انسان افغانی به سمت پیشاور در حرکت بودند. سراسیمگی عجیبی در میان مردمان دردکشیده افغانستان حکمفرما بود. غبار نفرت و...
زمان طالبان بود که از افغانستان راهی پاکستان شدم. کابل شهر ویرانه و وحشت در میادین نبردهای خونین افغانستان جان سپرده بود. جسد کابل در زیر پای طالبان افغانی، مزدوران پاکستانی و اجیران عربی و چچنی لگدمال گردیده بود. لاریهای مملو از انسان افغانی به سمت پیشاور در حرکت بودند. سراسیمگی عجیبی در میان مردمان دردکشیده افغانستان حکمفرما بود. غبار نفرت و حیرت در تمام دستارهای بزرگ طالبان به خوبی نشان میداد که انزوای دردناکی افغانستان را فرا گرفته است. من از ترسی که مبادا طالبان در راه منتهی به پاکستان، از موتر پایین و به جرم نداشتن ریش و عمامه مجازات کنند، دستار بزرگی را بر سرم پیچیده بودم. لباس کهنه و مندرسی که در تنم بود، به خوبی نشان میداد که من پسر معلمی فقیر و خانواده دردمندانهای از حوادث روزگارم. دو خانواده که در سفری به پاکستان من را همراهی میکرد، از همسایگانم بودند که به دلیل فقر و ناداری دست به مهاجرت زده بودند. من خودم را کنار خانواده آنها پنهان کرده بودم. مادرم میگوید که آن زمان دوازده ساله بودم. موترهای داکسن و هایلکس به طرز مخوفی شهر را فرا گرفته بود. سلاح های سبک و سنگین در آروارههای موترهای تیز رفتار، نماد هراسانگیزترین شهر را به تصویر میکشید. هر کسی که از قوانین طالبان سرپیچی میکرد، باید مرگ زودهنگام را تجربه میکرد. همه با نگارهای رعبآور به طرف مردمان غریبهی آن روز نگاه میکردند. تنها آرزوی آنان عبور از مسیر تمساحهای گرسنه قدرت و سیاست بود. همه به عابرین پیر و زنان مسن اتکا میکردند تا شاید بتوانند فرشتهای نجات همه باشند. همه در انتظار فرایند انتزاع و تجرید بودند. سطوت و صولت در جبین هر رهگذر و رونده، حک گردیده بود. چشمان همه به سوی مجازاتگران بدون جرم و خیانت دوخته شده بود. مرگ هر لحظه دنبال طعمه جدیدش گشت میزد. صدای کنایههای مرگ هر لمحه به گوش میرسید. شدت پریشان حالی، عشق و عاطفه انسانی را از همه ربوده بود. صدای هیاهوی مـــردان مسلح شهر نیم سوخته کابل را به سکوت مرگبار فرامیخواند. در معابر شهر و کنار دیوارهای از هم پاشیده، بقایای سلاحهای سنگین به چشم میخورد. بوی روغن و تیل، نمودارهایی از تعفن را در فضا پخش میکرد. هیچ یکی به نظافت و تنظیف شهر ویرانه شده کابل اهمیت نمیداد. آدمهای آن روز آلوده و شالوده چرک و تعفن بودند. زمانی که به ایستهای بازرسی برمیخوردیم، به خوبی بوی آزاردهندهی ملیشههای اسلامگرای غیرانسانی را حس میکردیم. تصویر حکاکی شدهی آن دوران خاطرات ماندگاری از حریم قدرت و سیاست را هنوز هم در ذهنم مصّور میسازد. اجاقهای سفالی در کنار دیوارها منظرهای جالب از شهر ویرانشدهی کابل به نمایش گذاشته بود. دودهایی که از اجاق ها بیرون میشد، شیارهای سیاهی در دل دیوارها ترسیم میکرد. رجالههای فقر و ناتوانی، مردان رنج کشیده از جنگ را به شدت آشفته ساخته بود. موترهای لاری به شکل دو طبقه از چوبهای تراش خورده آماده گردیده بود تا فراریان از جنگ را در دو طبقه موتر انتقال دهند. لاریها به طرز دردآوری زنان و کودکان را حمل میکرد. رانندههای لاری در مواردی بدتر از طالبان با مردان و زنان آواره رفتار میکردند. از کابل تا پیشاور با تعداد زیادی از خانوادههای گریخته از جنگ سفر کردیم، در میان راه پوستههای متعدد امنیتی افراز گردیده بود. عبور از هر مانع امنیتی موفقیت محسوب میشد. هوا نهایت گرم بود. من در طبقه بالای موتر لاری نشسته بودم. فامیلهایی که در طبقه پایین بودند، از نرسیدن هوای مناسب شکایت میکردند. گرد و خاک جادهها صورت همه مسافرین را ملوث ساخته بود. فریاد کودکان خردسال، پوشش مُقیدانهی حجاب زنان و سیمای آشفته مردان عابر، تصاویر نامتعارف از آن روز ارایه میکرد. تنها آرزو من از آن سفر ادامه تحصیل و آشنایی با علم مدرن بود. پیش از سفر به پاکستان تا صنف هفتم مکتب را در زادگاهم آموخته بودم. خط زیبای دوران مکتبم هنوز هم برایم جذابیت خاص دارد. خیلی تلاش میکردم تا بهترین شاگرد دوران خود باشم. اساتید دوران مکتبم هنوز هم از استعداد سرشار من یاد میکنند. به دلیل علایق خاصی که به دانش تخصصی داشتم، راهی مهاجرت شدم. فرصت تحصیلی در پاکستان بیشتر از هر کشوری برای افغانها فراهم بود. من تصور میکردم اگر در پاکستان تحصیل کنم، بیشتر میتوانم دست بالایی در زبانهای خارجی داشته باشم. مانند ڱوسفندان قصابی ما را انتقال دادند، هیچ کسی حق شکایت از کسی نداشت. چند تا قرص نان خشک را از پل محمود خان گرفتیم تا مبادا در مسیر راه با ڱرسنگی مواجه شویم. من در میان کودکان و زنان نشسته بودم. هر زمان صدایی را میشنیدم، خودم را فورا پنهان میکردم. همسایهها توجه خاصی به من داشتند. نمیخواستم از آنها دور شوم. چشمان کودکانهام حوادث رقتبار آنروز را به دقت ثبت میکردند. گاهی برای رویای زندگیم غرق میشدم. لبانم خشک گردیده بود. لباسم از عرق تنم نقش بسته بود. نمیدانستم چه آیندهای در انتظار من است. بعد از یک و نیم روز به پیشاور رسیدیم. اولین روزی که پیشاور را دیدم، شباهت زیادی به کابل داشت؛ ریش و عمامه، پتو، نمادهای رایج این دو شهر بودند. مهاجرین افغان گروه گروه به پاکستان میآمدند. موترهای زیادی بقایای سلاحهای تخریبشده جنگ را حمل میکردند. پیشاور به مراتب از کابل شلوغتر بود. مساجد پیشاور بلندگویان دین و سیاست بودند. مردم دسته دسته به مساجد مراجعه مینمودند. آن زمان زبان اردو و پشتو را نمیفهمیدم. از سخنرانیها و خطابهها چیزی را نمیدانستم. تحولات خفتبار آنروز خیلی از برنامههای اقتدارگرایی و اسلام سیاسی را به خوانش گرفته بود. پیشاور به خوبی نشان میداد که مرکز سیاستگذاری و تعیین سرنوست سیاسی افغانستان است. پیشاور روزگاری حرکت جهاد و مقاومت افغانستان را معنا میکرد. پیشاور تنها شهری بود که از آدمهای مفلس افغان، رهبران قدرتمند سیاسی ساخت. بعد از سه روز توقف همراه با دو خانواده مهاجر، تنها میتوانستم که از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کنم. غذای هوتل به شدت تهوعآور به نظر میرسید. مرد رهنما به نام سخی تنها میتوانست به زبان اردو صحبت کند، او مدتهای زیادی در پاکستان زندگی کرده بود. هر چیزی ضرورت داشتیم، ابتدا به او می گفتیم، او مردی آرام و با تجربه بود. به گفته خودش، عمرش را در سفر ڱذرانده بود. سختیهای زندگی درسهای بزرگی به او آموخته بود. شهر پیشاور با تابلوهای بزرگ تزیین گردیده بوده، من نمیتوانستم هیچ یکی از تابلوها و بنرها را بخوانم، این بزرگترین رنجی بود که با خودم حمل میکردم. با خودم تعهد سپردم که در اولین فرصت تحصیلی، زبان انگلیسی و اردو را بیاموزم. سه روز پیشاور خاطرات تأثیرڱذاری روی زندگیم گذاشت. به خودم خیره شده بودم، دستان خالی و آرزوی بزرڱی که به درستی نمیتوانستم برای ادامه تحصیل محاسبه کنم. کلنجارهای ذهنی و واقعیتهای زندگی، روان خستهام را به شدت میفشردند. در سه روز پیشاور تنها در اتاقم بودم، نمیخواستم بیرون بیروم، هم از لحاظ سنی خرد بودم و هم زبان نمیدانستم. سکوت معناداری تنم را آزار میداد. با خودم میگفتم اگر دست خالی از سفر پاکستان برڱردم، برای خانواده چه بگویم؟ چون همه آرزو داشتن با تحصیلات عالی برگردم. شبهای چراغان پیشاور برایم نهایت حیرتآور بود. شبها صدای موترها به گوش میرسید. من عمامهام را دور انداخته بودم، به خودم تلقین میکردم که باید شهری شوم، اما پیشاور هم از شهر نیم سوخته کابل، برتری نداشت. سخی لحظهای آرام نداشت. گاهی نان می آورد، گاهی دوا برای اطفالاش و گاهی بیرون میرفت. او به یک خدمتڱار تمام عیار تبدیل ڱردیده بود. خانم سخی، زن بد اخلاقی بود و هر لحظه با او دعوا میکرد. گاهی میگفت سخیکگ خیر نبینی، تو ما را آوردی . زمان دعوا کردن خانم سخی، همه سکوت میکردیم تا دلش خالی شود. اما گاهی بسیار دیر خالی میشد. سخی هیچگاه با او درگیر نمیشد. بعد از سه روز تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم. آخرین مسیر ما شهر کراچی بود؛ جای که خانواده سخی میخواستند به آنجا بروند. من هم به دلیلی که تعداد از آشنایان پدرم در آنجا زندگی میکردند، راهی کراچی شدم. وقتی از هوتل بیرون شدیم، شباهتهای زیادی در ملیشههای مسلح پیشاور مشاهده کردم. از سخی سوال کردم آیا اینجا همه مثل کابل مسلح اند؟ سخی جواب داد: آری بابا مردم همینجا است که به کابل میرود . به راستی که هیچ تفاوتی بین کابل و پیشاور نبود، اما تنها شبها به دلیل برق و سایر امکانات، پیشاور بهتر به نظر میرسید. از تمام زوایا و قضایای پیشاور دریافتم که پاکستان رمز عمیق سیاسی در درون جامعه به شدت درهمشکستهی افغانستان دارد. نویسنده: رامش سالمی