شکایت


شکایت

لعنت به تو و عشق تو و خاطره هایت نفرین به دلی باد که افتاده به پایت خون کرده ز بس غصه تو این جگرم را خون است که از دیده روان گشته برایت کردم گله از دست تو اما نشنیدی این بار شکایت ببرم پیششاعر:مرتضی عبدلی

لعنت به تو و عشق تو و خاطره هایت
نفرین به دلی باد که افتاده به پایت

خون کرده ز بس غصه تو این جگرم را
خون است که از دیده روان گشته برایت

کردم گله از دست تو اما نشنیدی
این بار شکایت ببرم پیش خدایت

درد تو چرا قسمت تنهایی من شد
تا این همه پرپر بزنم بهر دوایت

در گوش دل و جان من ساکت و تنها
چون پیچک این باغچه پیچیده صدایت

ای کاش رها میشدی از دست من ای عشق
ای کاش که میشد بکنم عشق رهایت

گر عاقبت قصه این عشق جداییست
خوش باد دمی که بشود جان به فدایت




رنج و کباب