زلف پریشان


زلف پریشان

خون من ریخت و از دیده به دامان آویخت که از آنجا تا به گلستان آویخت چه کند در دل من چشم تو با آن شوخی که به یک چشم زدن کار دو چندان آویخت گر چه از زلف تو صد گونه گره بر گره است به سر زلف تو صد هر...

خون من ریخت و از دیده به دامان آویخت
که از آنجا تا به گلستان آویخت

چه کند در دل من چشم تو با آن شوخی
که به یک چشم زدن کار دو چندان آویخت

گر چه از زلف تو صد گونه گره بر گره است
به سر زلف تو صد هر گره از جان آویخت

جان فشانم که به رویت رسد , ای باد صبا
که ز زلف تو نسیمی به گلستان آویخت

می‌توان خواند ز روی تو حدیث گل و گل
لیک گل نیز در آن غنچهٔ پنهان آویخت

گر ز من یاد کند زلف تو , در سینه , دلم
نتوان , چون به سر زلف پریشان آویخت

دل ز دست غم هجر تو به جان آمد و بس
شادمان گشت چو با زلف پریشان آویخت

چشم جادو به دو صد شعبده از روی تو دور
چون نسیمی همه با جادوی جانان آویخت



(590)