افسانه


افسانه

خدای جهان را ستایش نما سزاوار شکر است خداوند ما ید قدرتش در جهان بی نظیر مقامش خطیر و جمالش منیر هنر پرور و خوش خط و خوش نماست جهان گستر و حاکم بی ریاست هنر پر وران در هنر پروری نیابند هرگز بر...


خدای جهان را ستایش نما
سزاوار شکر است خداوند ما
ید قدرتش در جهان بی نظیر
مقامش خطیر و جمالش منیر
هنر پرور و خوش خط و خوش نماست
جهان گستر و حاکم بی ریاست
هنر پر وران در هنر پروری
نیابند هرگز بر او برتری
خدا خواهد ار هر گلی را جوان
بدارد زمانی که باشد جهان
بگویم فسانه ز دوران پیش
نگارم به دفتر ز اشعار خویش
جوانی دل ارا و قد سرو ناز
به لطف خداوند چو گل گشته باز
جهان بین و روشندل و پاک سرشت
به رفتار و کردار چو عبد بهشت
زجا خاست و افکند به دوشش کمند
کمر بند بر بست جوان بلند
به اسبش سوار گشت و صحرا بتاخت
زمانی بپیمود و جا ها شناخت
لبش خشک شد از گرمی اسمان
تنش خسته شد از ره بی کران
بگردید در دشت و در کوهسار
بیافت در چمن چشمه ای خوشگوار
ز اسبش فرود امد ان نوجوان
بر چشمه شد بهر خوردن روان
بنوشید از چشمه ابی زلال
فرو گشت در خویش رنج و ملال
چنان خسته بود رفت در انجا به خواب
به کو باز گشتن نه می کرد شتاب
کزان سوی به صحرا یکی دخت شاه
بتاخت بهر نجیر به نخجیر گاه
جمعی دختران در رکابش شدند
به حسن جمالش مدهش بدند
به زیبائی هم چو گل لاله بود
ز نور رخش گردی هاله بود
دمی جمله تاختند اندر رکاب
ز گرمی صحرا شدند دل کباب
بفرمود شهزاده بر دختران
یکی اسب داردبه سوئی روان
کند چشمه ای را همی جستجو
بتازد زاسبش به هر کوی و سو
یکی گشت به اطراف و دشت ودمن
بدید نقطه ای سبزه زار چمن
فرود امدند جملگی سوی اب
جوانی بدیند رفته بخواب
گورا نمودند اب زلال
فراموش نمودند رنج و ملال
صدای ستوران بپیچید بگوش
بهوش امد ان گرد رفته زهوش
چو بیدار گشت ان جوان رشید
برچشمه را پر ز دختر بدید
به پا خواست نوشدکزان چشمه اب
کند کوی خویشتن دوباره شتاب
چو دید دخت شه ان جوان بلند
زبانش به گفتار امد ببند
تو گوئی که سرویست در بوستان
جمالش چو ماهیست در اسمان
به دندان گرفت دخت انگشت خود
براو کرد رویش تبسم نمود
خطابش نمود دختر پادشا
کی هستی جوانا زخود گو بما
بدو گفت بهر شکار امدم
به صحرا دمی بهر کار امدم
چو لب تر نمود ان جوان دلیر
بلرزید دل دختر شیر گیر
زگفتار ان گرد شکر شکن
قریب بود که جانش بر اید زتن
که عشق جوان زد جوانه همی
درون دل دخت شاهنشهی
چنان عشق ان در دل وی نهفت
که گوئی بهار گشت و گلها شکفت
بگفت دختر پادشاه بر جوان
ندیدم جوانی چو تو در جهان
که من نیز بهر شکار امدم
ولاکن به عشقت دچار امدم
به جای شکارم تو گیر امدی
به عشق کمانم اسیر امدی
بیا عهد بندیم میان چمن
شود عشق تو یادگاری به من
مرا با تو وصلت بود در جهان
که تقدیر چو تدبیر نیاشد عیان
جوان گفت تهی دستم و ناتوان
توئی دختر پادشاه جهان
سواره ره خویشتن را گرفت
ملال ان دل ممتهن را گرفت
قضا و قدر را مگیر دست کم
دو دل باخته رااو رسانید بهم
دو دل باخته با عشق و شادی کنان
به وصلت رسیدند اندر جهان
اگر قسمت است اید ان از یمن
وگر نیست بفتد شکر از دهن












حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


یسنا، دختربچه گمشده گلستانی زنده پیدا شد + فیلم