وقت فردا
اندوه،جانم را، تنم را، شاخ و برگم را شکست بعد از آن آمد بهار اما به سبزی، شاخم آبستن نگشت بعد از آن بغضی که ترکید در گلوی شب، سحر شد لیک اما، بغض صبحی، در گلویم تازه تر شد بعد از آن زخمی که بستم، گرچه...
اندوه،جانم را، تنم را، شاخ و برگم را شکست
بعد از آن آمد بهار اما به سبزی، شاخم آبستن نگشت
بعد از آن بغضی که ترکید در گلوی شب، سحر شد
لیک اما، بغض صبحی، در گلویم تازه تر شد
بعد از آن زخمی که بستم، گرچه زخمم بی اثر شد
لیک اما بر تن من، زخم بر زخمی دگر شد
بعد از آن خوابی که رفتم، گرچه کاهیدم غمم را
راه بر بیداری ام نیست،زان شد افسردم تنم را
بعد از آن روزی که گفتم، هرچه بادا باد و بادا
گرچه بادم می زند شاخ، می برد دست، می برد پا
این غم بی ریشه در ما، ریشه دارد، رفتنی نیست
جز تبر بر ریشه ی ما، ازدحام دیگری نیست
شهره فرداهای بسیار، در رخ آئینه پیداست
بشکن این بیهودگی را، وقت پرواز، وقت فرداست
ف.الف.شیروان(شهره)
بعد از آن آمد بهار اما به سبزی، شاخم آبستن نگشت
بعد از آن بغضی که ترکید در گلوی شب، سحر شد
لیک اما، بغض صبحی، در گلویم تازه تر شد
بعد از آن زخمی که بستم، گرچه زخمم بی اثر شد
لیک اما بر تن من، زخم بر زخمی دگر شد
بعد از آن خوابی که رفتم، گرچه کاهیدم غمم را
راه بر بیداری ام نیست،زان شد افسردم تنم را
بعد از آن روزی که گفتم، هرچه بادا باد و بادا
گرچه بادم می زند شاخ، می برد دست، می برد پا
این غم بی ریشه در ما، ریشه دارد، رفتنی نیست
جز تبر بر ریشه ی ما، ازدحام دیگری نیست
شهره فرداهای بسیار، در رخ آئینه پیداست
بشکن این بیهودگی را، وقت پرواز، وقت فرداست
ف.الف.شیروان(شهره)