سفید مست
دوستان گلها ببارانید و می در پیکها ریزید رفیقان دلها بخندانید به شوق رقص برخیزید همرهان تنها برقصانید پیالهها دوباره ز نو گیرید ما با عشق بگردیم رستگار همنوعان غمها بتارانید پشت همدیگر...
دوستان گلها ببارانید
و می در پیکها ریزید
رفیقان دلها بخندانید
به شوق رقص برخیزید
همرهان تنها برقصانید
پیالهها دوباره ز نو گیرید
ما با عشق بگردیم رستگار
همنوعان غمها بتارانید
پشت همدیگر بخارانید
عشق را به هم بفهمانید
دل را از عاشقی مترسانید
خویش را کم و ناچیز مپندارید
ما هستیم در زیر سایهٔ (پروردگار)
از میان چشمان تو خاطراتم زنده شد
تو مهربانسرشت بودی ای مهربان
از همین رو عشقت در دلم ارزنده شد
شعرهای من رنگ و رویی که نداشت
(او) که آمد شعرهایم دولت پاینده شد
من که از عشق چیزی نمیدانستم آری
چشمانت برای لمس عشق سازنده شد
آری من سرسبز گشتهام با تو همانند بهار
عاشقان ای عارفان ای صوفیان
من آوردهام به جهان ماورا ایمان
شما هم قادر به دیدن هستید
کافیست خیره شوید بر آسمان
کافیست بنگرید بر رنگینکمان
کافیست نگاه کنید به چشمان یار
من قائلم برای عشق احترام بیاندازه
عشق راه ورود به شعر است مانند دروازه
ای دوستان با من بیایید بدون عشق میمیریم
عشق همه جا هست حتی در تاریکترین شبهای تار
من تو را مینوشم در خیالم همچو می
من تو را بو میکشم در هوایم همچو گل
تو مرا میبری با خود تا به شهر قصهها
تو میزنی به روی خندق دل عاشقانه پل
من با تو احوال به شدت روبهراهی دارم
تو مرا نجات میبخشی از غصههای روزگار
از تو باید شعرهای بسیار سرود
از چشمان تو رازهای خندیدن شنود
با تو خندهای بر لبم آمد که دلشاد شدم
خندهای که پیش از این به روی لبهایم نبود
من با تو طراوت میگیرم و میبارم و جان میگیرم
آری با تو آرام میگیرد این قلب عاشق این قلب بیقرار
کافیست ای دل بیش از این در عاشقی پیش مرو
چشمانش میکشند به سمت قتلگاه خویش مرو
من که میدانم تا به مرز مرگ و مردن میرویم
به سوی پرپر ساختن وجود من درویش مرو
آری هر دو عاشقیم اما گاهی ای دل من
عاشقی یعنی صبوری یعنی رنج انتظار
و می در پیکها ریزید
رفیقان دلها بخندانید
به شوق رقص برخیزید
همرهان تنها برقصانید
پیالهها دوباره ز نو گیرید
ما با عشق بگردیم رستگار
همنوعان غمها بتارانید
پشت همدیگر بخارانید
عشق را به هم بفهمانید
دل را از عاشقی مترسانید
خویش را کم و ناچیز مپندارید
ما هستیم در زیر سایهٔ (پروردگار)
از میان چشمان تو خاطراتم زنده شد
تو مهربانسرشت بودی ای مهربان
از همین رو عشقت در دلم ارزنده شد
شعرهای من رنگ و رویی که نداشت
(او) که آمد شعرهایم دولت پاینده شد
من که از عشق چیزی نمیدانستم آری
چشمانت برای لمس عشق سازنده شد
آری من سرسبز گشتهام با تو همانند بهار
عاشقان ای عارفان ای صوفیان
من آوردهام به جهان ماورا ایمان
شما هم قادر به دیدن هستید
کافیست خیره شوید بر آسمان
کافیست بنگرید بر رنگینکمان
کافیست نگاه کنید به چشمان یار
من قائلم برای عشق احترام بیاندازه
عشق راه ورود به شعر است مانند دروازه
ای دوستان با من بیایید بدون عشق میمیریم
عشق همه جا هست حتی در تاریکترین شبهای تار
من تو را مینوشم در خیالم همچو می
من تو را بو میکشم در هوایم همچو گل
تو مرا میبری با خود تا به شهر قصهها
تو میزنی به روی خندق دل عاشقانه پل
من با تو احوال به شدت روبهراهی دارم
تو مرا نجات میبخشی از غصههای روزگار
از تو باید شعرهای بسیار سرود
از چشمان تو رازهای خندیدن شنود
با تو خندهای بر لبم آمد که دلشاد شدم
خندهای که پیش از این به روی لبهایم نبود
من با تو طراوت میگیرم و میبارم و جان میگیرم
آری با تو آرام میگیرد این قلب عاشق این قلب بیقرار
کافیست ای دل بیش از این در عاشقی پیش مرو
چشمانش میکشند به سمت قتلگاه خویش مرو
من که میدانم تا به مرز مرگ و مردن میرویم
به سوی پرپر ساختن وجود من درویش مرو
آری هر دو عاشقیم اما گاهی ای دل من
عاشقی یعنی صبوری یعنی رنج انتظار