رسوا ..


رسوا ..

بسمه تعالی نمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا است بشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا است ز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیند به نادانی کند اقرار انسانی که دانا است شبی از شوقِ بال...

بسمه تعالی

نمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا است
بشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا است

ز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیند
به نادانی کند اقرار انسانی که دانا است

شبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شد
که عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا است

نکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیست
و از ریگِ روان ، هر کوه اینجا دشت پیمـا است

جوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشد
که از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا است

بهارِ حُسنِ تو در باغ ، خویِ سرکشی دارد
در آنجا سبزه ی خوابیده هم از سَرو ، رعنا است

زبانِ مُنکران را ، حُجّتِ ناطق نمی بندد
از عیسی ، رویِ شرم آلود مریم سهل گویا است

چگونه بر دلِ صد پاره ، رازِ عشق بسپارم
که اینجا بوی گل از برگ گل صد پرده رسوا است





نامه عجیب و غریب دانش‌آموزی به مادرش 4 هزار سال پیش