صاحب قَران


صاحب قَران

فَاَقْسِمْ اَحْسَنَ الْوَجْهیٖ که من روزی جوان بودم بهار جمع یاران و به دور از هر خزان بودم نبین از عرش با خفت،به روی فرش افتادم که بعد از ناصرالدین شاه ، من صاحب قَران بودم زدم بر حجره چشمم ،کلونی...

فَاَقْسِمْ اَحْسَنَ الْوَجْهیٖ که من روزی جوان بودم
بهار جمع یاران و به دور از هر خزان بودم

نبین از عرش با خفت،به روی فرش افتادم
که بعد از ناصرالدین شاه ، من صاحب قَران بودم

زدم بر حجره چشمم ،کلونی از نجابت را
که در بازار نااهلان ،بدین سان در امان بودم

کنون در چاه می نالم که ای نامردمان رحمی
صدا در چاه می پیچد ،که خود نامهربان بودم

حرام قوم خود کردم تمام تار و پودم را
ندانستم که عمری من ،میان ناکسان بودم



گفتگوی عاشقانه