هیچ‌وقت دوست نداشتم شاعر باشم


هیچ‌وقت دوست نداشتم شاعر باشم

دنیای اقتصاد: امسال نخستین سالروز تولد احمدرضا احمدی بی‌حضور اوست؛ شاعری پیشرو از بنیانگذاران موج نو که توانست به مدد مداومت در سرودن شعر،‌ خلق داستان برای کودکان و دکلمه‌های منحصربه‌فردش جایگاه ویژه‌ای در تاریخ معاصر ادبیات برای خود فراهم کند. وی درباره کودکی خود شرح داده است: «من ساعت ۱۲ روز دوشنبه سى‌ام اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان متولد شدم و از شانس من، خانه‌اى را که در آن متولد شدم، خراب نکرده‌اند و هنوز وجود دارد. آن خانه در آن موقع خارج از کرمان بود، ولى الان در وسط شهر کرمان است.

هیچ‌وقت دوست نداشتم شاعر باشم

خانه‌اى که من در آن متولد شدم، باغچه‌اى پنج شش‌هزار مترى داشت که پدرم در آن باغچه پنبه مى‌کاشت. من کوچک‌ترین فرد خانواده بودم و در واقع خواهرهایم بزرگم کردند. در سال ۱۳۲۶، همین بیماریِ جدا شدنِ پرده شبکیه را که الان گریبانگیر چشم من شده، پدرم هم داشت. در کرمان امکان معالجه این بیمارى نبود، پس پدرم و ما به تهران آمدیم و اینجا او را عمل کردند ولى کور شد. البته نمى‌شود گفت دکتر تقصیرى داشت، چون در آن موقع امکاناتى براى این عمل نبود. من هم اخیرا مجبور شدم به دلیل این بیماری، چشمم را عمل کنم ولى الان علم چشم‌پزشکى پیشرفت زیادى کرده است. ما بعد از آمدن به تهران در آن سال، دیگر به کرمان برنگشتیم. آن سال در کوچه‌هاى تهران شاید بشود گفت تا یک متر برف نشسته بود. ما سرما را از خانه به مدرسه مى‌بردیم و از مدرسه به خانه. هیچ وقت این سرما از بدنمان بیرون نمى‌رفت. سال‌های وحشتناکى بود، روزهایى بود که ایران ثبات سیاسى نداشت، روزهاى ملى شدن نفت بود، نسل ما نسل بعد از جنگ بود و فقر مطلق براى همه.»

وی درباره تفاوت فضاهای زادگاهش و تهران و همچنین تضادهای پیرامونش گفته بود: «از آنجا آمدیم اینجا، افتادیم توی این شهر غریب. خانه افتضاح، محله افتضاح، پدرم آدمی تنها و غمگین بود که یکی از چشم‌هایش را به دلیل بیماری از دست داده بود. صبح‌های زود می‌رفت اداره‌اش که اداره دخانیات بود، میدان قزوین و عصر برمی‌گشت. مادرم با پنج تا بچه با حقوق کارمندی باید سر می‌کرد. پناهگاهمان خانه داییم بود؛ آدمی عجیب که هم مذهبی بود و هم کمونیست! عاشق ملک‌‌الشعرا بهار بود، ولی با نیما یوشیج رفیق بود. وقتی نیما فهمید دایی‌ام مذهبی‌ست، شعرهایی را که برای حضرت علی (ع) سروده بود، برایش خواند. پناهگاه دیگرمان خانه خاله‌ام بود، یعنی مادر عبدالرحیم احمدی، مترجم و نویسنده. او روی من خیلی اثر گذاشت.»

احمدی دراین‌باره توضیح می‌دهد: «عبدالرحیم احمدی پسرخاله‌ام «خوشه‌های خشم» جان اشتاین‌بک و «گالیله» برتولت برشت را با آن مقدمه درخشان ترجمه کرده است. مادر عبدالرحیم احمدی به‌جای چای و میوه برایم مجله می‌آورد. آنجا بود که پل الوار و لویی آراگون و مایاکوفسکی را شناختم. آن زمان پاورقی خیلی رایج بود. اما عبدالرحیم احمدی مرا از خواندن پاورقی‌ها منع می‌کرد.»

وی درباره حال‌وهوای آن زمان پایتخت می‌گوید: «روزهای خیلی وحشتناکی بود، سرما، غربت، غریبی. ۱۳۲۷، همان سالی که شاه تیر خورد، مدرسه‌ای که من در تهران می‌رفتم، پشت مسجد سپهسالار به اسم ادب بود. در آن زمان، هر روز در جلوی مجلس تظاهرات و بزن‌بکوب بود. جلوی چشم ما ملت را می‌گرفتند و می‌بردند. تنها زیبایی‌اش این بود که کنار مدرسه ما کلاس سنتور ابراهیم سلمکی بود. ظهرها که از مدرسه مرخص می‌شدیم، می‌ایستادیم و از صدای ساز لذت می‌بردیم.»

این شاعر درباره گرایشش به ادبیات و شعر نیز توضیح می‌دهد: «من تا هجده‌سالگی هیچ کاری نکرده بودم. در هجده‌سالگی با فریدون رهنما، فروغ فرخزاد و... آغاز کردم. هیچ‌وقت دوست نداشتم شاعر باشم. بعضی شب‌ها توی خواب شعر گفته‌ام، اما خوشبختانه صبح آن را فراموش کرده‌ام. شاعر، یعنی احساس رنج و من دوست ندارم رنج بکشم. رنج فقر، بی‌عدالتی، تنهایی و عشق.» احمدرضا احمدی در کتاب نخستش شعری دارد که در واقع شوخی با قصیده‌های آن روزگار است که از روی دست هم نوشته می‌شدند و شبیه هم بودند. یک بیت در آن شعر تکرار می‌شود؛ «شب حزین و مه غمین و ره دراز.»، اما بسیاری این شوخی را درنیافتند و قصیده احمدرضا را بهانه‌ای برای حمله به او قرار دادند. «یک سطر را در آن شعر تکرار کرده‌ام. ایرج پزشک‌زاد این شعر را مسخره کرده بود. هوشنگ مستوفی در رادیو، شعر را به سخره گرفت. هیچ‌کدامشان نفهمیده بودند که این شعر دارد قصیده فارسی را مسخره می‌کند. م. آزاد دبیر ادبیات بود در دارالفنون که از آبادان به تهران منتقل شده بود. من دیپلم ادبی‌ام را در دارالفنون گرفته بودم. رفته بود در پرونده‌های دارالفنون بگردد ببیند نمره‌های ادبی من چند بوده که دستاویزی برای حمله به من پیدا کند. کسانی مثل عبدالعلی دستغیب و رضا براهنی همیشه خصمانه با شعر من مواجه شدند. اما من بی‌توجه به دشنام‌ها کار خودم را کردم.»

احمدی با انتخاب سبکی منحصربه‌فرد راه خود را بدون در نظر گرفتن بازتاب‌ها ادامه داد. خود دراین‌باره می‌گوید: «کلام من هرچه بود؛ طلا بود، مس بود، متعلق به خودم بود. در هر کتاب، راه ناهمواری را طی کردم. در هر کتاب چون کتاب نخستینم با هراس آغاز کردم. راهی که در ظلمات بود. من با قطب‌نمای خودم حرکت کردم. من از کسی تقلید نکردم. به گمانم حتی از خودم هم تقلید نکردم. نقادان و خصمان شعر من در این حسرت ماندند که من در جاده‌ای قدم گذارم که قبل از من، دیگران آن را طی کرده باشند. نقادان و خصمان من نمی‌دانند شعری که خمیرمایه‌اش رنج و مصیبت آدمی‌ست، تقلید نمی‌پذیرد؛ حتی اگر در زمهریر تنهایی، شاعر جان ببازد. کارهایم با توطئه سکوت مواجه شد. درباره نمایش‌نامه‌ها هم همین‌طور. تنها داوود رشیدی بود که می‌خواست یکی از نمایش‌نامه‌ها را به روی صحنه ببرد و بازیگرانش را نیز انتخاب کرده بود که متاسفانه اجل مهلت نداد و از این دنیا رفت. عبدالحسین نوشین جمله‌ای دارد که می‌گوید هیچ‌وقت تحسین را گدایی نکنید. من هم هیچ‌وقت تحسین را گدایی نکرده‌ام و کار خودم را کرده‌ام.»


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

فیلم عروسی زن دو شوهره همه را ناراحت کرد ! / کجا داریم می ریم !؟