معما


معما

چه کند دل که بیدادرا تحمل نکند غیور است و بر جور تامل نکند چو بشکافی باتیغ کمان ابروان خون شود اماهیچ شکایت نکند چونگاهت برزروسیمش باشد شکند لیک دردش مداوانکند چوبکوشی که بجوشی بادگران می سوزد...

چه کند دل که بیدادرا تحمل نکند

غیور است و بر جور تامل نکند

چو بشکافی باتیغ کمان ابروان

خون شود اماهیچ شکایت نکند

چونگاهت برزروسیمش باشد

شکند لیک دردش مداوانکند

چوبکوشی که بجوشی بادگران

می سوزد اما حل معما نکند

دل آزادچنان بنداست واسیر

که پیغمبرهم گره اش باز نکند





ردای مرگ