فراق یار


فراق یار

آمدم کنجی کنم خلوت کمی گیرم قرار گه زنم گفت و گهی گیرم سخن از روزگار گفتمش شرحی بزن بر حال و بر احوال خویش گفت حالم را بود یک دم زمستان گه بهار گفتمش گویی تو با ما بسته‌ای عهدی چنین سبزی‌ات بهر دگر،...

آمدم کنجی کنم خلوت کمی گیرم قرار
گه زنم گفت و گهی گیرم سخن از روزگار

گفتمش شرحی بزن بر حال و بر احوال خویش
گفت حالم را بود یک دم زمستان گه بهار

گفتمش گویی تو با ما بسته‌ای عهدی چنین
سبزی‌ات بهر دگر، ما را زمستانت هوار

خنده‌ای بر لب گرفت و دست زد بر دوش من
گفت جانا از چه باشد حال تو اینگونه زار

آهی از دل بر کشیدم آهی از جنس فراق
گفتم آیا مرهمی داری برای فقد یار

دست او از شانه‌ام آهسته پایین رفت و گفت
رو سیه باشد به پیشت بهر دردت روزگار

شد فزون بر جسم و جان خسته‌ام باری دگر
خانه های غم در این دل گشته اینک بی شمار

گفتمش زین درد بی درمان کدامین سو روم
گفت نیستت چاره‌ای جز دیدن چشمان یار

گفتم آری این سخن باشد کلامِ جانِ دل
دیده گر یارش نبیند چیست او را اعتبار

لکن ای همدم چه دانی تو ز پستی های من
گر حجاب افتد منم انگشت نمای این دیار

هر گناه من دو صد خاری شده در کوی دل
دشت دل را تا روی گردد نما خاشاک و خار

یار من چون آینه من هم چو گردی در برش
کی نماید آینه روی از پس گرد و غبار

با همه شرمندگی دل را خوش است این آرزو
لایق وصلش نماید چشم ما پروردگار

بشنو از من این سخن وان را نویسش با طلا
عاشق ار وصلی نیابد به که باشد سربدار

درد این هجران اگر جانم سوا از تن کند
انتظارش را کشم با جان بی تن در مزار

ای علی جز بر سر این ره اگر راهی روی
عاقبت فرجام تو چیزی نباشد جز به خوار



قاصدک