انشا با موضوع گفت و گو (3 گفتگوی جالب)
انشا با موضوع گفتگو در نگارش یازدهم قرار دارد و برای نوشتن آن میتوانید دو موجود را انتخاب کرده و گفتگوی آنها را بنویسید. انشا گفت و گو میتواند خیالی و بین موجودات بیجان هم باشد و این بستگی به قوه تخیل شما دارد. انشای شما باید مقدمه، تنه اصلی و نتیجه گیری داشته باشد. سه انشا درباره گفتگو در مطلب حاضر آورده شده است.
ستاره | سرویس سرگرمی - انشا با موضوع گفت و گو بسیار جذاب و خیالانگیز بوده و یکی از موضوعات نوشتن انشا در نگارش یازدهم است. در ادامه مطلب سه انشا با موضوع گفتگو نوشتهایم. آنها را بخوانید، ایده گرفته و خودتان انشاهای زیبایی بنویسید. در صورت تمایل انشاهایتان را از طریق ارسال نظر برای ما و مخاطبان ستاره بفرستید.
در صورتی که مطالعه قسمت خاصی از این مطلب مد نظر شماست، با انتخاب عناوین ارائه شده در فهرست زیر، به موضوع دلخواه خود برسید:
گفت و گوی زمستان و بهار
گفت و گوی چشمه و سنگ
گفت و گوی مداد و پاککن
انشای اول با موضوع گفت و گو: زمستان و بهار
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص میخورد و میگفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید طبیعت را تر و تازه کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درختها باید شکوفه بدهند و گلها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!
زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: میتوانم به تو کمک کنم؟
بهار گفت: نه، تو نمیتوانی که به درختها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگهای جدید بدهند، همان برگهایی را هم که دارند خشک میکنی. به جای باران برف را میآوری، نه تو نمیتوانی، نمیتوانی، بلد نیستی.
زمستان گفت: اما منظور من...
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمیتوانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرفهای تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم.
زمستان از این که بهار به حرفهای او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام میدهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمیتوانست به گلها کمک کند.
زمستان برفهای خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برفها آب شدهاند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که میخواهم انجام دهم خوشحال میشود.
برفهای بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانههای باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگلها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت.
بهار او را دید و گفت: تو این جا چه میکنی؟
زمسـتان گفت: آمدهام با تو خداحافظی کنم. من برفها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر میگذاشتی حرفم را کامل بگویم، میفهمیدی که میخواستم به برفهایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرفهای من گوش میدادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمیخوری. بهار میخواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: میتوانم به تو کمک کنم؟
بهار گفت: نه، تو نمیتوانی که به درختها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگهای جدید بدهند، همان برگهایی را هم که دارند خشک میکنی. به جای باران برف را میآوری، نه تو نمیتوانی، نمیتوانی، بلد نیستی.
زمستان گفت: اما منظور من...
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمیتوانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرفهای تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم.
زمستان از این که بهار به حرفهای او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام میدهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمیتوانست به گلها کمک کند.
زمستان برفهای خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برفها آب شدهاند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که میخواهم انجام دهم خوشحال میشود.
برفهای بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانههای باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگلها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت.
بهار او را دید و گفت: تو این جا چه میکنی؟
زمسـتان گفت: آمدهام با تو خداحافظی کنم. من برفها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر میگذاشتی حرفم را کامل بگویم، میفهمیدی که میخواستم به برفهایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرفهای من گوش میدادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمیخوری. بهار میخواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
انشای دوم با موضوع گفت و گو: چشمه و سنگ
چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود؛ برای چه؟ برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه کوه بود. مدتها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد. درست که کوچک بود، اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود.
همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت، ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت. تا چشمش به چشمه افتاد، گفت: چه چشمه کوچکی! میخواهی رد شوی؟
چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت: بله میخواهم رد شوم. میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟
سنگ خنده کوتاهی کرد و گفت: شوخی میکنی؟ من نمیتوانم جابجا شوم. بیشتر بدنم زیر خاک است. سالهاست که سعی میکنم تکان بخورم، اما نشد که نشد.
چشمه که تعجب کرده بود پرسید: برای چه میخواستی جابجا شوی؟
سنگ گفت: درست است جنس بدن من از سنگ است، اما دلم که سنگ نیست. سالها پیش خانوادهای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیل آمد و همه اعضای خانوادهام را با خود برد. من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند، من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما...
چشمه پرسید: اما چه؟
سنگ جواب داد: فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد. خودم سعی نکردم تکان بخورم. برای همین جا ماندم. ماندم و تا به حال شب و روز غصه دوری آنها را میخورم.
چشمه با مهربانی گفت: من میتوانم کمکت کنم؛ البته تو هم سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم. با هم همراه میشویم تا هم تو خانوادهات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم.
سنگ ناامیدانه پاسخ داد: نه...فکر نمیکنم تأثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمهای و روان و آزاد پیش میروی!
چشمه دوباره گفت: امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن! من هم کمکت میکنم.
چشمه او را هول داد. ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد. او آزاد شده بود، او از آن زندان سنگی رها شده بود و شاد و آوازخوان با چشمه غلت خورد و به پیش رفت.
همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت، ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت. تا چشمش به چشمه افتاد، گفت: چه چشمه کوچکی! میخواهی رد شوی؟
چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت: بله میخواهم رد شوم. میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟
سنگ خنده کوتاهی کرد و گفت: شوخی میکنی؟ من نمیتوانم جابجا شوم. بیشتر بدنم زیر خاک است. سالهاست که سعی میکنم تکان بخورم، اما نشد که نشد.
چشمه که تعجب کرده بود پرسید: برای چه میخواستی جابجا شوی؟
سنگ گفت: درست است جنس بدن من از سنگ است، اما دلم که سنگ نیست. سالها پیش خانوادهای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیل آمد و همه اعضای خانوادهام را با خود برد. من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند، من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما...
چشمه پرسید: اما چه؟
سنگ جواب داد: فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد. خودم سعی نکردم تکان بخورم. برای همین جا ماندم. ماندم و تا به حال شب و روز غصه دوری آنها را میخورم.
چشمه با مهربانی گفت: من میتوانم کمکت کنم؛ البته تو هم سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم. با هم همراه میشویم تا هم تو خانوادهات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم.
سنگ ناامیدانه پاسخ داد: نه...فکر نمیکنم تأثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمهای و روان و آزاد پیش میروی!
چشمه دوباره گفت: امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن! من هم کمکت میکنم.
چشمه او را هول داد. ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد. او آزاد شده بود، او از آن زندان سنگی رها شده بود و شاد و آوازخوان با چشمه غلت خورد و به پیش رفت.
انشای سوم با موضوع گفت و گو: مداد و پاککن
شب شده بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود. یکدفعه مداد رو به پاککن گفت: متأسفم.
پاککن گفت: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی.
مداد جواب داد: متأسفم چون به خاطر من اذیت میشوی، هر وقت که من اشتباه میکنم، تو همیشه آمادهای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک میکنی. بخشی از وجودت را از دست میدهی و هر بار کوچک و کوچکتر میشوی.
پاککن جواب داد: درست است اما برای من مهم نیست. میدانی! من برای همین ساخته شدهام، من ساخته شدهام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که میدانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت. من از کارم رضایت کامل دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلاً دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
مداد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: ممنونم پاککن عزیز.
گفتگو بین مداد و پاککن برای من الهامبخش بود. در زندگی ما انسانها والدین مانند پاککن و فرزندان مانند مداد هستند. پدر و مادر همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک میکنند.
حتی گاهی آسیب میبینند و کوچکتر و پیرتر میشوند و عاقبت از دنیا میروند. اگرچه فرزندان جایگزین دیگری مانند همسر و یا دوستان مییابند ولی هیچکدام جای پدر و مادر را نمیگیرد. والدین همیشه از آنچه برای فرزندانشان کردهاند، شادمانند. و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند.
در تمام طول زندگی من یک مداد بودهام و این موضوع که والدین مانند پاککن هر روز کوچک و کوچکتر میشوند مرا پر از درد و رنج میکند، چون میدانم که یک روز آنها را من را ترک خواهند کرد و خردههای پاککن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم.
پاککن گفت: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی.
مداد جواب داد: متأسفم چون به خاطر من اذیت میشوی، هر وقت که من اشتباه میکنم، تو همیشه آمادهای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک میکنی. بخشی از وجودت را از دست میدهی و هر بار کوچک و کوچکتر میشوی.
پاککن جواب داد: درست است اما برای من مهم نیست. میدانی! من برای همین ساخته شدهام، من ساخته شدهام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که میدانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت. من از کارم رضایت کامل دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلاً دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
مداد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: ممنونم پاککن عزیز.
گفتگو بین مداد و پاککن برای من الهامبخش بود. در زندگی ما انسانها والدین مانند پاککن و فرزندان مانند مداد هستند. پدر و مادر همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک میکنند.
حتی گاهی آسیب میبینند و کوچکتر و پیرتر میشوند و عاقبت از دنیا میروند. اگرچه فرزندان جایگزین دیگری مانند همسر و یا دوستان مییابند ولی هیچکدام جای پدر و مادر را نمیگیرد. والدین همیشه از آنچه برای فرزندانشان کردهاند، شادمانند. و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند.
در تمام طول زندگی من یک مداد بودهام و این موضوع که والدین مانند پاککن هر روز کوچک و کوچکتر میشوند مرا پر از درد و رنج میکند، چون میدانم که یک روز آنها را من را ترک خواهند کرد و خردههای پاککن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم.
نظر شما درباره انشاهایی که خواندید چیست؟ کدام را بیشتر دوست داشتید؟ اگر شما دبیر نگارش بودید، چه نمرهای به هر کدام از این انشاها با موضوع گفتوگو میدادید؟