در میان آثار مولانا مثنوی معنوی بیش از سایر مکتوبات او در دل عوام و خواص در سرتاسر دنیا خوش نشسته تا آنجا که هر روز بر تعداد نسخ شرح و تفسیر و تحلیل و ترجمه این اقیانوس بی‌کران معنوی به زبان‌های مختلف افزوده می‌شود و برای هر کس در هر مقام و مرتبتی به نوعی منبع و سرچشمه‌ای بی‌پایان و خوش گوارایست که روح به آن تازه می‌شود و جان فربه. اما با آنکه هفتصد سال از تاریخ نگارش آن می‌گذرد و باز بسیار دارد گفتنی و بسیار مانده نانوشته.

مولانا در این اثر سترگ در مقام و هیئت یک نقال و راوی قصه‌ها و حکایات تمثیل و مثل‌های رایج عامیانه را دستمایه کار خود قرار داده، و به همین دلیل مثنوی از یک جهت آئینه آداب و بازتاب فرهنگ جامعه و گرایشات و خوی و خصلت‌های مردم زمان خود اوست.

نگاه عارفانه و حکیمانه مولوی و قدرت خلاقه او از دستمایه‌های ساده و پیش پا افتاده و قصص ابتدایی و بدوی آثاری شگرف و رفیع خلق کرده اما با این همه او در ارائه مثنوی هیچگاه قصد شاعری نداشته و اصلا به قصد شاعری شعر نگفته.

مرا خوبیست که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود اینک جماعتی خود را در سماع بر من می‌زنند. و بعضی یاران ایشان را منع می‌کنند مر آن خوش نمی‌آید و صد بار گفته‌ام برای من کسی را چیزی مگویید من به آن راضیم آخر من دلدارم که این یاران که به نزد من می‌آیند از بیم آن که ملول نشوند شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه «من از کجا و شعر از کجا والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بَتر چیزی نیست».

فیه مافیه ص 74

دست چیره مولانا در ساخت و بنای ساختمان مثنوی و فراهم کردن زمینه‌ای فراخ برای ارائه اندیشه‌های رفیع فلسفی، عرفانی، دینی، اخلاقی و... با بهره‌گیری از ظرف متل‌ها و افسانه‌های عامیانه و بکارگیری ذات بدوی این روایات و سمت و سوی دادن به آنها در جهت همان اندیشه اصلی بوده و این از جمله خصوصیاتی است که باعث ماندگاری و امتیاز مثنوی نسبت به سایر آثار شده.

از آنجا که برخورد مولانا با قصص و روایات در مثنوی حاصل بر خوردی عاطفی و تجربه‌ای روحی بوده مشکل می‌توان بین صورت و محتوا (ظرف و مظروف) قصه فاصله و جدایی انداخت. صور در آن واحد به معانی تبدیل می‌شوند و از دوگانگی به وحدت و یگانگی می‌رسند و بدین طریق مخاطب (خواننده) برای قرار گرفتن در جو روحی شاعر به قصد درک و فهم معنی و تجربه روحی وی هدایت می‌شود.

مولوی به تقلید از خالق هستی دست به خلق می‌زند و جهانی در جهان خدا می‌آفریند. بیان حقایق عالی و کلام در قالب قصه و روایت نشانه اهمیت بلا تردید این مقوله (قصه و قصه‌پردازی) و مجوزی برای تکرار و تقلید از آن است.

هر قصه یک خلقت تازه است. شروع دوباره یک تقلید از هزار نقش الهی آفرینش - خلق در دو صورت متفاوت تعریف می‌شود.

1-از عدم به وجود آوردن

2-ظهور این وجودها در صور مختلف

در صورت اول حرکت از واقعیت متغیر و نسبی. بسوی حقیقت مطلق و یگانه است. از کثرت به وحدت، از ظاهر به باطن، از عرض به جوهر، با این حرکت حجاب کثرت از وجه وحدت مرتفع می‌گردد.

اما در صورت دوم حرکت از وحدت به کثرت است. یک وجود واحد و یک حقیقت یگانه در صورت‌ها و جلوه‌های گوناگون رخ می‌نماید. در این نوع «حرکت» از وضوح به ابهام است.

در خلق یک اثر ادبی و هنری در صورت اول تلاش با بهره‌گیری از محسوسات برای نیل به معقولات است در این روند هرچه بیشتر پیش برویم نقش عوامل صوری و محسوس کمتر و کمتر می‌شود و پوسته رمز و راز آرام، آرام شکسته شده، از عقده به عقده‌گشایی می‌رسیم (در آثار رمزی محض به لحاظ حرکت از پایین به بالا و به علت حضور وجودهای متکاثر و متشابه احتمال خطا و جایگزینی متشابهات به حقیقت نهایی و اصیل بسیار زیاد است.)

اما در نوع دوم مسیر حرکت از معقول به محسوس است تا آن حد که با قشر رویی اثر ارتباطی وسیع و تقریبا همگانی برقرار می‌شود و اصل مطلب و حقیقت یگانه در صورت‌های متفاوت جلوه می‌کند؛ مانند آبی که در چند کوزه ریخته شود.

همانطور که گفتیم مولوی به تقلید از خدا قصه می‌گوید و رمز خلقت را در افسانه و قصه می‌داند و تلاشش همواره در ورود به افسانه خدا و شرکت در قصه اوست. تمام موجودات و کائنات و کل نظام هستی به امر حق از عدم به وجود آمده‌اند و به اشاره‌اش حیات یافتن و باز به فرمان او از این عالم به عالمی دیگر می‌روند و ساکن آن کوی می‌شوند.

از فون او عدمها زود زود خوش معلق می‌زنند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند

دفتر 4 مثنوی

دامنه قصه و قصه گویی در مثنوی بارها و بارها رها و خط دراماتیک آن کراراً بدست مولوی شکسته می‌شود، او در سراسر راه مخاطبش را فکور و اهل اندیشه می‌خواهد به همین خاطر در جای، جای قصه‌ها وارد می‌شود و به نوعی فاصله‌گذاری می‌کند تا مبادا مخاطبش غرق در جریان قصه و حکایت شود و از اصل دور افتد. مدام مفاهیم و معانی نهفته در آن را گوشزد می‌کند تا خواننده را هر چه بهتر و کامل‌تر به طرف مقصود و مطلوب خویش راهنمایی و هدایت کند. و با این ورود و خروج‌های گاه و بی‌گاهش در قصه بر غیر منطقی بودن بافت کلی قصه‌ها و حکایت‌های خویش صحه می‌گذارد. و اتفاقا فهم و درک و برقراری ارتباط با حکایت‌های وی با همین شیوه ممکن و میسر می‌گردد. و باز بدین طریق است که آن من پنهان مخاطب را مورد هدف قرار می‌دهد و تخیل او را به فعالیت وا می‌دارد.

مضمون و جان قصه‌های مولانا بر یک بین کردن خواننده است، این یک بینی وقتی حاصل می‌شود که او (خواننده) اهل معنی باشد، اهل نظر به عمق. اما اهل صورت دو بین است و پیوسته در کنار حقایق متشابهات را می‌بیند و قادر به تمییز اصل از بدل و صورت از معنی نیست.

گفت در شطرنج کین خانه رخ است گفت: خانه‌اش از کجا آمد بدست؟

خانه را بخرید یا میراث یافت؟ فرخ آنکس که سوی معنی شتافت

دفتر دوم مثنوی

ای برادر قصد چون پیمانه‌ایست معنی اندر وی بسانه دانه‌ایست

دانه معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

دفتر دوم مثنوی

مخاطب ایده‌آل مولانا که همان اهل معنی است از کثرت به وحدت و یگانگی و آرامش می‌رسد، برای رسیدن به این مرحله مولانا ابتدا آن نگاه‌های صورت بین سطحی‌نگر و دوربین را کور می‌کند و آنگاه به او چشمی وحدت بین و یگانه‌گر می‌دهد. پس ابتدا نظام ذهنی او را که با آن به درک و فهم مسائل عادی و روزمره می‌پردازد ویران می‌سازد و سپس نظام و اسلوبی نو بنا می‌نهد. حاصل این ویرانی و دوباره‌سازی از حالی به حالی دیگر بردن یا نوعی خودباختگی است.

به تعبیر خود جناب جلال‌الدین این روند (ویرانی و دوباره‌سازی) به «گل مشترک» تبدیل شدن است:

آفرین بر عشق کل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد

همچو خاک مفترق در ره گذر یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

و باز به تقلید از خدا ذرات متفرق را به اتحاد می‌کشاند و اجزای متفاوت و گاه ناهمگون را در دل یک قصه واحد که سرانجامش وحدت و یگانگی است، می‌نشاند. این اتحاد اجزا در ادبیات عارفانه ما به محو و فنا تعبیر شده است.

*در پرداخت یک اثر ادبی گاه تلاش نویسنده بر جلب نظر مخاطب به یک کل واحد است و شاید بتوان این روند را به سه (دو) مرحله طریقت در مراحل سیر و سلوک شبیه دانست:

1-تخلیه: پیراستن و پیرایش و تهذیب نفس و زدودن و به پاک کردن تیرگی‌های رذایل اخلاقی و شهوات بهیمی و سبعی از روح. (ویران‌سازی – برهم زدن نظام ذهنی مخاطب در شیوه قصه‌گویی مولانا)

2-تجلیه: مرحله صیقلی دادن روح به نور ایمان

3-تحلیه: به معنی آراستن و آرایش و تحصیل کمالات و فضایل روحانی و تکمیل قوای انسانی به ملکات فاضله و محاسن اخلاقی. (دوباره‌سازی – یک بین کردن – به اتحاد رساندن)

«البته سرمنزل شریعت بر همه این مراحل و مقامات تقدم مرتبتی دارد. دو مرحله تخلیه و تحلیه را می‌توان مربوط به توحید افعالی و صفات و ذات دانست و تجلیه آخرین مرتبه و منزل فنا و اتصال سالک است بحق تعالی. و تجلی و ظهور حق در مظاهر بشری که به آن جلوه ظاهر در مظهر می گویند. اما مولوی در طریقه تصوف و استکمال نفس و طی مدارج روحانی به تخلیه و تجلیه بیشتر اهیت می‌دهد تا به تحلیه. او می‌گوید که کار و هدف عمده صوفی واقعی همان پیراستن است چون رنگ رذایل از نفس انشان شسته و زنگ ناپاکی‌ها سترده شد و روح صافی و مهذب گردید خود بخود مستعد و آمده فیض آسمانی و حصول کمالات و فصایل نفسانی و نگارخانه نقوش و صور علوم و معارف باطنی و جاودانی می‌گردد.»

در پرداخت یک اثر ادبی گاه تلاش نویسنده بر جلب نظر مخاطب به یک کل واحد است و از پرداخت به جزئیات و معرفی مسائل فرعی چه درباره اشخاص و چه در مورد حوادث و وقایع چشم‌پوشی می‌شود و همه چیز در جهت ارائه و تفهیم مضمون قصه به استخدام در می‌آید. این عمل و عملکرد ناشی از یک نگاه وحدت بین به جهان است که شکل و قوام می‌یابد چنین نگرشی حکایت از بینشی حکیمانه و عارفانه که در آن هدف حذف ظواهر فریب‌دهنده و اغوا‌کننده و جلب توجه به مسبب اسباب و سرمنشأ کل امور در نظام هستی است دارد.

مشی از جزء به کل رسیدن از اعماق وجود و عواطف انسانی برمی‌خیزد لذاست که در افسانه‌های فولکور همه ملل این خواست درونی به انحاء مختلف یافت می‌شود.

گفتیم که مولانا برای همراه کردن مخاطب نظام ذهنی او را مخدوش و سپس بنیان نظام منطقی جدیدی را می‌گذارد، از عالم حس دری برای ورود به عالم خیال که بسیار گسترده‌تر از عالم حس است به واسطه اثر هنری‌اش بر روی مخاطبش می‌گشاید و بدین طریق در نهایت به او یک فراخی خیال وسعه صدر می‌بخشد. مولوی در همین عالم خیال و خیال‌پردازی است که ذهن سیال مخاطب را جهت می‌دهد. به عبارت دیگر «من» محدود و آگاه تجربی لحظات هوشیاری را در مقابل «من» نامتناهی و جامع و متعالی فرد قرار می‌دهد تا بدینوسیله وی خود را در گستره بیکران خویش بشناسد و نظاره کند و از طریق این شناخت حقیقت خود به شناخت حق نیز نایل گردد.

مولانا در کمال استادی و تبحر خواننده اشعارش را چنان با خود همراه و هم‌خیال می‌کند که فرد کاملا خود را در اختیار او می‌گذارد و از اغفال و تسلیم پیش وی چنان استقبال می‌کند که سایه‌وار از خانه‌ای به خانه‌ای و از نقشی به نقشی به دنبال او می‌رود. قصد و هدف مولوی باز زائی و بازنمایی «صورت‌های ازلی» است که در درون مخاطب وجود دارد و این را به مدد واژه‌ها، تمثیلات و همچنین ذهن خلاق و تصویرساز جمع مخاطب مسیر می‌سازد. گویی همه آنها به شرکت در یک خواب رمزی و یا رویای جمعی دعوت می‌شوند که سرانجامش تزکیه و پالایش روح و معرفت است. البته این تأثیر بر روان و درون آدمی واجد اثرات بیرونی نیز هست به شرط آنکه بذر این خیالات درست و به اندازه در اندرون مخاطب پاشیده شود و فرد از حالی به حال دیگر و از جهلی به فهمی و نهایتا به جهدی ترغیب شود. این روند بلا درنگ قابل رویت نیست و آن بذر پاشیده شده به فوریت ثمر نمی‌دهد اما در هنگام حصول نتیجه تأثیر آن بیشتر و ماندگارتر است.

افلاطون عقیده دارد دانش و علم در نهاد آدمی است. فهم حقیقت امور در نهاد انسان است و این قدرت و فهم از پیش از تولد به صورت بالقوه بوده اما به محض ورود به این عالم و زاده شدن آن را از دست داده به همین دلیل آنچه که از درون ما حاضر و موجود بوده با یادآوری مجددا بدست می‌آید. شبیه این نظریه در نزد علما و فلاسفه ما بسیار دیده می‌شود:

«... ادراک معلومات و مدرکات بر وجه کلی، نفس ناطقه، انسانی را که قلب عبارت از اوست، ذاتی است و به واسطه خواشی و عوایق امکانی و بدنی، آن مدرکات را فراموش کرده بود. به واسطه توجه تام، و اعراض از موانع، آن معلومات را که وسیله علم به آن مجهول، مطلوب می‌شود دریافت و «متذکر» شد. چنانکه بعضی از حکما بر آن رفته‌اند.

با آنکه در این نشأه علم، به آن مبادی او را حاصل بود به جهت عدم التفات فراموش شده بود، اکنون که جهت استحصال مطلوب توجه فرمود، آن را به یاد آورد و متذکر گشت...»

گلش راز، شیخ محمود شبستری، صفحه 52.

این نکته که در قعر وجود آدمی گنج معارف و حقایق نهان است و حقیقت پاره‌هایی هر چند نسبی در بطن و نهانخانه ما مخفی و پنهان از نظر مانده و بدست فراموشی سپرده شده نزد افلاطون و شبستری نتیجه سختی هبوط به این دنیا و یا تولد است. اما جناب مولانا آن را نتیجه تأثیر شواغل حسی و شهوات بهیمی بر روح و جان پاک آدمی می‌داند و از این رو به ارائه و اظهار معارف عالی در قالب قصه و حکایت می‌پردازد. این قصص که باشق مادی و جسمانی بشر آشنایی دارند پلی می‌شوند تا معانی و علوم الهی بر روح و روان عرضه گردد و آن را به یادآوری و حرکت وا دارد. و پرده غفلت بدین طریق کنار می‌رود.

چون گهر در بحر گوید بحر کو و آن خیال چون صدف دیوار او

گفتن آن کو حجابش می‌شود ابر تاب تا آفتابش می‌شود

* * *

جزو جزوت تا برستت از عدم چند شادی دیده‌اند و چند غم

زانک بی لذت نروید هیچ جزو بلک لاغر گردد از هر پیچ جزو

جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت پل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت

د 6 – مثنوی

«خفیه شدن» - «از یاد رفتن» هم معنی و مترادف اصطلاحی است که افلاطون به کار می‌برد «از دست دادن» رنج سفر از عدم (تولد یا تولدهای پیاپی) یا به تعبیر مولوی گذر از پیچ حس باعث فراموشی آن شناسایی‌ها یا فهم‌هاست. و یا باز به تعبیر او اختفای دانسته‌ها در پشت حواس چندگانه آدمی است. اما تلاش در حکایات و قصص مثنوی برای بازیافت و بازآفرینی این اطلاعات به کمک «واقعات» قهرمانان باورپذیر عام، اشیاء و ابزار چند معناست. مخاطب در روند این بازآفرینی و یادآوری مطلع و هوشیار می‌شود.

همچو تابستان که از وی پنبه زاد ماند پنبه، رفت تابستان زیاد

یا مثال یخ که زاید از شتا شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما

هست آن یخ زان صعوبت یادگار یادگار ضیف دردی این ثمار

همچنان هر جز و جزوت ای فتی در تنت افسانه‌گوی نعمنی

حال رفت و ماند جزوت یادگار یا از او واپرس، یا خود یادآر

د6 – مثنوی

حس مشترک مولد و زایشگر تصاویر و خیالات همانند در نزد همه ملل با هر قومیتی است. وجوه یکسان و خواستگاه‌های همگون ذاتی بشر باعث ابراز و نمود آن به انحا مختلف در طول تاریخ است.

«... بعضی موضوع‌های افسانه‌ها، و بعضی مضامین در تمام کره زمین به اشکال همانند تکرار می‌شوند. برخی توهمات و خیالبافی‌ها شخصی نیستند، آنها متأثر از لایه‌های عمیق‌تر ناخودآگاهی‌اند که در بطنش، تصاویر نیاکان و اسلاف متعلق به تمام نوع بشر غنوده‌اند.»

زبان رمزی قصه‌ها، لافلر دولاشو ص 102

گر بدیدی حس حیوان شاه را پس بدیدی گاو خر الله را

گر نبودی حس دیگر مر تو را جز حس حیوان ز بیرون هوا

پس بنی آدم مکرم کی بُدی کی به حس مشترک محرم شدی

د-2-مثنوی

التفات ملای روم به این حس مشترک تمام آدمیان که با هر قومیت و ملیتی پذیرای وجوه و نکاتی یکسان و همگونند موجب شده تا مثنوی در برقراری ارتباط با مخاطب از هر دیار و قومیتی که باشد و با هر نوع پشتوانه فرهنگی – اثری موفق و بی‌مانند باشد.

بهره‌گیری و اقتباس‌های بی‌شماری که از زمان خلق آن تاکنون در انواع قالب‌های ادبی و هنری در سراسر جهان شده به خوبی مبین این مطلب است.

از خصوصیات دیگر قصص و افسانه‌های مثنوی این است که از دل یادها و یادگارها بیرون می‌زند حکایات همگی به نوعی مایه‌ای از تاریخ و وقایع تاریخی گرفته‌اند. به نوعی پیوندی با ازلیت دارند که تا ابدیت ادامه می‌یابد. این ارتباط و پیوند با ازل در نزد شاعر آنقدر اهمیت دارد که تاریخ و شخصیت‌ها و وقایع تاریخی تنها بهانه‌ای می‌‌شوند برای شکل و ساختار کلی قصه.

مولوی در مقام یک هنرمند تقیدی و وظیفه‌ای نسبت به ثبت و نگارش تاریخ ندارد؛ ضمن آنکه تاریخ نیز به خودی خوود ظرفیت و کشش ارائه در یک اثر هنری را دارا نمی‌باشد. پرداخت هنری یک واقعه تاریخی باعث شکستن محدودیت آن به یک زمان و مکان مشخص و معلوم می‌شود. در نتیجه همان واقعه که در دستان هنرمند قوام یافته به زمان‌ها و مکان‌های مختلف قابل تعمیم می‌گردد. حاصل آنکه واقعه عمری جاودانه و شخصیت‌های آن هیبتی اسطوره‌ای به خود می‌گیرند. به بیان دیگر قطعیت تاریخی یک واقعه به نفع قطعیت ازلی واقعیت (واقع) مخدوش می‌شود. باور یک اثر هنری وقتی که ازتاریخ و وقایع تاریخی بهره بگیرد بسیار بیشتر و به لحاظ بُعد عبرت‌آموزی تاریخ تأثیر آن ماندگارتر است.

«در تراژدی، شعرا بیشتر نام اشخاصی را انتخاب می‌کنند که وجود واقعی داشته‌اند و سبب این نکته هم این است که آنچه بدان می‌توان اعتقاد بست امری است که وقوعش ممکن باشد. پس اگر امری هرگز روی نداده باشد، به آسانی نمی‌توان معتقد شد که وقوعش ممکن است اما امری که بالفعل وقوع یافته است، دیگر ممکن بودن آن محل تردید نیست زیرا که اگر غیرممکن بود البته هرگز وقوع نمی‌یافت.»

فن شعر ارسطو – ص 129

هنر هنرمند به این است که عوامل و عناصر بیرونی را از کارگاه خیال فعال خود عبور دهد و در وقایع و مستندات دست برد و در آن دخل و تصرف کند و از یک چیز چیز تازه‌ای بیافریند.

ضمن آنکه قوه خیال قدر به خلق بدون بهره‌گیری از وقایع خارجی نیز هست. به اعتقاد اغلب حکما خیال از جمله شاخص‌های یک اثر هنری است و یک اثر هر چه خیالی‌تر باشد به اصل هنری خویش وفادارتر بوده.»

از نظر قدما خیال قوه‌ای است که مرکب‌ها را از هم باز و پراکند‌ه‌ها را به هم متصل می‌‌کند. با این توضیحات تکلیف هنرمند در برخورد با تاریخ و سایر مسائل روشن است.

«کار شاعرانه آن نیست که امور را آن چنان که روی داده است به درستی نقل کنند، بلکه کار او این است که امور را به آن نهج که ممکن است اتفاق افتاده باشد روایت نماید. و البته امور بعضی به حسب احتمال ممکن هست و بعضی دیگر به حسب صورت تفاوت بین مورخ و شاعر در این نیست که یکی روایت خود را در قالب شعر درآورده است و آن دیگری در قالب نثر، زیرا که ممکن است تاریخ هر دو به رشته نظم درآید ولیکن با این همه آن کتاب همچنان تاریخ خواهد بود، خواه به نظم باشد و خواه به نثر. تفاوت آن دو در این است که یکی از آنها سخن از آن گونه حوادث می‌گوید که در واقع روی داده است و آن دیگر، سخنش در باب وقایعی است که ممکن است روی بدهد. از این روست که شعر، فلسفی‌تر از تاریخ و مقامش بالاتر از آن است، زیرا شعر بیشتر حکایت از امر کلی می‌کند در صورتی که تاریخ از امر جزئی حکایت دارد.»

فن شعر ارسطو-ص 128

ساختمان و ساختار ذهن بشر به گونه‌ای است که همیشه در برخورد با مسائل به دنیال پیدا کردن الگوست؛ از پیشامد‌‌های روزمره و مسائل سیاسی – اجتماعی و... پُلی برای برقراری ارتباط و وجهی برای پیوند و تطبیق با پندارهای نمونه و ذهنی خویش می‌سازد.

تاریخ‌گریزی (به معنای عدم وفاداری به مستندات واقعی) و یا تحریف تاریخ در مثنوی در جهت همان فرایندی است که به عنوان «کل گرائی» یا «وحدت‌گرایی» و یا به تعبیر دیگر تبدیل طبیعت (کثرت) به «واقعیت و وحدت» قبلا از آن یاد کردیم.

همان طور که گفتیم بهره‌گیری از تاریخ و حکایت‌های قدیمی در یک اثر هنری باعث باور بیشتر اثر خواهد شد و از آنجا که مخاطب با آن آشناست خود به خود برای او دارای جذابیت ویژه‌ای می‌شود به گونه‌ای که هنرمند را از پرداخت به جزئیات جهت اثبات آن بی‌نیاز می‌سازد و همین موضوع موجب می‌شود تا خواننده دیگر به روند قصه و لایه‌روبی آن توجهی نکند و سریعا به سمت زیرین متن و محتوا منتقل شود. همچنین به جهت بعد تجربی این نوع حکایات قابل تلخیص، تجزیه و ترکیب نیز هستند.

از دیگر خصوصیات این نوع قصص این است که ساخته یک تفکر جزم‌گرا و یک‌سویه نیستند و به همین دلیل دارای انعطاف در معنا و واجد ساحت‌ها و ابعاد مختلف و گاه متضاد می‌‌باشند.

پیوند زمان ازلی با واقعه و اشخاص و قهرمانان در آن معنی را می‌سازد و مخاطب نیز به تبع آن اهل معنی یا به تعبیر مولانا اهل خاطر می‌شود. برای مولوی آن چیزی از تاریخ قابل طرح و استخراج است که خاصیت تاریخی خود را از دست داده باشد و به گنجینه‌ یادگارهای ازلی بیشتر پیوسته باشد.

ذکر موسی بند خاطرها شدست کین حکایت‌هاست که پیشین بُدست

د3-مثنوی

حکایت موسی قصه‌ای است مربوط به گذشته‌های بسیار دور ازلی به همین دلیل خاطرها را به جنبش درمی‌آورد. و موسی از حد یک شخصیت تاریخی مربوط به یک برهه زمان مشخص فراتر رفته و به یک نمونه عام و الگو بدل شده است.

زمام تمام حکایات در هر شش دفتر مثنوی مربوط به گذشته است مربوط به واقعاتی هستند که نقاط حساس مشترک بشریتند. کهن اتفاقاتی که طبع بشر با آنها آشنایی و الفت دیرینه اما ناشناخته و قابل توجهی دارد و به هیمن علت آنها را به سهولت می‌پذیرد. در این حکایات حرکت از زمان حال به گذشته است. حرکت به طرف جایی که نطفه امور در آنجا بسته شده. گریزی از حال به ازل یافتن موقعیتی برای خلقی مجدد – بیرون کشیدن موجودات از عدم – پیدا کردن آن حلقه گمشده برای تکمیل این زنجیره ناقص – مشتعل کردن مشعلی برای راه آینده - برای رسیدن به مقصد نهایی – به ابدیت.

امیرالمومنین علی (ع) در وصیتش به امام حسن (ع) به این نکته اشاره دارد که نظر به گذشته در واقع چشم‌انداز فراخی است به آینده.

«ای حسن، اگر می‌خواهی که تاریخ امت‌های نخستین را آشکارتر فراخوانی قدم در کاخ‌های ویران و اطلال گذشتگان گذار و با یکی با زبان دل سَر گفت و شنود گیر.

از آنها پرسش کن و به آنها پاسخ گوی. بپرس که کجا بودند و زیستند و هم اکنون به کدام جانب بسیج کردند و چگونه تخت و تاج بگذاشتند و بگذشتند؟ پاسخ گوی که تو نیز کجا بودی و در کجا به سر می‌بری. آیا تو نیز همانند آنان به دنبال کاروان عدم خواهی افتاد؟»

و باز در ادامه وصیتش آنچه که خود از رجعت به گذشته آموخته چنین تحریر می‌کند:

«ای پسر، پیشینیان در این جهان از من بیشتر روزگار دیده بودند و دیرتر از این سرای رخت بیرون کشیدند.

اگر چه آنان را سال افزون بود و پدر ترا عمر اندک، اما چشم عبرت بین من در تاریخ و یادگار آنها دقیق‌تر نگریسته و آثارشان را عمیق‌تر مطالعه کرده است. من آن چنان در تاریخ امم گذشته به سیاحت و تماشا پرداخته‌ام که گویی یک تن از آنان شدم و امروز که خود را در شصت و اندی می‌نگرم، همی پندارم که همچون آنان سده‌ها در این گیتی روز گذرانده‌ام و هزاران تحول عجیب از گردش روزگار به چشم دیده‌ام.

آری تحولات عجیب روزگار را با دیده عبرت تماشا کرده‌ام و سودها را از زیان‌ها و کامرانی‌ها را از ناکامی‌ها درست شناخته و تشخیص داده‌ام. اکنون مشاهدات خود را در صفحه‌ای که وصیت‌نامه نام دارد گذاشته به تو ای فرزند عزیز همی می‌سپارم...»

در فرمان به مالک اشتر نیز به هنگام اعزام او به مصر به عنوان فرمانروای آن دیار به کرات او را به عبرت گرفتن از حکمرانان و فراعنه مصر و تأمل و دقت در احوال ایشان دعوت می‌کند و از اوضاع و تاریخ گذشتگان برای ترمیم حال و روشن کردن مسیر فردا و آینده بهره می‌جوید. نقبی از حال به گذشته به ازل و از آنجا به ابد می‌زند:

«ای مالک! هیچ می‌دانی آنجا که اکنون با سیطره و سلطنت تو اداره می‌شود کجاست؟

آنجا کشور مصر است، آنجا سرزمین فراعنه و بارگاه پادشاهان بزرگیست که فراخنای جهان در جولان کمیت ایشان میدانی تنگ و نارسا بود.

مصر کشور کهنسال و دیرین است که با روزگار کشتی‌ها گرفته و با تمام گرما و سرمای جهان نبرد کرده است؛ تا امروز همچو تو حکم‌رانی را بر سینه وسیع و پرطاقت خویش مشاهده می‌‌کند. او در زندگی طولانی خویش پادشاهان دادگر دید و هم‌چنان تاجداران بیدادگر، آگاه باش که در تاریخ روزگار نام تو در صفحه بیدادگران به ننگ نگاشته نیاید.

آن چنان که تو در کار پیشوای پیشین خود نگران بودی، مردم نیز رفتار تو را با دقت بیشتری مراقبت می‌کنند و از کار و کردار تو غافل نیستند؛ و آنچه تو درباره وی می‌گفتی، بشنو که درباره تو نگویند.»

این رجعت به گذاشته یا «گذشته گرایی» دو چیز به ما می آموزد یکی از آنها خطاها و ناصواب‌هایی است که گذشتگان مرتکب آن شدند و حال می‌بایست از آن حذر کرد و دیگر آن صواب‌ها و تجارب شیرین ایشان است که باید در تکرار آن اهتمام ورزید.

این پند و عبارت در نگاه عارفانه مولانا تعبیری دیگر از یک مرگ و تولد دوباره است به حکم «موتو قبل أن تموتو»

پس کرم‌های الهی بین که ما آمدیم آخر زمان در انتها

آخرین قرن‌ها، پیش از قرون در حدیث است آخرون‌السابقون

تا هلاک قوم نوح و قوم هود نادی رحمت به جان ما نمود

دفتر 2 – مثنوی

قصه‌ها و حکایات، روایات شفاهی نمونه‌های ازلی‌اند و عبادات و آئین‌ها نمودهای عملی آن. بیشتر مراسم عبادی در ادیان آسمانی در واقع تکرار همان اعمال کامل نمونه‌اند که در زمانی بسیار دور توسط پیامبران الهی و خاندانشان انجام گرفته. اعمالی که در شرایط خاص، زمان و مکان خاص و گاه با آرایش، طهارت پوشش معین و همراه با ذکر اوراد و اذکار مشخص اجرا می‌‌‌شوند همگی تقلیدی از اعمال بزرگ است.

حتی بسیاری از مراسم غیر دینی که در بین اقوام و فرق مختلف خصوصا اقوامی که هنوز بافت سنتی جامعه خویش و میراث فرهنگی گذشتگان خود را حفظ نموده‌اند به تقلید و تأثیر از طبیعت و افسانه‌های فلکلوریک انجام می‌شود صورتی عملی از همین «گذشته» و «الگوهای کهن» است.

نکوداشت و احترام به آتش در بین اقوام ایرانی قبل از اسلام، پرستش گاو به عنوان سمبل برکت و زایش در میان هندوها، رقص‌های گوناگون در هنگام برداشت محصول و یا بازگشت از سفر دریا و صید و... نمونه‌های عملی این تقلیدند.

آدمی همواره دانسته و نادانسته به دنبال موقعیتی و بهانه‌ایست تا از فعلیت و خودیت خویش رها و منفک شود و در گستره بیکران «ازلیت» خویشتن خویش را باز یابد. طلب و ولعی همیشگی و سیری ناپذیر به نو خواستن و ملول گشتن از وضع و موقعیت فعلی و کهنه‌اش ودیعه‌ایست که از لحظه خلقت در وجود او نهاده شده است.

آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می‌طلبد. و از آنچه فهم کرده ملول و گریزان است.

«طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بود و طالب آن چیز باشد این عجب است این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصور کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حق است زیرا که حق تعالی همه چیز را یافته و همه چیز در قدرت او موجود است.»

فیه مافیه

از دلایل عمده گرایش آدمی به قصه همین تمایل به گریز از موقعیت کهنه فعلی و رسیدن به وضعیتی جدید و نو است. از آنجا که کل نظام هستی آن به آن و لحظه به لحظه نو به نو می‌شود و هر لحظه از موقعیت و موجودیت قبلی می‌میرد و در وضعیتی جدید متولد می‌شود و این تمنا و خواست در وجود و ذات بشر نیز با همراهی و تبعیت از حرکت کلی عالم است. از کهنگی به نو شدن.

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد مستمری می‌نماید در جسد

آن ز تیری مستمر شکل آمده است چون شرر، کش تیز جنبانی به دست

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست مصطفی فرمود دنیا ساعتی است

د-اول-مثنوی

فرار از کهنگی و رسیدن به تازگی و نویی مدام حرکت بی‌وقفه‌ای را در کل کائنات و نظام هستی بسوی ذات واجب‌الوجود که سر منشأ و محرک اصلی تمام جریان‌ها و حرکات موجودات از ذی شعور تا بی شعور و از نبات تا جماد و از حیوان تا انسان موجب می‌گردد.

آلفرد نورث وایتهد ریاضی‌دان و فیلسوف انگلیسی نیمه اول تا قرن بیستم، مبدع فلسفه‌یی‌ست به نام «فلسفه پویش» در این فلسفه همه اشیاء در حال گذر و سیلان نگریسته می‌شوند و جهان در نو شدن دائم و مستمر است. از نظر او جهان حرکتی است پیشرونده و خلاقه به سوی نو شدن، همه در تغییر و تحولند و هیچ چیز ثابتی وجود ندارد. «هیچکس از یک رودخانه دو بار عبور نمی‌کند، هیچ متفکری دو بار فکر نمی‌کند و هیچ روحی دو بار تجربه نمی‌‌کند.»

اما در این باب مستدلترین نظریه که مبتنی بر برهان و عدله است نظریه حرکت جوهری حکیم بزرگ و عارف نامی جناب صدرالمتألهین شیرازی معروف به ملاصدراست. بر مبنای فلسفه او «حرکت» خروج تدریجی از قوه به فعل است. شیئی که می‌تواند به موضعی و یا حالتی برسد که هنوز در آنجا نیست (بالقوه)، اگر به تدریج و اتصالاً رو به آن موضع آورد و رفته رفته از موضع نخستین بدر آید (خروج) و موضع ثانوی را بالفعل دریابد. آن وقت حرکت صورت گرفته است. به عبارت دیگر حرکت زوال تدریجی قوه است و حدوث تدریجی فعلیت.

نتیجه اینکه «حرکت» موضوعی است بیرونی و غیرقابل انکار که در تمام موجودات و اشیاء رخ می‌دهد به گونه‌ای که تحول و دگرگونی را موجب می‌شود. تا آنجا که موجود فعلی آن موجود چند لحظه پیش نیست و هویتی جدید پیدا کرده. این حرکت جهت و هدف و مبدئی معلوم و مشخص دارد.

اصل لذت در قصه در همین خود نو کردن است؛ کسب تجربه‌های تازه، گذر از موقعیتی و حضور در موقعیتی دیگر و در نهایت رسیدن به تزکیه و پالایش روح و آرامش.

به این ترتیب قصه انگیزه‌های خود را از عمیق‌ترین بنیادهای فکری – فلسفی و ذاتی بشر وام می‌گیرد و خود را با ریشه‌های تفکر فرهنگی و قانون‌مندی‌های جهان‌بینانه و جهان‌شناسانه‌ مربوط می‌سازد.

به همین جهت آدمی هر بار قصه‌ای نو می‌سازد تا خود در آن شرکت جوید و به سیر و غوری در گذشته بپردازد و از مقطعی ببرد و از لحظه‌ای و بهانه‌ای برای حرکت و بازگشت بهره جوید و در برشی از زمان تجربه شده و لحظه‌های شیرین از دست رفته باز به لذت و پالایش برسد.

همچون یوسف و یونس. اما او به عمد خود را به چاه می‌اندازد و به قصد دهان ماهی می‌رود. تا مرگ و تولد را تجربه کند. مرگ را پیشاپیش و تولد را دوباره. در چاه می‌رود (می‌میرد) و باز تلاشی برای بیرون آمدن از آن می‌کند. و نهایتاً از آن خلاص می‌شود (متولد می‌شود) و بعد به اوج عزت می‌رسد. به همان پالایش و تزکیه.

او در این رهگذر و تکاپو از سه مرحله عبور می‌کند:

1-حال (وضعیت کنونی)

2-قطع ارتباط (مرگ)

3-بازگشت (تولد)

انسان هنرمند هر بار قصه‌ای با صورتی نو اما بر همین بنیان خلق می‌کند و خود خود را در آن تجربه می‌کند. گویی به نوعی در پی جاودان ساختن آن لحظه‌های می‌گون است، گویی پس از گذشت هزاران سال هنوز که هنوز است وام‌دار اندیشه‌ی کهن اژداد خویش است که به امید جاودانه ساختن و حوش و تسخیر روحشان بر در و دیوارهای غار نقش آنها را می‌زدند.

این انگیزه‌ها باعث می‌شود افسانه‌ها و قصه‌های ملل مختلف از جهات بسیاری دارای وجوه مشترک شوند. اما همواره در هر صورتی «وحدت» منشأ و روح همه آنهاست. همه ریشه در اتحاد و یگانگی دارند.

اتحاد در اساس این آثار به نحوی است که اگر خصوصیات منطقه‌ای و جغرافیایی هر اثر را حذف کنیم به یگانگی در ذات می‌رسیم؛ به ریشه‌های اصیل و کهن واحد بشری. این فرایند به معنای حذف کثرت، کسب معرفت واحد است، صور واحد معرفت که با همه ابنای بشر آشنا و قرین‌اند. یکی از شاخص‌‌ترین خصیصه‌های این صور واحده جنبه نمادین و سمبلیک آنهاست. همین جنبه نمادین است که به معانی عینیت بخشیده و دریافت‌ها و ادراکات بشری را عینی و قابل انتقال و لمس ساخته است.

ادامه دارد...

مثنوی معنوی اثر خارق العاده مولانا