مجموعه شعر سیمین بهبهانی + اشعار کوتاه و بلند و عاشقانه سیمین بهبهانی


در این قسمت مجموعه شعر سیمین بهبهانی را قرار داده ایم. از خواندن این اشعار کوتاه و بلند عاشقانه لذت ببرید. شعر سیمین بهبهانی برای ایران دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد دیو سیاه دربند […] نوشته مجموعه شعر سیمین بهبهانی + اشعار کوتاه و بلند و...

در این قسمت مجموعه شعر سیمین بهبهانی را قرار داده ایم. از خواندن این اشعار کوتاه و بلند عاشقانه لذت ببرید.

شعر سیمین بهبهانی برای ایران

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

******

غزل کولی

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگویی خون می‌فشاند و می‌گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

می‌رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده

مجموعه شعر سیمین بهبهانی + اشعار کوتاه و بلند و عاشقانه سیمین بهبهانی

مثنوی چرا رفتی چرا من بی قرارم

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش
به تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟
نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

کنار خانه ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه او
حریری اوفتد بر سینه او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق‌های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری‌ها برآریم!

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه‌تر کن
مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می‌چشانند
خمارآلوده عمری می‌نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا ز آنان کسی را

تو هم هرچند مهر بی‌غروبی
به بی‌مهری گواهت اینکه خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت!

******

بهترین اشعار سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

**************

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

مجموعه شعر سیمین بهبهانی + اشعار کوتاه و بلند و عاشقانه سیمین بهبهانی

شعر سیمین بهبهانی درباره وطن

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش

******

بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

******

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ما را

من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را

*******

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز

*******

نه باهوشم
نه بیهوشم

نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم
همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم
چه می گویم؟
نمی دانم

ز سودای تو حیرانم
چرا کردی فراموشم؟

*******

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشه خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

*******

دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

مجموعه شعر سیمین بهبهانی + اشعار کوتاه و بلند و عاشقانه سیمین بهبهانی

شعر سیمین بهبهانی درباره زن

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

*******

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

*******

اشعار سیمین بهبهانی درباره عشق

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار …. بمیرم …..

*******

برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه خشک تنم را برگ و باری آرزوست

شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست

*******

دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

سیمین بهبهانی



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

مرد جوان پسر مورد علاقه مادرزنش را به قتل رساند!