محمد بلوری در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: گفتم تا سانسور هست روزنامه چاپ نمی‌کنم


 محمد بلوری در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: گفتم تا سانسور هست روزنامه چاپ نمی‌کنم

رکنا: محمد بلوری بهترین سال‌های جوانی‌اش را در روزنامه کیهان سپری کرده و وقتی از خاطرات آن دوران سخن می‌گوید، در حقیقت داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند.

شما از چه سالی و چگونه وارد کیهان شدید؟

شهریور ماه سال ۱۳۳۶ من سال آخر دارالفنون بودم. در آن زمان روزنامه کیهان و اطلاعات وقتی برای سرویسی خبرنگار می‌خواستند به اساتید می‌گفتند تا شاگردانی که قلم خوبی داشتند را معرفی کنند. استادی داشتم به نام آقای تربتی، او به من گفت می‌خواهی در روزنامه کیهان کار کنی؟ گفتم: بله. خیلی هم به روزنامه‌نگاری علاقه داشتم. رفتم پیش سردبیر روزنامه. سردبیر نگاهی به من کرد و گفت: در این هفته چند نفر آمدند اما به خاطر مشکلات کار رفتند، تو می‌توانی بمانی؟ گفتم: بله و ماندم.

کار را در کدام بخش کیهان آغاز کردید؟

در آن زمان هنوز صفحه حوادث Accidents وجود نداشت. حوادث در صفحات مختلف به صورت خبر کوتاه می‌آمد. من هم در آن اوایل می‌رفتم پزشکی قانونی و خبر جمع می‌کردم، برای اینکه به همین شکل منتشر شود. خبرنگاری بود به نام سخایی. او بعد‌ها خواننده شد و همین اواخر فوت کرد. او خبرهای من را می‌گرفت، تنظیم می‌کرد و چاپ می‌شد. یکی، دو ماه به همین نحو گذشت و مشغول کار شدیم. بعد از کودتای ۲۸ مرداد مسائل سیاسی افت کرده بود. مردم دیگر به اخبار سیاسی توجه نداشتند. قبل از آن، زمان مصدق مجلس پرشور بود، روزنامه‌ها می‌نوشتند و مردم به مسائل سیاسی عادت داشتند. سیاست که بعد از کودتای ۲۸ مرداد افت کرد، تیراژ روزنامه‌ها هم پایین آمد، چون روزنامه‌ها تجربه مسائل دیگر را هم نداشتند. در همین دوران که با ورود من به کیهان همزمان بود، آرام آرام صفحه حوادث جذابیت پیدا می‌کرد.

گفتید آن زمان هنوز صفحه مجزایی به نام «حوادث» وجود نداشت. این صفحه مستقل چگونه و از چه زمانی به وجود آمد؟

ماجرای جالبی اتفاق افتاد که باعث به وجود آمدن صفحه حوادث شد. قتلی در میدان فردوسی اتفاق افتاده بود. مقتول پسر یکی از ملاکین بزرگ و قدیمی بود. از میدان فردوسی تا پل Bridge چوبی زمین‌هایی بود که متعلق به این شخص بود. بعد از روی کار آمدن رضاشاه و درست شدن خیابان و ساخت دکان‌ها کرایه همه این دکان‌ها را پسر این ملاک جمع می‌کرد اما آنچنان که مردم می‌دیدند وضع زندگی خوبی نداشت. بعد‌ها معلوم شد کرایه‌ها را جمع و به سکه طلا تبدیل می‌کرد و چون به بانک اعتماد نداشت داخل تشک و بالش نگه می‌داشت. یک هفته قبل از اینکه به قتل Murder برسد من این شخص را در دادگستری دیدم. آمده بود پیش معاون وزیر دادگستری و خبرنگار اطلاعات با او مصاحبه می‌کرد و یک فریم عکس از او گرفته بود. بعد از یک هفته خبر قتل او رسید. ما رفتیم خانه‌اش و دیدیم سرش را بریده‌اند و همه سکه‌ها و طلا‌ها را برده‌اند. خبر این قتل در صفحه اول آمد و دو شب تیتر اول روزنامه بود. تجربه شد که حوادث می‌تواند جایگزین شود. من یک گزارش جالب تهیه کردم و تیراژ روزنامه هم بالا رفت. بعد سردبیر گفت عکس مقتول را هم چاپ کنیم چون خوانندگان دوست دارند عکس او را ببینند. گفتم این فرد عکس ندارد، یک عکس توی شناسنامه‌اش هست که پاره است و مربوط به زمان رضاشاه است.‌‌ همان زمان یادم افتاد که یک هفته پیش خبرنگار اطلاعات از او یک فریم عکس گرفته و فکر کردم اگر خبرنگار اطلاعات عکس‌ها را چاپ کند، من بیچاره می‌شوم و از کار اخراج می‌شوم. دو روز گذشت و عکس‌ها چاپ نشد، فهمیدم که خبرنگار اطلاعات موضوع را نمی‌داند. یک روز رفتم روزنامه اطلاعات و خبرنگار را دیدم و عکس‌ها را از او گرفتم. صفحه اول عکس این مرد را چاپ کردیم. غوغایی شد. خبرنگار روزنامه اطلاعات گریه می‌کرد و می‌گفت لااقل به من می‌گفتی ماجرا از چه قرار است تا من هم یک عکس برمی‌داشتم. این اولین گزارش در تاریخ حوادث بود که به عنوان تیتر اول روزنامه و با آن شرح و تفصیل چاپ می‌شد.

یک اتفاق دیگر هم در بلوچستان افتاد. بلوچستان در آن زمان دچار فقر و بدبختی و شورش بود. در این حال فردی یاغی بنام دادشاه در آنجا بود. این فرد دار و دسته‌ای داشت که به دهات حمله و مردم را غارت می‌کرد. آن زمان دوران اجرای اصل چهار ترومن بود و آمریکایی‌ها برای عمران و کمک به پیشرفت، وارد ایران شده بودند. یک زن آمریکایی و شوهرش به بلوچستان رفته بودند و دادشاه این‌ها را گروگان hostage گرفت و کشت. دولت هر کاری می‌کرد که او را دستگیر کند، نمی‌توانست. دخترش سر یک گردنه با یک تفنگ ایستاده بود جلوی ژاندارم‌ها و روزنامه این اخبار را منعکس کرد. سردبیر که دید اخبار این حوادث مهم مورد توجه قرار گرفته و تیراژ روزنامه تامین می‌شود، به من گفتند که صفحه حوادث را راه‌ بیندازم. به این ترتیب بود که روزنامه کیهان برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران صفحه حوادث درست کرد و بعد از آن هم روزنامه اطلاعات چنین صفحه‌ای اضافه کرد

روزنامه‌های کیهان و اطلاعات از‌‌ همان ابتدا روزنامه‌هایی وابسته به حکومت بودند. شاهد آنکه مدیر هر دو یعنی مصباح‌زاده و مسعودی از سناتورهای مجلس سنا بودند. اما با این حال بسیاری معتقدند روزنامه کیهان نسبت اطلاعات، همواره منتقد وضع موجود بوده و گرایشات چپ داشته است. این تصویر چطور شکل گرفت؟

روزنامه کیهان همیشه تیراژ‌ش بیشتر از اطلاعات بود. به عنوان مثال شب انقلاب یک میلیون و دویست هزار نسخه چاپ کردیم. در طی سال‌ها انتشار مسائلی پیش آمده بود که می‌گفتند کیهان برای روشنفکران است وگرنه روزنامه به طور عام گرایش سیاسی خاصی نداشت. یکی از این مسائل که خودم در آن نقش داشتم و به خاطر دارم، مقاله‌ای است که راجع به احمد زیبرم (عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران) نوشتم. بعد از چاپ این مقاله بود که وقتی مصباح‌زاده به مراسم سلام به شاه رفته بود، شاه به او گفته بود: «این چه وضعی است؟ یک مشت کمونیست ریختید در روزنامه کیهان؟» و مصباح‌زاده را از آنجا بیرون کرده بودند. یکی از دلایل شکل گرفتن این تصور روزنامه‌نگارانی بودند که در روزنامه کار می‌کردند. به عنوان مثال رحمان هاتفی نیرویی بود که هدف و انگیزه داشت یا گلسرخی و مهدی سحابی. دوم مطالب و گزارش‌هایی بود که چاپ می‌شد. مثلاً در مورد چریک‌های فدایی خلق به یاد دارم ما با عنوان «مردان مسلح» خبر درگیری یا بازداشتشان را منتشر می‌کردیم اما ساواک دستور داده بود که بنویسید «خرابکار».

یک حادثه Incident دیگر که در آن زمان اتفاق افتاد و من گزارش‌اش را نوشتم در مورد معلمی بود که در میدان بهارستان کشته شد. ما این حادثه را به شکلی حماسی انعکاس دادیم که سر این جریان چندین بار مرا به ساواک خواستند. اتفاق دیگر در زمان جنگ ظفار افتاد. ماجرای ظفار درباره یک عده شورشی در نزدیکی تنگه هرمز بود که از یمن جنوبی اسلحه تهیه می‌کردند و در کوه‌ها سنگر داشتند. اگر این شورشی‌ها تنگه را می‌گرفتند، رفت و آمد کشتی‌ها مختل می‌شد. انگلیس و آمریکا به وحشت افتادند. از شاه خواستند که کمک کند تا شورش خوابانده شود. من ده روز به صحنه جنگ رفتم. در آنجا دره‌ای بود که درخت‌های صد ساله ته دره به اندازه چوب کبریت دیده می‌شد. دهنه دره غاری بود که سکونتگاه شورشی‌ها در آن قرار داشت و وقتی ایران این دره را گرفت، ما با طناب وارد غار شدیم. حالا جنگ به این شکل بود که نیروهای ایرانی می‌جنگیدند، کشته می‌دادند و انگلیسی‌ها زمین‌ها را می‌گرفتند. هنگامی که ما به آنجا رفته بودیم، گوگوش هم آمده بود و برای انگلیسی‌ها برنامه اجرا می‌کرد. انگلیسی‌ها هم نام پایگاهی که ایران تصرف کرده بود را گذاشته بودند پایگاه گوگوش. من از آنجا که برگشتم گزارش‌ها را نوشتم و چاپ شد. آن زمان سردبیر کیهان امیر طاهری بود. حین تهیه گزارش یک عکس جلوی من گذاشت و گفت: «بلوری! ظاهراً این عکس مربوط به ظفار است، اگر می‌توانی از آن استفاده کن!» حالا عکس چه بود؟ عکسی بود که نشان می‌داد گوگوش در حال اجرای برنامه برای سربازان انگلیسی است. در آن زمان دولت نمی‌خواست مردم بفهمند که ایرانی‌ها در جنگ کشته می‌شوند و زمین‌ها را به انگلیس‌ها تحویل می‌دهند. کسی نباید می‌دانست انگلیسی‌ها آنجا هستند. من عکس را با یک شرح که گوگوش برای انگلیسی‌‌ها برنامه اجرا کرده است، فرستادم برای چاپ. فردا از روزنامه به من زنگ زدند که نیا روزنامه. دو تا ساواکی دم در منتظرت هستند. بعد از چند روز بازداشت و راهی اوین شدم.

یک گزارش دیگر هم که من کار کردم در مورد زیبرم بود، زیبرم از چریک‌های فدایی بود. یک روز با لباس مبدل و سوار بر موتوری که در خورجین آن اسلحه جا ساز کرده بود، به یک خانه تیمی در نازی‌آباد می‌رفت. آن زمان به خاطر وجود چریک‌های فدایی خلق، خیلی پیش می‌آمد که به موتورسوار‌ها مشکوک شوند. نزدیک پل راه‌آهن یک گروهبان به او ایست می‌دهد، اما نمی‌ایستد و فرار Escape می‌کند. گزارش که به ساواک می‌رسد، در عرض چند ساعت تمام منطقه به محاصره ساواک در می‌آید. زیبرم فرار می‌کند ته یک کوچه، در خانه باز بوده و او وارد خانه می‌شود. می‌بیند زن خانواده دم حوض نشسته و رخت می‌شورد، همسرش هم در ایوان خوابیده. زیبرم می‌فهمد که ماموران جایش را فهمیدند. اول مرد خانواده که مریض بوده را به داخل می‌برد، بعد هر چه مهمات داشته می‌خواسته به کمرش ببندد، به زن می‌گوید چادرش را به او بدهد. حتی پول چادر زن را هم می‌دهد. به زن هم می‌گوید با بچه‌اش به زیرزمین برود تا وقتی تیراندازی می‌شود به آن‌ها آسیبی نرسد و نهایتاً در درگیری کشته می‌شود. من چند ساعت بعد از این ماجرا برای تهیه گزارش به آن خانه رفتم و وقتی گزارش چاپ شد، سر و صدای زیادی بلند کرد. تا آن روز به مردم می‌گفتند این‌ها خرابکارانی آدمکش‌اند، اما این گزارش نشان می‌داد زیبرم حتی پول چادر زن را هم داده بود. آن زمان عراق با ایران مشکل داشت و یک رادیو فارسی داشت که بیست و چهار ساعت علیه دولت گزارش می‌داد. بعد از چاپ این گزارش هم چند روز آن را در چند نوبت از رادیو خواندند. سر این جریان هم من را گرفتند و یکی دو ماهی اوین بودم. این سری گزارش‌ها که یک نکته‌هایی را به مردم می‌رساند، باعث شده بود علاقه مردم نسبت به روزنامه بیشتر شود. در روزنامه اطلاعات به این نحو نبود. هم مسعودی نمی‌گذاشت گزارش‌هایی از این دست چاپ شود، هم بچه‌های تحریریه اطلاعات مانند کیهان روشنفکر نبودند.

 محمد بلوری در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: گفتم تا سانسور هست روزنامه چاپ نمی‌کنم

بلوری جلوی در زندان Prison قصر (ایستاده در جمع سمت راست، با کت و شلوار تیره)

درباره دستور ساواک برای استفاده از لفظ «خرابکار» گفتید. در کل آن زمان نحوه برخورد ساواک و اعمال سانسور به چه شکل بود؟

در آن زمان سانسور به این شکل بود که هر انتقادی داری بگو اما راجع به شاه ننویس. از هر چه بود می‌توانستی انتقاد کنی، از نخست‌وزیر گرفته تا وکلای مجلس. یک آزادی Freedom نسبی بود، اما ساواک اعمال سانسور هم می‌کرد، از جمله در ماجرای گلسرخی. خسرو گلسرخی در روزنامه کنار دست من می‌نشست و جوان بسیار خوبی بود. یک روز آمدند از دفتر کیهان او را بردند و بعد هم محاکمه و اعدام execution شد. نزدیک عید سال بعد، ما به مناسبت سال نو بالای صفحه عکس یک ساعت و کنارش یک گل سرخ گذاشتیم. سر همین مرا گرفتند و گفتند تو با گذاشتن عکس این گل سرخ، گلسرخی را تداعی کردی. یا مثلاً بعضی واژه‌ها را می‌گفتند چاپ نکنید. بعضی مواقع هم ساواک خودش مقالاتی می‌داد که چاپ کنیم، مثل مقالاتی که به اسم دکتر شریعتی دادند و در کیهان چاپ شد.

تحریریه روزنامه‌های کیهان، اطلاعات و بعد از آن آیندگان در سال ۵۷ اعتصاب کردند. نحوه شکل‌گیری این اعتصابات چگونه بود؟

قبل از انقلاب دو اعتصاب داشتیم. اولین اعتصاب شش روزه و در مهرماه ۱۳۵۷ بود. اعتصاب به این شکل شروع شد که در زمان شریف امامی چهار تا سرهنگ آمدند، رفتند نشستند در اتاق شورای تیتر، هر مطلبی می‌نوشتیم که به حروفچینی برود را نگاه می‌کردند و بعضی‌ها را در سطل می‌انداختند. ما دیدیم سانسور را درون روزنامه آورده‌اند. در روزنامه اطلاعات هم همین کار را کرده بودند. ارتشبد اویسی (فرماندار نظامی تهران) این سرهنگ‌ها را فرستاده بود و از شاه دستور می‌گرفت. شاه، شریف امامی را به عنوان ایجاد آشتی ملی نخست‌وزیر کرده بود و اویسی را هم برای شورش احتمالی آورده بود. بین شریف امامی و اویسی هم اختلاف بود. من نشسته بودم خبر‌ها را می‌خواندم دیدم در تحریریه سکوت شد و همه بچه‌ها ایستادند و گفتند تا این اوضاع است اعتصاب می‌کنیم. اطلاعات هم خبر داد ما هم اعتصاب می‌کنیم. شریف امامی متوجه شد و دید که اگر روزنامه‌ها اعتصاب کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. با شاه تماس گرفته بود که ما می‌خواهیم آرامش ایجاد کنیم ولی اویسی، سرهنگ فرستاده به روزنامه‌ها و روزنامه‌ها اعتصاب کرده‌اند. از شاه اجازه می‌گیرد که سرهنگ‌ها از روزنامه بیرون بیایند. سرهنگ‌ها رفتند، مصباح‌زاده آمد در تحریریه و گفت خوب دوستان رفتند، به کارتان ادامه دهید. من گفتم ما کار نمی‌کنیم، این‌ها رفتند ولی سانسور هنوز هست و تا سانسور هست ما در اعتصاب می‌مانیم. بچه‌ها هم گفتند ما هم هستیم. اعتصاب از کیهان شروع شد. از اطلاعات تماس گرفتند با ما، گفتند بلوری سرهنگ‌ها رفتند و ما روزنامه را در می‌آوریم، من گفتم نه ما در نمی‌آوریم، شما هم در نیاورید، چون مردم می‌دانند ما اعتصابیم و روزنامه‌هایتان را آتش می‌زنند. اما گفتند نه، ما روزنامه را در می‌آوریم. نیم ساعت گذشت‌‌‌ همان اتفاقی افتاد که من پیش‌بینی کردم. روزنامه را چاپ کردند، آوردند که پخش کنند، مردم روزنامه‌ها را آتش زدند و به این ترتیب اطلاعات هم مجبور شد اعتصاب را ادامه دهد.

جریان اعتصاب در شهر پیچید. مردم زنگ می‌زدند. از روزنامه آیندگان هم زنگ زدند که ما هم در اعتصاب هستیم. قرار شد مسوولان سه روزنامه در روزنامه کیهان جمع شوند و یک بیانیه خطاب به ملت ایران بدهیم با این مضمون که ما به دلیل سانسور اعتصاب کردیم و تا زمانی که دولت قبول نکند که سانسور بوده و هست و سانسور را بر طرف نکند، ما به اعتصاب خود ادامه می‌دهیم. مدیر روزنامه قبول نکرد اعلامیه را چاپ کند. خودمان استنسیل آوردیم و به وسیله آن کپی کردیم. پخش کردیم و اعتصاب به این شکل آغاز شد. شریف امامی به هول و ولا افتاد. به مصباح‌زاده زنگ زد و گفت که سرهنگ‌ها رفته‌اند. روزنامه را چرا در نمی‌آورید؟ مصباح‌زاده گفت به من مربوط نیست. آنجا سردبیر دارد. با بلوری صحبت کنید. زنگ زد اتاق شورای سردبیری و من گفتم رفتند که رفتند، سانسور بوده و هست و تا وقتی که این وضع باشد روزنامه چاپ نخواهد شد. فردا از نخست‌وزیری تماس گرفتند که شریف امامی می‌خواهد با شما صحبت کند. ما هم بیانیه تنظیم کردیم که نخست‌وزیر باید بپذیرد که سانسور بوده و بگوید که سانسور را بر می‌دارد. چهار، پنج روز مذاکره کردیم تا بالاخره پذیرفتند و امضا کردند. فضای آن روز‌ها خیلی عجیب بود. مردم گل می‌فرستادند و سراسر تحریریه پر از گل بود. حتی خاطرم هست یک روز پیرزنی آمد و النگو‌هایش را به تحریریه هدیه کرد. به این شکل بعد از امضای بیانیه اعتصاب پایان یافت. اعتصاب دوم که آخرین اعتصاب بود و به انقلاب منتهی شد، دو ماه طول کشید و در طول این دو ماه مردم خرج تحریریه را می‌دادند.

بعد از انقلاب، مصباح‌زاده از ایران رفت. نحوه اداره روزنامه کیهان بعد از رفتن مصباح‌زاده و پیروزی انقلاب به چه شکل بود؟

در اوایل انقلاب کیهان دچار وضع نا‌بسامانی شد. روزنامه اصولاً باید تحت نظر یک نفر که سردبیر باشد به چاپ برسد. انقلاب که شد اداره روزنامه شورایی شد. حالا یک عضو شورا یکی از چریک‌ها بود که تازه از زندان آزاد شده بود. یکی اسلامی بود، یکی چریک فدایی خلق بود و من تنها فردی بودم که وابستگی سیاسی نداشتم. هر مطلبی می‌خواستیم بگذاریم، هر کدام یک حرفی می‌زدند و به حرف دیگری هم گوش نمی‌دادند. به یاد دارم که اوایل انقلاب بازرگان یک نطقی کرد که در آن از چریک‌های فدایی خلق انتقاد کرده بود. فردی که عضو چریک‌ها بود رفته بود چاپخانه و مطلب را در آورده بود. صفحه‌بند آمد و به من گفت که فلانی این مطلب را در آورده. من رفتم و مطلب را دوباره گذاشتم. خلاصه این فرد دوباره رفته بود و مطلب را درآورده بود و روزنامه چاپ شد و حتی بعد از این جریان، بازرگان طعنه‌ای هم زد که نطق من را هم سانسور می‌کنند. چنین مشکلاتی وجود داشت.

پس از انقلاب چند نوبت تصفیه در روزنامه کیهان اتفاق افتاد که اردیبهشت ‌ماه ۱۳۵۸ یکی از مهم‌ترین‌هایش بود و باعث شد یک روز کارگران روزنامه را در بیاورند. در جریان این ماجرا چه کسانی از کیهان بیرون رفتند و چرا؟

انقلاب پیروز شد و برخی انقلابیون می‌خواستند کیهان و اطلاعات را مصادره کنند. در کیهان حاج مهدیان که بازاری بود، به عنوان همه کاره آمد. آن زمان هنوز تحریریه دست نخورده بود. البته یک عده که مهدی سحابی و خوشخو جزوشان بودند رفتند و گفتند که ما کیهان آزاد را می‌خواهیم در بیاوریم که موفق نشدند. مهدیان یک انجمن اسلامی درست کرد که از کارگران و اعضای چاپخانه تشکیل شده بودند. می‌خواستند کیهان را در دست خودشان بگیرند و هر روز در محوطه تظاهرات راه می‌انداختند و شعار می‌دادند که این روزنامه اسلامی نیست. دیدم که نمی‌شود کار کرد. من و گروهی از اعضای تحریریه تصمیم گرفتیم به وزارت کار برویم و خود را بازخرید کنیم. رفتم پیش مهدیان و گفتم که ما می‌خواهیم برویم. البته قبل از این کار یک بار هم اعتصاب کردیم که انجمن اسلامی، همه آگهی‌ها را جمع کرد و یک روزنامه در آورد که امام هم از آن‌ها تقدیر کرد. مهدیان گفت که شما می‌روید، اما من باید قبلش چند نفر جدید بیاورم. من گفتم که تا نیرو بیاورید، من یکی دو ماه می‌مانم تا آن‌ها کار یاد بگیرند. در کنار من چند نفر دیگر از بچه‌ها هم ماندند. چند روز اول اوضاع در دستم بود. می‌گفتم صفحه اول را باید اول من ببینم و امضا کنم بعد چاپ شود. یک روز دیدم که از چاپخانه خبر دادند یک مطلب خیلی تند علیه شاملو داده‌‌اند که در صفحه اول چاپ شود. متن را دیدم. فحش و بد و بیراه بود که به شاملو گفته بودند. من گفتم مطلب را دربیاورند. ولی چند دقیقه بعد مهدیان گفته بود دوباره بگذارند و چاپ شد. دیدم نمی‌شود با این‌ها کار کرد، کتم را برداشتم و از تحریریه بیرون آمدم. دو سه نفر از بچه‌ها هم با من آمدند.

از انجمن اسلامی سخن گفتید که توسط مهدیان درست شده بود و برای تحریریه مشکل ایجاد می‌کرد. اسامی افراد این انجمن را به خاطر دارید؟

عسکریه یکی از اعضای انجمن اسلامی بود. او تحصیل‌دار نیازمندی‌های کیهان بود. دانشجویی بود که قبض‌های آگهی‌ها را نقد می‌کرد. این فرد نمی‌گذاشت اختلافی که ما آن زمان با انجمن اسلامی داشتیم حل شود. چند سال بعد که من از کیهان هم رفته بودم، مرا خواست که به دفترش بروم. بماند که چه دم و دستگاهی به راه انداخته بود. می‌خواست به من پیشنهاد کار بدهد. من از او یک سوال کردم که حالا بعد از گذشت این سال‌ها به من بگو، حق با ما بود یا با شما؟ که گفت: «حق با شما بود. ما می‌خواستیم روزنامه را از چنگ شما در بیاوریم که توانستیم.» من اسامی بقیه را به یاد ندارم. فقط می‌دانم آن‌ها هم افرادی بودند که در چاپخانه بودند و از اعضای تحریریه نبودند. ساعت ۱۰ که می‌شد بلندگو می‌گذاشتند در حیاط و شعار می‌دادند. حتی یک بار یکیشان می‌خواست روی دستگاه چاپ کوکتل مولوتف بیاندازد که من جلویش را گرفتم. گفتم اگر می‌خواهید ما برویم، می‌رویم. چرا به روزنامه ضرر می‌زنید؟

گویا انجمن اسلامی لیستی داشت که بر طبق آن مانع از ورود برخی افراد به روزنامه می‌شد و ماجرای تصفیه هم از همین لیست شروع شد. چه کسانی در لیست سیاه بودند؟

انجمن اسلامی در کل با ما چپ بود. البته با من که گرایش سیاسی نداشتم چندان کاری نداشتند، اما با رحمان هاتفی، مهدی سحابی، نوشابه امیری، هوشنگ اسدی و چند نفر دیگر مشکل داشتند. تا جایی که خاطرم هست به خاطر فشارهای انجمن اسلامی، رحمان هاتفی، اسدی، طاهریان و چند نفر دیگر قهر و اعتصاب کرده و رفته بودند. اما چند روز بعد باز تصمیم گرفتند که برگردند. اما وقتی برگشتند آن‌ها را به روزنامه راه ندادند و دیگر به کلی از روزنامه رفتند.

بسیاری از روزنامه‌نگاران گذشته و حال کار خود را از کیهان و اطلاعات شروع کردند. در طول سال‌هایی که شما در کیهان بودید، چه کسانی در کیهان تربیت شدند که سال‌های بعد در عرصه مطبوعات حرفی برای گفتن داشتند؟

اکثر افرادی که آمدند و ماندگار شدند، فارغ‌التحصیل دانشکده روزنامه‌نگاری بودند. آن زمان مصباح‌زاده افراد را برای تحصیل به خارج می‌فرستاد، مثلاً آقای پروفسور حمید مولانا خبرنگار اقتصادی روزنامه ما بود که مدتی با کوروس سرهنگ‌زاده (خواننده) و منوچهر سخایی در بخش اقتصادی روزنامه کار کرد. مولانا به آمریکا فرستاده شد تا درس بخواند و وقتی برگشت سردبیر روزنامه شود. بعد از سال‌ها که برگشت یک سال به انقلاب مانده بود، سردبیر شد اما نتوانست از پس کار بربیاید. من به یاد دارم که روز اول تا ظهر هنوز نتوانسته بود تیتر انتخاب کند. انتخاب هم که کرد، تیترش در مورد نیکسون بود! من خندیدم و گفتم اینجا ایران است آقا! این تیتر به درد مردم ایران نمی‌خورد. یک نفر دیگر هم که مصباح‌زاده برای تحصیل به خارج فرستاد معتمد‌نژاد بود که محقق خوبی بود و بعد‌ها آثار زیادی درباره روزنامه‌نگاری منتشر کرد ولی یک ماه بیشتر نتوانست در روزنامه بماند اما در بحث تدریس و تئوری کارش خوب بود. مصباح‌زاده در کل خیلی به بچه‌ها اهمیت می‌داد، حتی به زندگی شخصی آن‌ها و این باعث شد گروه زیادی از کیهان شروع کنند که بعد‌ها در مطبوعات گل کردند.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 محمد بلوری در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: گفتم تا سانسور هست روزنامه چاپ نمی‌کنم


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

تغییر حالت چشم خاتمی خبرساز شد+تصاویر