13 داستان کوتاه ترسناک + کوتاهترین داستان ترسناک دنیا
منبع خبر /
رسانه کودک /
21-10-1397
داستان کوتاه ترسناک با درون مایه وحشت و شخصیتهایی مثل روح، جن و... نوشته شده است. موجودات ناشناخته به زندگی انسانها وارد میشوند و اتفاقات داستان را شکل میدهند.
سرویس فرهنگ و هنر - آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دستهایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان بله است، شما یکی از طرفداران داستانهای ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستانهای تخیلی است که درونمایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناختهها و کابوسهای ما را شکل میدهند، دستمایه نگارش این داستانها شدهاند. اگرچه بسیاری از داستانهای ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستانها در هالهای از ابهام است، مخصوصاً داستانهایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جادههای مخوف بیرون از شهر هستند.
در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آوردهایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلمهایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستانهای کوتاه کوتاه هستند و یکی از این داستانها ایرانی است. ده داستان آخر به داستانهای یکخطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاهترین داستان ترسناک دنیاست.
اگر قصد مطالعه داستان خاصی را دارید، با کلیک بر عبارات زیر، به داستان مورد نظر خود در همین صفحه جابجا خواهید شد.
داستان کوتاه ترسناک
عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند.
لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.
آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود.
عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند.
لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.
آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود.
←داستان کوتاه ترسناک→
سه داستان کوتاه کوتاه ترسناک
۱. روح دختر بچه
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچهای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیرهاش را کاملاً روی خود احساس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شدهام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنههای هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس میکردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشتزده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش میکردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانهمان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیبتر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیادهرو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیادهرو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بیخود و بیجهت نعره میزدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندختهام، همسایهها را از خواب پراندهام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیدهام و دچار توهم نشدهام.
چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علفها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانوادهاش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور میکنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمیگردم، شخصی را همراه خود میکنم.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچهای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیرهاش را کاملاً روی خود احساس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شدهام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنههای هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس میکردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشتزده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش میکردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانهمان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیبتر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیادهرو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیادهرو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بیخود و بیجهت نعره میزدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندختهام، همسایهها را از خواب پراندهام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیدهام و دچار توهم نشدهام.
چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علفها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانوادهاش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور میکنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمیگردم، شخصی را همراه خود میکنم.
←داستان کوتاه ترسناک→
۲. زنی در جاده متروکه
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
←داستان کوتاه ترسناک→
۳. یک کتاب عجیب
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من...» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من...» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
←داستان کوتاه ترسناک→
ده مینیمال ترسناک
۱
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم، بستم.
✰✩☆✰✩☆✰
۲
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
۳
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
✰✩☆✰✩☆✰
۴
بچهام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچهام را دیدم که بهم گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
۵
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و بهم گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
←داستان کوتاه ترسناک→
۶
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخنهای بلند و پوسیدهاش را توی سینهام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم، که چشمم به ساعت رومیزیام افتاد... ۱۲:۰۶ ... در کمد دیواریام با یک صدای آرام باز شد...
✰✩☆✰✩☆✰
۷
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۸
با صدای بیسیمی که توی اتاق بچهام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی میخواند. روی تخت جابهجا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
✰✩☆✰✩☆✰
۹
هیچچیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
←داستان کوتاه ترسناک→
داستان آخر «در زدن» نام دارد. آن را فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته و به عنوان کوتاهترین داستان کوتاه ترسناک دنیا انتخاب شده است.
در انتها امیدواریم از مطالعه داستانهای کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناکتر و تأثیرگذارتر بود؟
در انتها امیدواریم از مطالعه داستانهای کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناکتر و تأثیرگذارتر بود؟