3 داستان کوتاه احساسی خیانت پسر به دختر
داستان کوتاه خیانت پسر به دختر قصهای غمگین، پرغصه و تلخ است. داستانی که در انتهای آن دختری با قلبی شکسته و احساسات جریحهدار شده، از عمق جان گریه میکند.
آیا مطالعه داستانهای خیانت را دوست دارید و زخمهای شخصیت دختر داستان را درک میکنید؟ در ادبیات داستانی یکی از موضوعات و درونمایههای غمناک و پرطرفدار داستان با مضمون خیانت است. خیانت به هر نحو و در هر رابطهای نکوهیده و ناپسند است. هرچند بیشرمانهترین قصه با موضوع خیانت داستان خیانت به همسر است اما خیانت پسر به دختر در روابط عاشقانه دست کمی از آن ندارد؛ این خیانت غم و اندوه و پریشانی بسیار زیادی به دنبال دارد و یک کار غیراخلاقی محسوب میشود. در ادامه مطلب سه داستان درباره خیانت پسر به دختر خواهید خواند.
۳ داستان کوتاه خیانت پسر به دختر
۱- خیانت آرمان به دختر همسایه
او خیلی وقت بود که از من خوشش آمده بود و وقتی حواسم نبود من را نگاه میکرد اما من توجهی به او نداشتم، تا اینکه یک روز خواهرش به من گفت که برادرش از من خوشش آمده است.
اول جاخوردم. با تعجب گفتم: «آرمان!؟»
خندید و گفت:«آره!»
گفتم:«اما تو که خودت میدونی من با کسی دوست نمیشم.»
آرزو گفت:«تو رو خدا. اون تو رو خیلی دوست داره.»
خلاصه خواهرش آنقدر اصرار کرد و از عشق آرمان به من تعریف کرد تا اینکه قبول کردم.
من و آرمان با هم دوست شدیم. چون در آن وقت گوشی نداشتم؛ با گوشی خواهرم با هم حرف میزدیم.
همینطور که روزها پشت سر هم میگذشت، من بیشتر به او علاقه پیدا میکردم. آرمان آن روزها خیلی مهربان بود. با هم بیرون میرفتیم. برایم مهم نبود که کسی ما را با همدیگر ببیند چون خیلی دوستش داشتم و مطمئن بودم که روزی با یکدیگر ازدواج خواهیم کرد. به هم قول داده بودیم که تا آخرش با هم و برای هم بمانیم ولی...!
آرمان آن سال کنکوری بود و من سال آخر دبیرستان بودم. نتایج که آمد او در شهری دور قبول شده بود و باید به خوابگاه میرفت. من هرچه به روز اول مهر نزدیکتر میشدیم، دعاهایم بیشتر میشد تا اینکه آن روز آمد و آرمان رفت و من با اشک و آه بدرقهاش کردم. با اینکه آن روز تازه اولین روز بود، گویا سالها بود او را ندیده بودم.
در روزهای تنهایی روزه میگرفتم و شبها سر نماز خیلی دعا میکردم که خدا او را سلامت بدارد و من هم سال بعد همان دانشگاه او قبول شوم تا بتوانم هر روز او را ببینم.
داشتم دیوانه میشدم. مدام با خودم فکر میکردم که آخر تا کی نمیتوانم صدایش را بشنوم و نگاهش را ببینم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. میگفتم:«خدایا! صبرم بده تا زودتر بگذره...» ولی من هرروز بدتر و بدتر میشدم. با خودم میگفتم:«یعنی به من فکر میکنه؟ یعنی دوستم داره؟ یعنی اونم حال منو داره؟»
شب و روز کارم فقط درس خواندن و گریه بود. هر روز که میگذشت برایش نامه مینوشتم و توی جعبه دلتنگیهایم میگذاشتم. جعبه پر شده بود ولی آرمان هنوز نیامده بود.
روزها برایم مثل یک سال میگذشت تا اینکه ترم تمام شد و آرمان آمد. آن روز با هم حرف زدیم و دلم با شنیدن صدایش خیلی آرام شد.
اما او مثل سابق با من گرم نگرفت. تا اینکه فهمیدم آرمان با یک نفر از همکلاسیهایش دوست شده است.
اصلاً باورم نمیشد. آرمان من این کار را بکند تا اینکه خودم با چشمانم عکس دو نفرهشان را توی گوشیاش دیدم. توی یک کافیشاپ کنار یکدیگر نشسته بودند و لبخند میزدند.
یکهو قلبم لرزید و طوری شکست که صدای شکستن قلبم را شنیدم. آرمان سرش را پایین انداخته بود و توی چشمهایم نگاه نمیکرد و میگفت:«باید حرفا و قول و قرارای قبلی رو فراموش کنیم...»
دیگر نفهمیدم چه شد. چشمهایم سیاهی میرفت. با نفس و توان آخر خودم را به خانه رساندم و تا دلم خواست گریه کردم. دیگر حتی گریهها هم آرامم نمیکردند.
شب آرمان به من زنگ زد و فقط گفت:«ببخشید. برای همیشه خداحافظ»
زندگی بدون آرمان برایم معنی و مفهومی نداشت. برای درس خواندن انگیزهای نداشتم. میخواستم زندگیام برای همیشه تمام شود.
هرچه قرص توی خانه بود خوردم. حالم بد شد و تا چند روز بیمارستان بستری شدم ولی آرمان بدون توجه به حال من به دانشگاه رفته بود و داشت با عشق جدیدش خوش میگذراند. دیگر از آرمان خبری ندارم. هنوز هم دوستش دارم اما چه فایده...؟
۲- داستان خیانت شنتیا به دختر دانشجو
به سرعتم افزودم. قدمهایم میلرزید و عرق از پیشانیام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنهای مواجه نشده بودم، نمیدانستم چه کنم. هراسان به خانه رسیدم، میترسیدم قضیه را با خانوادهام درمیان بگذارم. آن شب تا صبح صحنهای که اتفاق افتاده بود را مرور میکردم.
روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره شنتیا را دیدم. در حالیکه لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود، در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بیتوجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما روزهای بعد هم رهایم نمیکرد.
نهایتاً نامهای به سویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت. مردد بودم که نامه را بردارم یا نه. او که دیگر رفته بود و نمیدید که من نامه را برداشتهام یا نه. دستانم میلرزید، دلهره داشتم. پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم. نامهای بود مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرتخواهی بابت اعمال نسنجیدهاش. نامه را پاره کردم و در سطل آشغال انداختم.
فردا دوباره سر راهم سبز شد. میخواست بداند نامهاش را خواندهام یانه. گفتم:«اگر میخواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانوادهام
را خبر میکنم.»
قسم خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد. میگفت بازمانده یک خانواده ثروتمند است و شاهزاده رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.
با این حرفها قلبم نرم شد و باب سخن با او را باز کردم. شماره تلفن همدیگر را گرفتیم تا بیشتر آشنا شویم.
از سخن گفتن با او خسته نمیشدم. چند دقیقه به چند دقیقه به صفحه تلفنم نگاه میکردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت دانشگاه لحظههای طولانی منتظرش میماندم بلکه ببینمش.
روزی از روزها که از دانشگاه خارج شدم، ناگهان جلوی دانشگاه دیدمش، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. سوار ماشینش شدم تا خیابانهای شهر را دور بزنیم و برایم از عشق و احساساتش بگوید. چنان عاشق و شیفتهاش شده بودم که گویا هیچ ارادهای از خودم نداشتم. تمام حرفهایش را باور داشتم به ویژه وقتی میگفت:«تو پری قصههایم هستی، بیتو نمیتوانم زندگی کنم.» چنان احساس خوشبختی میکردم گویی که خوشبختتر از من در دنیا کسی نیست.
روزی از روزها که تاریکترین روز زندگیام بود، با آیندهام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم کرد. طبق معمول سوار ماشینش شدم تا خیابانها را دور بزنیم اما شنتیا مرا به خانهاش برد که کسی بجز او در آن زندگی نمیکرد. با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم. من به خودم مطمئن بودم ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق شنتیا فریفته بود. او مدام میگفت هدف ما ازدواج است و من هم که تو را دوست دارم. تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانیاش شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام!
فریاد زدم:«با من چه کردی!؟»
شنتیا گفت:«نترس من باهات ازدواج میکنم.»
غمگین گفتم:«چطور!؟ درحالیکه با من عقد نکردهای؟»
موذیانه خندید و کفت:«هرجور مایلی...»
دیوانهوار روانه خانه شدم. پاهایم به زور وزن مرا تحمل میکردند. آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود، بشدت میگریستم،چنان روحیهام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم.
هیچ یک از اعضای خانواده نمیدانستند که قضیه چیست.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد. خودش بود! گوشی را برداشتم، گفت:«باید ببینمت.» خوشحال شدم، تصور کردم میخواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.
به ملاقاتش رفتم. در اولین لحظه که با چهره عبوسش مواجه شدم، تعجب کردم. بلافاصله گفت:«به ازدواج فکر نکن! میخواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من میخواهم.»
ناخودآگاه سیلی محکمی به گونهاش نواختم و گفتم:«ای پست فطرت! فکر میکردم میخواهی اشتباهت را جبران کنی اما میبینم خیلی رذل هستی.»
گریان میخواستم از ماشینش پیاده شوم که گفت:«یک لحظه صبر کن!»
ناگهان متوجه شدم یک ویدئو را در دست دارد. با لحنی موذیانه گفت:«اگر به خواستهام عمل نکردی، با این ویدئو نابودت میکنم.»
گفتم:«چیست؟»
با لحنی تمسخرآمیز گفت:«تو که چیزی برای از دست دادن نداری. بیا با هم به خانه من برویم و خودت ببین.»
به خانهاش رفتم و فیلم را تماشا کردم. دنیا بر سرم فرود آمد. تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود.
فریاد زدم:«ای پست فطرت!»
گفت:«دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت میکنم.»
به شدت گریه کردم و چون آبروی خانوادهام در میان بود، تسلیم شدم.
تا به خود آمدم، اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس میداد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت میکرد و چنین بود که زندگیام به هرزگی کشیده شد؛ در حالیکه خانوادهام از همهجا بیخبر بودند.
دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بهدست پسر عمویم افتاد. خبرش چون بمب در شهرمان صدا کرد و قصه رسواییام در سراسر شهر پیچید. برای حفاظت از جانم از دیدهها مخفی شدم. خانوادهام به شهر دیگر کوچ کردند تا بلکه این لکه ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.
قصه ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسواییام میان جوانان دست بهدست میشد.
اکنون خواری و ذلت را تحمل میکنم و به گذشته خود میاندیشم که چگونه شنتیا نابودش کرد. به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با خرده سنگی شکسته خواهد شد. روانی شدهام و هر وقت به یاد آن فیلم میافتم احساس میکنم دوربینها مرا زیر نظر دارند.
پدرم با سرافکندگی از دنیا رفت و تا آخرین لحظه زندگیاش میگفت: «نمیبخشمت.»
۳- لو رفتن خیانت کامران در فیس بوک
در تمام این شش سال همیشه به اصرار کامران و وعدههای سر خرمنش بود که من با او ماندم، چراکه چه به لحاظ ظاهری و چه اعتقادی و چه تربیتی نسبت به من در سطح پایینتری بود اما من به تنها چیزی که اهمیت میدادم عشق و وفاداری بود که کامران از آنها دم میزد و این همیشه مایه دلگرمی من بود.
اعتماد من به قولهای کامران تا جایی بود که حتی حرف زدن با خواستگارها را بر خودم حرام کرده بودم و پیشنهادهای خیلی از افراد متشخص را که با واسطه از من خواستگاری میکردند، به احترام این عشق رد میکردم.
تا اینکه دو ماه پیش دوست صمیمیام که از رابطه ما خبر داشت، بدون هیچ حرفی لینکی برایم فرستاد و در فیسبوک به صفحهای از کامران با نام مستعار برخوردم.
آنقدر تصاویر وقیحانه از خودش و دوست دخترهایش گذاشته بود که شرم میکردم نگاهش کنم. تا چند ساعت مات و مبهوت بودم و تا چند روز با کسی حرف نمیزدم.
با کمی تحقیق و جستجو در شبکههای اجتماعی به این نتیجه رسیدم که کامران همان زمانی هم که در ایران بود، به من خیانت میکرد. اگرچه اغلب آنچه که ادعا میکرد، نبود ولی من بهخاطر عشقی که به او داشتم، واقعیتها را نمیدیدم. چون عاشقش بودم خودم را گول میزدم و وفاداری و نجابت و پاکی که همیشه معیار من بود را در او میدیدم؛ در حالیکه کامران فاقد آنها بود و در تمام این مدت مشغول نقش بازی کردن بود.
با پیگیریهایی که کردم فهمیدم او در این مدت با دخترهای زیادی حتی تا رابطه جنسی هم پیش رفته است، حتی روزهایی که ما با هم بودیم و او زیر گوشم حرفهای عاشقانه میگفت و این مسئله برای او عادی بوده است.
الان دو ماه میشود که شدیداً بیمار شدهام و تا حالا دو بار کارم به قرص و خودکشی رسیده است؛ در حالیکه کامران اصلاً به روی خودش هم نمیآورد.
واقعاً به آخر زندگی رسیدهام و دیگر هیچ چیزی برایم مفهومی ندارد. به کمک قرصهای آرامبخش زندهام و فقط منتظرم که روزهایم بگذرد و بمیرم.
بهخاطر تمام خندههایی که از صورتم گرفتی
بهخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی
بهخاطر دلی که از من شکستی
بهخاطر احساساتم که پرپر کردی
بهخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی
بهخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی...
و میبخشمت
بهخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی
امیدواریم داستانهای خیانت پسر به دختر مورد توجه شما قرار گرفته باشند. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید که کدام داستان را تأثیرگذارتر میدانید.