دیدار با یک ذهن جوان
در کوچهای از کوچه پسکوچههای دربند، کنارخیابان ظهیرالدوله، همراه با تعدادی از بچههای داستان نویس پشت درخانه مردی ایستادهایم که چند دهه است نامش با فرهنگ و ادبیات مدرن این سرزمین گره خورده است
قانون-لیلا زلفیگل
در کوچهای از کوچه پسکوچههای دربند، کنارخیابان ظهیرالدوله، همراه با تعدادی از بچههای داستان نویس پشت درخانه مردی ایستادهایم که چند دهه است نامش با فرهنگ و ادبیات مدرن این سرزمین گره خورده است. خانهای ساده و بی تکلف که صاحبخانهاش کسی نیست جز «جمال میرصادقی». بانی این دیدار «کاوه فولادی نسب» است. مدرس امروزه داستان نویسی و نویسندهای که از بهار 82 تا چندین سال بعد، هر چهارشنبه به این خانه میرفته تا شاگرد کارگاهش باشد و در همین چهاردیواری از ادبیات و داستان شنیده و خوانده و آموخته و به قول خودش این داستان همچنان ادامه دارد.
هوای سرد دی ماه بر تنمان نشسته که وارد خانهاش میشویم. دیدن چهره بشاش و روی گشادهاش سیلی از گرما را روانهمان میکند. در اتاق پذیرایی خانهاش با مبلمانی ساده و دیوارهای سفید پر از نقاشی نشسته است. اتاقی که پنجرههایش، صفای حیاط را به دیوارهای اتاق هدایت میکند. همه چیز این خانه حکایت از قدمت دارد؛ قدمتی به وسعت تمام سالهای زحمت و اندیشه مردی که برای فرهنگ و ادب این مملکت همت گمارده است.
جمال میرصادقی متولد 1312 در تهران و فارغالتحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است. خودش میگوید شغلهای زیادی داشتم، از کارگری تا معلمی و کتابداری، کارشناس آزمون سازی در سازمان امور اداری و استخدامی کشورو همچنین مسئول اسناد قدیمی در سازمان اسناد ملی ایران و بعدها مدرس دانشگاه در رشته ادبیات و ادبیات داستانی. او نویسندهای است که علاوه بر چندین رمان و داستان کوتاه، پژوهشگر است و چندین جلد کتاب و مقاله در قالب پژوهش ادبی منتشر کرده است.
طنز دلنشینی دارد و از شروع علاقهاش به ادبیات داستانی برای ما میگوید «من از یک خانواده کارگر بودم. بچه که بودم مادرم برای من زیاد قصه تعریف میکرد. مدتی بود مادر من قهر کرده بود و خانه نبود. تابستان یک ظهرخیلی گرم بود و بقیه اعضای خانه خواب بودند. حوصلهام سر رفته بود. صدای کوچه را شنیدم. رفتم دیدم در قفل شده و نمیتوانم بیرون بروم. احساس تشنگی کردم. رفتم زیرزمین که آب بخورم. صندوقی توجهم را جلب کرد. درآن را باز کردم. کتابی پیدا کردم پر از شکل و طرح. کلاس چهارم دبستان بودم و عکسها برایم جذاب بود. آمدم بیرون و توی سایه نشستم. کتاب سختی بود ولی شروع کردم به خواندن و مرا گرفت و مجذوب کتاب شده بودم. چنان در من اثر گذاشته بود که دو مرتبه خواندم. مادربزرگ کتاب را دست من دید و دعوایم کرد و گفت حق نداری آخرش را بخوانی ودنبال من دوید که کتاب را بگیرد، غافل از اینکه من ته داستان را خوانده بودم. من آنروز غم رفتن مادرم را فراموش کردم و این مقدمهای شد برای من و شروع و مواجهه با ادبیات بود و در واقع کشف پتانسیلی که ادبیات درون خودش دارد.»
از دو نفر اسم میبرد که خیلی در زندگیش نقش داشتند؛ بهار و شفیعی کدکنی. به گذشته باز می گردد و از روزهایش با بیژن مفید میگوید. خاطراتی که چنان نسیم به صورتش می زند و هنوز برایش شعف انگیز است؛ « اول فکر کردم کتابفروش میشوم. در دوره لیسانس که ادبیات میخواندم با «بیژن مفید» دوست بودم. بیژن شعر و نمایشنامه مینوشت و من آنها را میخواندم و من داستان مینوشتم و بیژن میخواند و خلاصه کارهای ما مدام با هم رد و بدل میشد. مفید خانواده فرهنگی داشته و من هر چه به او نزدیکتر میشدم علاقهام به نوشتن عمیقتر شد و الان که 86 ساله هستم ، اگر یک روز ننویسم روزم روز نمیشود. نوشتن خشنودم میکند و نوعی ارضای درونی به من دست میدهد».
یاد اولین داستانش که در مجله سخن چاپ شد، میافتد و میخندد «داستانی برای مجله سخن فرستادم. داستان من منتشر میشود حتی اسمم روی جلد میآید. فکر کردم در حد یک سلبریتی معروف شدم. ولی بعدها دیدم هیچکسی تحویلم نگرفت، نه خانواده نه دانشگاه و نه حتی دوستانم. از همان جا فهمیدم که ما نمیتوانیم این توقع را داشته باشیم که به عنوان نویسنده شناخته شده باشیم».
تعداد بیشتر زنان در این حوزه که به دیدارش آمدهاند، باعث میشود که از کتاب «زنان داستان نویس نسل سوم» یاد کند «برای نوشتن کتاب زنان داستان نویس نسل سوم، من 90 تا مجموعه خواندم و دیدم چه فورانی از زنان داستان نویس داریم. در نسل اول زنان ما فقط سیمین دانشور را داشتیم. در نسل بعدی پنج زن بودند و در نسل سوم انفجار زنان داستان نویس بود».
در جواب یکی از بچهها که از او میپرسد چند بار جمال میرصادقی نویسنده به این فکر کرده که به درد این کار نمیخورد، میگوید «من به همه داستاننویسها توصیه میکنم که جا نزنید. بارها شده که حس کنم به درد این کار نمیخورم. برای همین همیشه میگویم ناامید نشوید. ما دکتر و مهندس زیاد داریم ولی با وجود جمعیت هشتاد میلیونی، چقدر داستان نویس خوب داریم؟ بخوانید و زیاد بازنویسی کنید و مایوس نشوید. من بعضی داستانهایم را بیست بار نوشتهام. اگر میخواهید نویسنده شوید حداقل به مدت سه ماه این تمرین را داشته باشید. ساعتی خاص را برای این کار اختصاص دهید و همیشه همان ساعت را مشغول نوشتن شوید و هر واقعهای را بنویسید. داستان را شبیه محبوبی ببینید. داستانهای کوتاه ما اگر از داستانهای فرنگی سر نباشد از آنها کمتر هم نیست. من تقریبا بیست، سی سال پیش که سفری به آمریکا داشتم مجموعه ای از داستانهای کوتاه از جمله داستانهای خودم را دیدم که مردم آنجا اعتقاد داشتند اینها فوقالعاده است و این برایم خیلی جالب بود».
میرصادقی دایم در حال آموزش دادن است و در همین دیدارکوتاه هم، توصیههایی برای پیشبرد نوشتههای دوستداران ادبیات داستانی دارد «توصیه من این است که اول در دو صفحه خلاصه را بنویسید که یادتان نرود بدون اینکه به اول شخص یا دوم شخص یا حقیقت مانند کاری داشته باشید. بعد مثل بچهای این را تربیت کنید. ببنید چه نثری میخواهید؛ نثر گفتاری یا نوشتاری. هرگز سراغ نثر ژورنالیستی نروید. توصیه من این است که هیچوقت نثر ادبی و نوشتاری به کار نبرید. چون سنتگراست. طرف شعر است ورسیدن به آن کمی مشکل است. از بین نویسندههایی که سبک نوشتاری دارند تنها گلستان است که جنبه شاعرانه دارد و خیلیهای دیگر که نثر ادبی نوشتاری دارند، نثر کهنهای دارند. به سراغ نثر گفتاری بروید. مثل جلال آل احمد که در قصهها نقل وقایع میکند. قصههایش خصوصیت روانشناختی دارند. نثر گفتاری یعنی همانجوری که حرف میزنید، بنویسید. ممکن است خیلی جاها گیر بکنید. شما هر موضوعی را که در ذهن دارید میتوانید بگویید و بیاورید چون ذخیره ذهنی دارید ولی اغلب در کلمات گیر میکنیم. برای ذخیره سازی کلمات باید زیاد بخوانیم. احمد محمود نثر خوبی دارد و در این زمینه بسیار کمکتان میکند. شاهکارش هم داستان همسایههاست و یکی از قویترین رمانهای ایرانی است. یک صفحه از کتاب را بخوانید وببندید. بعد به ذهنتان مراجعه کنید و از روی همان صفحه رونویسی کنید. به طور قطع اول کار گیر میکنید ولی به مرور، کلمات ذخیره ذهن میشوند و تمرین خوبی است. داستان امروز باید نقل روانشناختی فردی داشته باشد. انسان با روانش زندگی میکند. دو نفر از ما شبیه هم فکر نمیکنیم. خصوصیات اخلاقی و روانی ما متفاوت است. به همین دلیل میبینیم در طی زمانهای مختلف، نویسندههای بزرگ و در طی گذر زمان، روایتشان به تناسب زمان با رعایت همین ویژگی فرق میکند. وقتی زمان عوض میشود برخورد نویسندهها هم برخورد عاطفی است. مثلا عشق آن موقعها چه جوری بوده و الان به چه شکل است. به همین دلیل داستان هرگز نخواهد مرد. همیشه میآید و ادامه دارد». او تاکید دارد که چندعامل را در نوشتن داستانها حتما در نظر بگیرید؛ تجربه، مشاهده و بینش و شناخت و حتما یادتان باشد در حیطه داستان ایدئولوژی محور نباشید، انسان محور باشید. در ادامه میگوید «من صمیمانه توصیه میکنم اگر میخواهید بنویسید، نبافید. از خودتان شروع کنید و از دیگری نبافید. انبار شما همیشه پر است. در کودکی یک جور بودید و نوجوانی و جوانی جوری دیگر. ذهن عوض میشود و وقایع را جور واجور میبینید».
جمال میرصادقی ما را به طبقه بالای خانهاش میبرد تا کتابخانهاش را از نزدیک ببینیم. هیجان دیدن جایی که خلوتگاه چندساعته یکی از مفاخر ادبی ایران است، لبریزمان کرده. قدم به آن گوشه دنج میگذاریم. انبوه کتابهای انباشته شده در قفسهها و بیرون قفسه روی زمین به چشم میخورد. دورتا دور پر است از کتاب و نوشته. میزی پر از برگه و نوشته و کامپیوتری کوچک در کنار یکی از قفسههای کتابخانه جا خوش کرده است. درهم برهمی روی میز حکایت از کلمههایی دارد که ساعتها در این چهاردیواری پرنور خلق میشوند و جاری میشوند.
راضی نمیشود که دست خالی از خانهاش برویم. با سختی به پشت تختش میرود تا از کتابهایش هدیهای بدهد. در سرمای بعدازظهر دی ماه خانه استاد را ترک میکنیم. با لبخندی هنگام خداحافظی بدرقهمان میکند و میگوید: «حتما باز هم اینجا بیاین».