قصه های کودکانه قدیمی زیبا و خواندنی
قصه های کودکانه قدیمی عموماً داستانهایی شیرین به زبان کودکان هستند که میتوان آنها را برای کودکان در سن قبل از دبستان و کودکان دبستانی بلندخوانی کرد.
ستاره | سرویس فرهنگ و هنر - در ادامه مطلب چهار نمونه از قصههای کودکانه قدیمی را برای شما آوردهایم که جزو داستان کوتاه برای کودکان هستند. شخصیت قصههای قدیمی یا سیاه و یا سفید هستند و کمتر پیچیدگی در شخصیتپردازی آنها دیده میشود. آدمهای قصه یا خوب هستند و یا بد. به دلیل آموختگی انسان با طبیعت در قدیم، بعضی از شخصیتهای داستان حیوانات هستند که این داستان را دوست داشتنیتر میکند. داستان خواندن برای کودکان شیرین است چون ما میتوانیم از مهلکه و خطر درون داستان و از شخصیتهای بد آن دور باشیم اما تجربه آنها را کسب کنیم.
قصه های کودکانه قدیمی
۱. جزیره سرسبز و خرم
در یکی از روزها کشتی به جزیرهای سرسبز و خرم رسید. مسافران از دیدن خشکی، فریاد شادی کشیدند. ناخدا که مرد باتجربهای بود، مسافران را راهنمایی کرد: گوش کنید! ما راه طولانیای در پیش داریم! به اندازهای که لازم هست در این جزیره بمانید و بیش از آنچه لازم نیست توقف نکنید... در حال گردشِ و استراحت در این جزیره سرسبز و خرم، گوش جان و دل به ندای من بسپارید، تا هرگاه که وقتش بود؛ راه بیفتیم.
چهار برادر همراه مسافران دیگر در جزیره پیاده شدند.
برادر اول رفتار عاقلانهای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد، مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و بعد هم به کشتی بازگشت. او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
برادر دوم مشغول گردش در جزیره شد. بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه درختان خورد و بعد با عجله به کشتی برگشت. او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر سوم با هر مکافاتی که بود، از کوه بالا رفت و پا به دشت گذاشت. گلها و گیاهانی که توی دشتی سبز شده بودند، او را وسوسه کردند... تا جایی که میشد، گلها را توی توبرهاش ریخت. او نفسنفسزنان خودش را به کشتی رساند، اما جایی باقی نمانده بود و ناچار به انبار تاریک رفت. در انبار، گلها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و بو گرفتند.
برادر چهارم هم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره مال خودش باشد، اما پشیمان شد. پشیمانی دیگر سودی نداشت، چون کشتی راه افتاده بود.
چهار برادر همراه مسافران دیگر در جزیره پیاده شدند.
برادر اول رفتار عاقلانهای داشت. او سریع آب و خوراکی خورد، مدت کوتاهی زیر سایه درختی استراحت کرد و بعد هم به کشتی بازگشت. او توانست جای راحتی در کشتی پیدا کند.
برادر دوم مشغول گردش در جزیره شد. بالای کوه رفت، در آب شنا کرد، از میوه درختان خورد و بعد با عجله به کشتی برگشت. او به سختی توانست در کشتی برای خودش جایی پیدا کند.
برادر سوم با هر مکافاتی که بود، از کوه بالا رفت و پا به دشت گذاشت. گلها و گیاهانی که توی دشتی سبز شده بودند، او را وسوسه کردند... تا جایی که میشد، گلها را توی توبرهاش ریخت. او نفسنفسزنان خودش را به کشتی رساند، اما جایی باقی نمانده بود و ناچار به انبار تاریک رفت. در انبار، گلها و گیاهانی که جمع کرده بود، پالسیده شدند و بو گرفتند.
برادر چهارم هم تصمیم گرفت در جزیره بماند تا جزیره مال خودش باشد، اما پشیمان شد. پشیمانی دیگر سودی نداشت، چون کشتی راه افتاده بود.
۲. میراث سه برادر
در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت. او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان، یک طبل و یک گربه بود. وقتی که مرد، نردبان را پسر بزرگ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت.
پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه میخواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت:: «من میروم با فلان شخص معامله کنم. اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را میفرستم جعبه پول را به او بده بیاورد.» این را گفت و از خانه بیرون رفت. پسری که میخواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرفهای حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد.
زن حاجی پرسید: «کی هستی؟» پسر گفت:: «حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم» زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده. جعبه پول را به او داد. پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد.
وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که: «معامله تو با فلان شخص چطور شد؟» حاجی گفت:: «هیچ، معامله ما سر نگرفت» زنش گفت:: «پس پول بردی چکار کنی؟» حاجی گفت:: «پول کجا بود؟» زنش گفت:: «مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد؟» حاجی گفت:: «من کسی را نفرستادم!» خلاصه حاجی پول خود را نیافت و پسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.
برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط. او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد. گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه. در رباط بسته شد. پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن. گرگها هم از ترس هی خود را به درو دیوار میزدند.
بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است. تاجر تا دررباط را باز کرد گرگها ریختند بیرون و فرار کردند. مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت:: «چرا در رباط را باز کردی که گرگها فرار کنند؟» این گرگها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم. حالا من باید چکار کنم؟ اگر بروم دنبال گرگها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد. حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت میکنم.»
بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت. این برادر هم از این راه ثروتمند شد.
ماند برادر کوچکی. برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید در هرچند قدم یک نفر چوب به دست ایستاده. او از آنها پرسید که: «چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده؟» آنها جواب دادند که: «دراین ملک موش زیاد است و از دست موشها آسایش نداریم به همین دلیل است که در هرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند.» او گفت:: «شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها.»
آنها همه چوبهای خود را کنار گذاشتند و رفتند. تا چوب به دستها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد. او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد. گربه به میان موشها افتاد چند تا را خورد و چند تا را هم خفه کرد. بقیه فرار کردند. روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید. وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید. او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت.
هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند. اما ببینیم گربه چکار میکند. روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد. گربه پرید و دست او را زخم کرد. خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد. شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند. یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد. تا رفت گربه را توی دریا پرت کند، گربه به زین اسب چنگ زد. مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد. خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت. آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند. گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند. آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیلهای خودش دست میکشد. آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم. خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند.
پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه میخواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت:: «من میروم با فلان شخص معامله کنم. اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را میفرستم جعبه پول را به او بده بیاورد.» این را گفت و از خانه بیرون رفت. پسری که میخواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرفهای حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد.
زن حاجی پرسید: «کی هستی؟» پسر گفت:: «حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم» زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده. جعبه پول را به او داد. پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد.
وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که: «معامله تو با فلان شخص چطور شد؟» حاجی گفت:: «هیچ، معامله ما سر نگرفت» زنش گفت:: «پس پول بردی چکار کنی؟» حاجی گفت:: «پول کجا بود؟» زنش گفت:: «مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد؟» حاجی گفت:: «من کسی را نفرستادم!» خلاصه حاجی پول خود را نیافت و پسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.
برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط. او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد. گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه. در رباط بسته شد. پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن. گرگها هم از ترس هی خود را به درو دیوار میزدند.
بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است. تاجر تا دررباط را باز کرد گرگها ریختند بیرون و فرار کردند. مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت:: «چرا در رباط را باز کردی که گرگها فرار کنند؟» این گرگها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم. حالا من باید چکار کنم؟ اگر بروم دنبال گرگها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد. حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت میکنم.»
بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت. این برادر هم از این راه ثروتمند شد.
ماند برادر کوچکی. برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید در هرچند قدم یک نفر چوب به دست ایستاده. او از آنها پرسید که: «چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده؟» آنها جواب دادند که: «دراین ملک موش زیاد است و از دست موشها آسایش نداریم به همین دلیل است که در هرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند.» او گفت:: «شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها.»
آنها همه چوبهای خود را کنار گذاشتند و رفتند. تا چوب به دستها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد. او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد. گربه به میان موشها افتاد چند تا را خورد و چند تا را هم خفه کرد. بقیه فرار کردند. روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید. وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید. او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت.
هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند. اما ببینیم گربه چکار میکند. روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد. گربه پرید و دست او را زخم کرد. خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد. شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند. یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد. تا رفت گربه را توی دریا پرت کند، گربه به زین اسب چنگ زد. مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد. خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت. آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند. گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند. آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیلهای خودش دست میکشد. آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم. خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند.
۳. خورشید غرغرو
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر میزد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» میشناختند. از بس که شوهرش را اذیت میکرد و غر میزد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن او خلاص شود.
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به خورشید گفت:: «پاشو بریم بگردیم» و خورشید را برد تو بیابان و بدون آنکه خورشید بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت:: «بیا بنشین» تا خورشید پاگذاشت روی فرش، افتاد توی چاه و شوهرش از شر خورشید غرغرو خلاص شد.
دو سه روز بعد شوهرخورشید رفت سر چاه که ببیند خورشید زنده است یا مرده، دید ماری از تو چاه صدا میزند: «منو از غرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم» شوهر خورشید سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت:: «من پول ندارم که بهت بدم، میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن.»
مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمیکرد به او دست بزند تا اینکه شوهر خورشید غرغرو آمد وگفت: «من هزار سکه طلا میگیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت:: «ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو» مار بازشد وبه شوهر خورشید گفت:: «دیگه کاری به کار من نداشته باشی» و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند «هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره» هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند: «چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد» به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر خورشید غرغرو گفتند: «بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرخورشید با عجله آمد پیش مار، مار گفت:: «مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی؟» شوهر خورشید گفت:: «چرا» مارگفت: «خوب پس چرا اومدی اینجا؟» گفت:: «اومدم بهت بگم خورشید غرغرو داره میاد اینجا!» مار تا اسم خورشید غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت.
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند: «مرد! توی این کارچه سری است که تا گفتی خورشید غرغرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت؟» گفت:: «زنی داشتم به اسم خورشید از بس که بداخلاق بود و غر میزد مردم همه بهش میگفتن خورشید غرغرو. این زن منو خیلی اذیت میکرد تا اینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست غرزدن خورشید به تنگ اومده بود، روزی رفتم که ببینم خورشید زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا میزنه منو از دست غر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت: پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد، ولی تا گفتم خورشید غرغرو داره میاد از ترس غرزدن خورشید واشد و رفت.»
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به خورشید گفت:: «پاشو بریم بگردیم» و خورشید را برد تو بیابان و بدون آنکه خورشید بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت:: «بیا بنشین» تا خورشید پاگذاشت روی فرش، افتاد توی چاه و شوهرش از شر خورشید غرغرو خلاص شد.
دو سه روز بعد شوهرخورشید رفت سر چاه که ببیند خورشید زنده است یا مرده، دید ماری از تو چاه صدا میزند: «منو از غرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم» شوهر خورشید سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت:: «من پول ندارم که بهت بدم، میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن.»
مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمیکرد به او دست بزند تا اینکه شوهر خورشید غرغرو آمد وگفت: «من هزار سکه طلا میگیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت:: «ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو» مار بازشد وبه شوهر خورشید گفت:: «دیگه کاری به کار من نداشته باشی» و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند «هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره» هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند: «چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد» به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر خورشید غرغرو گفتند: «بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرخورشید با عجله آمد پیش مار، مار گفت:: «مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی؟» شوهر خورشید گفت:: «چرا» مارگفت: «خوب پس چرا اومدی اینجا؟» گفت:: «اومدم بهت بگم خورشید غرغرو داره میاد اینجا!» مار تا اسم خورشید غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت.
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند: «مرد! توی این کارچه سری است که تا گفتی خورشید غرغرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت؟» گفت:: «زنی داشتم به اسم خورشید از بس که بداخلاق بود و غر میزد مردم همه بهش میگفتن خورشید غرغرو. این زن منو خیلی اذیت میکرد تا اینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست غرزدن خورشید به تنگ اومده بود، روزی رفتم که ببینم خورشید زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا میزنه منو از دست غر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت: پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد، ولی تا گفتم خورشید غرغرو داره میاد از ترس غرزدن خورشید واشد و رفت.»
۴. دوستان عیاش
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
امیدواریم از این داستانها لذت برده باشید. در صورت تمایل از طریق ارسال نظر دیدگاه خود را درباره داستانها بنویسید.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
امیدواریم از این داستانها لذت برده باشید. در صورت تمایل از طریق ارسال نظر دیدگاه خود را درباره داستانها بنویسید.