ترکیب عشق و سینما با ذائقه شرقی


ترکیب عشق و سینما با ذائقه شرقی

«عشق با حروف کوچک» اولین رمانی است که از فرانسس میرالِس، نویسنده و مترجم 51 ساله اسپانیایی به فارسی درآمده است...

قانون- امیرعطا جولایی

«عشق با حروف کوچک» اولین رمانی است که از فرانسس میرالِس، نویسنده و مترجم ۵۱ ساله اسپانیایی به فارسی درآمده است. امیرعطاجولایی در تارنمای ماهنامه فیلم به نقد و واکاوی و بررسی این کتاب پرداخته است که در ادامه می خوانیم: او موسیقیدان هم هست و رد این توانایی‌اش را می‌شود در فرازهایی کلیدی از کتاب حاضر دید؛ جایی که دانش موسیقایی‌اش و انتخاب قطعات کلاسیک متنوعی که برای راوی، معانی متفاوت و متنوعی دارند، هم به کار شخصیت‌پردازی آمده و هم فضا ساخته است. این کتاب در ضمن یکی از آن پیشنهادهای جذاب مترجم صاحب‌نام، بانو گلی امامی است که رمان‌خوان‌های مشتاق به طور عام و ما سینمایی‌ها به طور خاص، «نمی‌توانیم رد کنیم»؛ درست مثل زمانی که آلن دوباتن را به ما فارسی‌زبانان معرفی کرد.

اما دلیل پرداختن به عشق برای ما، نسبت واضح آن با سینماست و البته معرف کتاب به امامی، یعنی پرویز دوایی. ناشر و امامی، با هوشمندی در ابتدای کتاب، نامه‌ای از دوایی آورده‌اند که مترجم را به خواندن آن ترغیب کرده است و بعد هم متذکر شده که خودش دیگر نمی‌تواند این متن را ترجمه کند. به بخش‌هایی از نثر دلکش و جادویی پرویز دوایی در این نامه کوتاه توجه کنید: «...اگر - به گفته خودتان - برای‌تان مثل «راحت‌الحلقوم» شیرین و روان و دلچسب بود، یعنی آن که مطبوع است و کشش دارد، مجموعه این خصوصیات برای اثر یک نویسنده، به گمان فقیر، نه‌فقط چیز کمی نیست که بسیار لازم هم هست، بی‌آنکه معنی‌اش لزوما سخیف بودن اثر بوده باشد، چخوف سخیف است؟ کتاب عشق بنده را که بسیار «گرفت». سه بار تقریبا پیاپی خواندمش، چون که - روی خاصیت هر کتاب خوبی - آدم را به بازخوانی‌اش مجبور می‌کرد. شما که ترجمه کرده باشید انگار که بنده به آرزویم رسیده‌ام. منتها به‌مراتب بهتر از آنچه احتمال داشت که این بنده - در صورت دست زدن به ترجمه‌اش - از عهده آن می‌توانست که برآید». این کتاب درست مثل مجموعه چهارجلدی «نامه‌هایی از پراگ» دوایی و 6 مجموعه داستانی که به چاپ رسانده، بهاریه‌ها و یادداشت‌هایی که در ماهنامه «فیلم» از او خوانده‌ایم و بین ترجمه‌هایش، رمان استلا (یان دهارتوگ، نشر روزنه‌کار)، با نوستالژی در مفهوم یک بایدِ زیستی سروکار دارد. کشف دوایی تیزبین، طبیعی است که بی‌حکمت نباشد و ربطی آشکار به دنیای ذهنی پر از رنگ و تخیل و خاطره و گذشته‌بازی او داشته باشد. سینما هم که به جای خود. راوی رمان عملا هر بار به سینما می‌رود به دیدگاهی تازه درباره پدیده‌ای خاص، راهبردی جدید برای زندگی و دست‌کم حالی جدای از روزمرگی جانکاهش می‌رسد. اهمیت این‌ها در کنار محوریت عشقی چنان سودایی که تنها در جهانی داستانی می‌شود باورش کرد، برای کسی که با قلم دوایی آشنا باشد، علت علاقه شدید او به عشق را روشن می‌کند. او در نامه خود هم تاکید کرده که جنس رفتار شخصیت اصلی، بسیار شرقی است و برای ما آشنا.

ساموئل، راوی اول‌شخص داستان، مردی است مجرد و منزوی و در آستانه 40‌سالگی. تنها عضو خانواده‌اش یعنی خواهرش را به‌ندرت می‌بیند. بین دانشکده مطالعات و زبان‌شناسی آلمانی دانشگاه - که در آن‌جا دانشیار است - و آپارتمان فکسنی‌اش در نوسان است. آن قدر در دنیای شخصی خود غرق شده است که حضور ناگهانی یک گربه، می‌تواند زیست‌جهانش را متلاشی کند، تا آن‌جا که به همسایه‌ای پیر که با او میانه‌ای هم ندارد رو بیاورد، یعنی به شکلی از خط قرمز ارتباطی خود عبور کند و این تازه آغاز ماجراست.

«گاهی اواخر هفته دست از جان می‌شستم و برای دیدن فیلمی خارجی به سینما وِردی می‌رفتم. تک‌و‌تنها وارد می‌شدم و تک‌و‌تنها خارج می‌شدم که خب حداقل برای گذراندن یک شب بدک نبود. بعد در رختخواب، ورقه اطلاعاتی را که وردی درباره فیلم داده بود می‌خواندم، امتیازهای آن، نقل قول‌هایی از چند منتقد (که هرگز نظر منفی نبود) و مصاحبه‌هایی با کارگردان و بازیگران فیلم. این اطلاعات هرگز نظر مرا نسبت به فیلم تغییر نمی‌داد. بعد هم چراغ را خاموش می‌کردم و می‌خوابیدم».راوی روزی در اوج سرماخوردگی و وسط تعطیلات سال نو به دختری برمی‌خورد که او را به یاد خاطره نوستالژیکی از کودکی‌اش می‌اندازد و به او دل می‌بندد (با این قید که اصلا همیشه عاشق او بوده و انگار انتظار چنین روزی را می‌کشیده است) و در مسیر این عاشقی کردن و استمرار، باز از سینما کمک می‌گیرد.

نسبت راوی با سینما در سه فصل دیگر کتاب هم طرح می‌شود؛ اولی در جایی است که او از زور اضطراب از خانه بیرون می‌زند و به سینمایی می‌رود که آخرین فیلم مریلین مونرو را روی پرده دارد. تناسب بین حال و روز شخصیت و بازیگر افسانه‌ای هالیوود هم که بی‌نیاز است از توضیح. مقادیری اطلاعات تاریخی می‌خوانیم از پشت صحنه ناجورها (جان هیوستن، ۱۹۶۱؛ از دل همان جزوه‌های مألوف معرفی فیلم‌ها که ذکرش رفت) و گویی راوی با حضور در سینما آرامش ازدست‌رفته را بازمی‌یابد. همین که مونرو با آن وضعیت سر صحنه فیلمبرداری حاضر می‌شده و دیالوگ‌ها از یادش می‌رفته و حالا فیلم یکی از مشهورترین‌های کارنامه هیوستن است، ساموئل را به خود می‌آورد تا بتواند با دردهایش دست‌و‌پنجه نرم کند.

دومین نوبت سینما رفتن راوی، تجربه تماشای آلیس در شهرها (ویم وندرس، ۱۹۷۴) است. قصه فیلم وندرس و سرگردانی شخصیت اصلی برای یافتن مادربزرگ دخترِ9‌ساله، با مضمون مرکزی رمان، ارتباطی روشن می‌یابد. آلیس؛اصلافیلم محبوب ساموئل است، به‌ویژه که در این فصل‌گویی یک نیروی نامریی او را به سمت سینما کشانده است: «در آستانه ورود به خانه متوجه شدم که به‌رغم سردی هوا، دلم نمی‌خواست به خانه بروم. در خانه تنها چیزی که انتظارم را می‌کشید یک گربه و مقداری کارهای انجام‌دادنی بود».

ساموئل از سینما که بیرون می‌زند، به‌شدت احساساتی است و خودش را مثل شخصیت آلیس در فیلم، بچه بی‌سرپرستی می‌بیند که در جست‌وجوی آشیانه‌ای گرم است، هر جا که باشد. عمیقا با روزنامه‌نگار آلمانی فیلم، یعنی فیلیپ وینتر، همذات‌پنداری می‌کند، چون او دست‌کم هدف مشخصی دارد، اینکه مادربزرگ دخترک را بیابد و خودش را از گرفتاری نگهداری دختر خلاص کند. ساموئل از این مضطرب شده است که خودش در زندگی چنین دورنمایی ندارد. فیلم درست به هدف می‌زند. زندگی ساموئل هم باید سرانجام و پس از این همه فرازونشیب، در مسیری مشخص بیفتد.

سرانجام شبی که مرد بر خلاف معمول، روبه‌روی تلویزیون نشسته، تصادفا مستندی می‌بیند درباره تعداد زیادی سفینه فضایی که به ماه رفته بودند. ماجرا بالطبع به دوست خیال‌پرداز ساموئل، والدمار و عشقش به کره ماه هم وصل می‌شود. این‌جا اهمیت دیدن یک فیلم (حتی این قدر تصادفی) و به کار بستن آنچه را که در سینما می‌آموزیم در ساحتی فردی و اجتماعی شاهدیم. دیگر می‌دانیم که ساموئل مذبذب است و در ساده‌ترین مسائل هم درمانده. فکرش را بکنید! حتی در این تزلزل فکری تا جایی پیش می‌رود که اعتراف به عشق را با فرار به جلو اشتباه می‌گیرد و وسط خیابان، ناگهان از دست معشوق می‌گریزد، مبادا مرتکب خطایی شود و کار به جاهای باریک بکشد! اما همو به مدد جادوی سینما پا به میدان می‌گذارد و به مرادش هم می‌رسد.

ترکیب دیریاب و به‌ظاهر نامتجانس تک‌مضراب‌های کلامی تیتوس (راهنما و مرشد ساموئل که سر بزنگاه رسیده)، هذیان‌های بهلول‌وار والدمار، افکار پریشان خود ساموئل و حضور فاعلانه گربه، پیرنگ را به موازات پیشروی واضحی که در طول دارد، در عرض هم بسط می‌دهند. مثلا عرفان شخصی تیتوس، شده ملازم آن تماتیکی که مد نظر نویسنده بوده و پیداست که او بنا داشته همین مولفه را در متن خود پررنگ کند. هنر میرالس این است که اهمیت رمان شیطنت‌آمیز خود را با تمهید و ترفند به رخ خواننده نمی‌کشد و با اینکه پیداست بسیار خوانده و دیده و شنیده، اطلاعات و داده‌ها را در قالبی خالص و عمیقا داستانی به ما می‌رساند، تا جایی که کشش شگفت‌انگیز کتاب، خواندن آن در یک نشست را تقریبا گریزناپذیر می‌نماید! (و کنجکاوی برای رویارویی با آثار دیگرش را؛ گو اینکه در پشت جلد آمده که عشق، موفق‌ترین اثر او است و به 20 زبان هم ترجمه شده است). با این توضیحات، خالی از لطف نخواهد بود که بازگردیم به آغاز رمان و ببینیم نویسنده چه خردمندانه گزین‌گویه‌ای را وام گرفته و بر پیشانی رمان خود آورده و عشق دلپذیری را که تصویر کرده استبه این واســطه بــه توصیف کشــیده:از چیزهاى کوچک لذت ببــر / روزى خواهد آمد / متوجه مى شوى / چیزهاى بزرگى بودند.


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

مرد جوان پسر مورد علاقه مادرزنش را به قتل رساند!