به گزارش افکارنیوز،

سید حسن نصرالله، دبیرکل جنبش حزب‌الله لبنان در مصاحبه‌ای با «پویش روح‌الأمین» که به بررسی زندگی شهدای مقاومت اسلامی لبنان می‌پردازد، درباره شهید «سید عباس موسوی»، دبیرکل پیشین حزب الله گفت‌وگو کرده است.

وبگاه اطلاع رسانی مقاومت اسلامی لبنان، مشروح سخنان دبیر کل حزب‌الله لبنان را منتشر کرده که در زیر آمده است:

«اولین دیدار بنده و سید عباس در نجف اشرف و اگر بخواهم احتیاط کنم باید بگویم ۱۶ یا ۱۷ دسامبر ۱۹۷۶ بود. من پیش از نجف اشرف، سید عباس را نمی‌شناختم. بنده حامل پیام‌هایی برای علمای بزرگ نجف اشرف بوم و این باعث خیر شد و موجب شد با سید عباس دیدار کنم. یعنی پرسیدم چه کسی می‌تواند من را به این علما، که عبارت بودند از: امام شهید سید محمد باقر صدر، آیت الله شهید سید محمد باقر حکیم و آیت الله سید محمود هاشمی شاهرودی برساند. در تمام نجف من هیچ کس را نمی‌شناختم فقط یک دوست داشتم و آن هم شیخ علی کُریِّم(رحمه الله) بود. او با سید عباس صحبت کرد که یک جوان از لبنان آمده و نامش فلانی است و نامه‌هایی به‌همراه دارد. اول من خیال کردم سید عباس عراقی است و با او فصیح صحبت می‌کردم. سید عباس به من گفت: راحت باش، من اهل نبی شیث [در لبنان] هستم. گفت هر چه می‌خواهی بگو و خودت را برای فصیح صحبت کردن با من اذیت نکن».

«از آن لحظه و سپس لحظه‌ای که شهید سید محمدباقر صدر(رحمت الله علیه) سید عباس(رحمه الله) را مأمور پی‌گیری کارهای من کرد، این رابطه آغاز شد و تا لحظه‌ی شهادت وی ادامه یافت».

«همه‌ی آن خاطرات در ذهنم نقش بسته است. چه دوران تحصیل در نجف و چه بعد از آن که از نجف آمدیم و به بعلبک رفتیم و سید عباس مدرسه‌ی علمیه‌ای در بعلبک راه‌اندازی کرد. سپس لشکرکشی [سال ۱۹۸۲] اسرائیل، تأسیس حزب الله و همه‌ی مراحل».

سید حسن نصرالله: جان من را بگیر و سید عباس را رها کن
یک تصویر در ذهن من وجود دارد که شاید اولین بار است در رسانه‌ها می‌گویم. پس از کنفرانس دوم [حزب الله]، رأی اکثریت این بود که شهید سید عباس، دبیرکل باشد. وی نمی‌پذیرفت و اصرار داشت این مسئولیت را بر عهده‌ی من بگذارد. من گفتم امکان ندارد وقتی شما هستید من این مسئولیت را بر عهده بگیرم. طبیعتا منظورم این نبود که آرزو دارم زودتر شهید شوید تا… (خنده). نه، آرزوی ما طول عمر او بود. دوستی من با سید عباس به گونه‌ای بود که (فقط از باب تشبیه) اگر آن روز ملک الموت نزد من می‌آمد و می‌گفت: فلانی، خدا دستور داده است امروز یا جان سید عباس را بگیرم و یا جان تو را و من تصمیم گرفته‌ام اول نظر تو را بپرسم، ببینم چه می‌گویی. اگر این اتفاق می‌افتاد من می‌گفتم جان من را بگیر و سید عباس را رها کن. این موضوع همچنان برقرار است. اگر الآن هم همان فرض رخ بدهد و ملک الموت بیاید و بگوید: یک فرصت و استثنا رخ داده و ما می‌توانیم سید عباس را به دنیا برگردانیم اما باید جان تو را بگیریم. من پاسخ خواهم داد: قطعا جان مرا بگیر و بگذار سید عباس به دنیا بگردد».

«گفتم ممکن نیست من این مسئولیت را بپذیرم. من مسئول تو شوم؟ تو استاد من هستی و من را پرورش و تعلیم داده‌ای. به لحاظ عاطفی، روانی و تربیتی نمی‌توانم این موضوع را بپذیرم. انتخاب دبیرکل حزب الله ده روز در حالت تعلیق بود چون سید عباس قبول نمی‌کرد. در حالی که اکثر ما وی را می‌خواستیم. اما او می‌خواست من دبیرکل شوم. حتی اگر سید عباس ده روز که هیچ، ده سال هم ماجرا به حالت تعلیق در می‌آورد اصلا امکان نداشت من چنین چیزی را قبول کنم. من به لحاظ روانی و عاطفی به هیچ وجه آمادگی نداشتم. الآن صحبت از توان مدیریتی، تشکیلاتی، سیاسی و… نیست. این‌ها بحث دیگری است. این‌ها آخرین چیزهاست. اما در درجه‌ی اول به لحاظ عاطفی، روحی و روانی ممکن نبود من مسئول سید عباس باشم و به او امر و نهی کنم و جنبشی را که او راه انداخته بود مدیریت کنم. اصلا امکان نداشت حتی یک لحظه این را تحمل کنم».

«شاهد آن‌جاست که سید عباس با فشارهای شدیدی مواجه شد. شاید افراد کمی باشند که از این موضوع مطلع باشند. روز اول گذشت، روز دوم گذشت و… ما رفتیم بعلبک. سید عباس در خانه‌اش نشسته بود. نشست باید در بیروت برگزار می‌شد اما اکثر سران به بعلبک رفتند و چهار روز ماندیم تا نهایتا توانستیم سید عباس را قانع کنیم این مسئولیت را بپذیرد. یک راه هم بیش‌تر برای قانع‌کردنش پیدا نکردیم. گفتیم استخاره می‌کنیم. همین که بپذیرد استخاره کند هم هزار زحمت داشت. می‌گفت وقتی من متحیر نیستم و همه چیز برایم روشن است، چرا باید استخاره کنم؟ این یک گواه و درس عبرت است که مناصب حتی یک لحظه برای سید عباس(رضوان الله علیه) اهمیتی نداشت. برخی مردم خیال می‌کنند حالا این فرد که دبیرکل حزب الله یا فلان مسئول در حزب الله یا فلان حزب است لابد… این‌ها مناصب و مقام‌ها و قدرت‌های دنیوی یا توان تسلط بر دیگران است. این مسائل برای سید عباس مطلقا هیچ اهمیتی نداشت. این‌طور نبود که اراده کند آن‌ها را نگیرد یا نخواهد. تفاوت بسیاری هست بین کسی که چیزی را می‌خواهد اما آن را نمی‌گیرد یا اگر به او بگویید دست بردار، دست بر می‌دارد و آن کسی که نه می‌خواهد و نه می‌گیرد و اگر بتواند آن را به کس دیگری بدهد و خودش کمک‌کار باشد، ترجیحش این است که این‌گونه باشد. سید عباس از این‌گونه افراد بود. قاعدتا این نقطه‌ی قوت هر جنبش اسلام‌گرایی است چون معمولا در هر جنبش اسلام‌گرا، حزب، مقاومت، رژیم، نظام و حکومتی وقتی مناصب به هدف تبدیل می‌شوند و همه به رقابت برای جاه، سلطه و قدرت می‌پردازند، آغاز سقوط، انحراف و حیرانی است».

شهید سید عباس یک الگو بود
«من فکر می‌کنم این شخصیت یک الگوست. از طرفی هر جریانی نیاز به یک اسوه دارد. این کافی نیست که پیامبران، امامان(علیهم السلام) و علمای تاریخی‌مان اسوه‌ی ما باشند. مردم به یک اسوه‌ی معاصر نیز نیاز دارند. یک اسوه‌ی معاصر که بشناسند و ببینندش. کسی که شرایط و اوضاع ما را درک کرده باشد، با این حال چنین تفکر و رفتار و چنان معنویتی داشته باشد. سید عباس چنین الگویی است».

«او مدام در میادین و خطوط مقدم حضور داشت. در آن دوره این سخت‌گیری‌های امنیتی که الآن وضع کرده‌اند هم نبود. چون پس از شهادت سید عباس نوعی تجدید نظر در زمینه‌ی این میزان ماجراجویی یا بی‌احتیاطی شدید کادرها و سرانمان، داخل مقاومت و حزب الله رخ داد. زیرا روشن شد که اسرائیل حاضر است هر کسی را بکشد و از سید عباس آغاز کرده. شیوه‌ی سید عباس مدیریت از پشت میز و داخل دفتر یا با تلفن و بی‌سیم نبود. خودش به مناطق و خطوط مقدم و پادگان‌ها می‌رفت و با بچه‌ها جلسه می‌گذاشت و به پادگان‌های آموزشی می‌رفت و با اهالی روستا در حسینیه و مسجد می‌نشست و حرف‌هایشان را می‌شنید و با ایشان بحث می‌کرد. تا پیش از شهادت وی، این روش همه‌ی ما بود؛ روشی که لازم است ادامه‌اش بدهیم. حالا اگر شرایط بنده به عنوان دبیرکل فعلی به واسطه‌ی تهدیدهای امنیتیْ شیوه‌ی رفتاری و مدیریتی خاصی را به من تحمیل می‌کند، بقیه‌ی حزب الله بالعکس باید آن روشی را که سید عباس داشت ادامه دهند. یعنی روش حضور و ارتباط چهره‌به‌چهره و حضور میان مردم. این شاخصه‌ی اصلی سید بود».

«من اگر در نجف با سید عباس آشنا نشده بودم نمی‌دانم کارم در نجف به کجا می‌کشید. آن هم در آن سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی. می‌دانید که در نجف رویکردها متناقض و متفاوت و… است. الله(سبحانه و تعالی) از فضل و نعمتش به من بخشید و این‌گونه تقدیر کرد که وقتی به نجف رسیدم دستم را در دست سید عباس گذاشت. سید عباس راهنمای من به این راهی است که از آن روز تا امروز طی کرده‌ام. او استاد بنده و گروهی از برادران و عده‌ای بسیار است. او ما را پرورد. یعنی چه؟ یعنی رابطه‌ی طلبه‌ها و سید عباس، از جنس دیگری بود. این‌طور نبود که مثل یک استاد به کلاس بیاید و درس بدهد و برود و بچه‌ها فهمیدند یا نفهمیدند برایش تفاوتی نکند. فقط برایش مهم باشد که درس را داده است. یا مثلا این‌گونه نبود که به جنبه‌ی علمی‌شان توجه کند اما به جنبه‌های دیگر نه. سید عباس این‌گونه نبود. سید با ما گروه طلبه‌هایش مثل فرزندانش رفتار می‌کرد. به ما درس می‌داد. برایمان استاد می‌آورد. همه‌ی مواد درسی را خودش نمی‌گفت. مطمئن می‌شد که ما درس می‌خوانیم. به حرف ما گوش می‌داد. از ما امتحان می‌گرفت. روزهایی که امتحان می‌گرفت از او می‌ترسیدیم چون اگر عصبانی می‌شد ما ناراحت می‌شدیم. اما در عین حال به فکر زندگی، معیشت، وضعیت حجره‌مان و… بود. ما مجرد بودیم. گاهی شب‌ها به مدرسه می‌آمد و سرکشی می‌کرد تا کسی مثلا بدون شام نخوابیده باشد. یک پدر چگونه با فرزندانش رفتار می‌کند؟ او نیز همان‌گونه با ما رفتار می‌کرد. متکفل زندگی این گروه از طلبه‌ها شده بود. بعدها می‌پرسید می‌خواهید ازدواج کنید یا نه… یعنی به فکر همه چیز ما بود».