سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند


سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

شیراز- در گوشه گوشه شهر شیراز قهرمانان گمنامی هستند که دارند با حرکت جهادی خود نقش مهربانی به محلات آسیب دیده شهر می زنند، محلاتی مانند سنگ سیاه که این روزها رنگ حیات دوباره دیده است.

خبرگزاری مهر – گروه استان‌ها: «سنگ سیاه» یک نام چند وجهی برای مردم شیراز است. عده‌ای آن را با تصویر بافت تاریخی شهر به خاطر می‌آورند اما عده‌ای دیگر محله‌ای قدیمی مملو از آسیب‌های اجتماعی برایشان تداعی می‌شود، از اعتیاد و فروش مواد مخدر گرفته تا ناهنجاری‌ها و آسیب‌های مختلف که خیلی هم نمود بیرونی دارد.

سنگ سیاه نام محله‌ای در شیراز که تا قبل از اینکه آسیب‌ها از در و پیکرش بیرون بزند محله‌ای اصیل و با قدمت بود که قدیمی ترها خاطرات خوشی از آن دارند.

اما حالا بیشترین چیزی که می‌شود از این محله قدیمی شهر شنید، اعتیاد و فروش مواد مخدر، بزهکاری و.. است. محله‌ای که هرچند هنوز برخی از خانواده‌های قدیمی شهر حاضر به ترکش نشدند اما آنها هم خوب می‌دانند روزگار سنگ سیاه سال هاست قرابت زیادی با اسمش پیدا کرده که هیچکس حتی تصورش هم نمی‌کند روزی اینجا چه برو و بیایی برای خودش داشته است.

سال هاست که کوچه پس کوچه‌های تنگ و باریکش را قطار قطار معتادان بزرگ و کوچک اشغال کرده و دیوارهایش از دوده آتش آنها به سیاهی کشیده شده، سیاه مانند سنگ سیاه!

اما این روزها همه سنگ سیاه ناهنجاری‌های معتادان نیست، آنجا اتفاقات خوبی هم در حال شکل گرفتن است. برخی‌ها هنوز برای زنده نگه داشتن روح سنگ سیاه تلاش می‌کنند، آن‌هم در گمنامی. برخی‌ها هستند که دلشان نمی‌خواهد محله قدیمی شأن جولانگاه مواد فروشان شود، برخی‌ها هستند که نمی‌خواهد کوچه‌هایی که تا چند دهه پیش مملو از شور و نشاط کودکی شأن بود در اشغال آسیب‌های اجتماعی بماند.

آنها هنوز هم سنگ سیاه را محله‌ای اصیل می‌دانند که باید برای نجاتش کاری کرد، کاری انقلابی و جهادی برای زدودن زنگار نا امیدی از ساکنانش.

قهرمانانی هستند که بدون داشتن لباس مبدل، بدون داشتن نقاب قهرمانان فیلم‌های عصر جدید و بدون داشتن قدرت ماورایی، آستین‌هایشان را بالا زدند تا کودکان محله شأن را از شر شرورهای مواد فروش، معتاد و ناهنجار در امان نگه دارند.

آنها قدرت عجیب و قریبی ندارند، آنها آمده‌اند که جهادی وار کار کنند کاری هرچند کوچک اما مؤثر.

یکی از این قهرمانان انقلابی وحید است، وحید بهمنی جوان دهه شصتی که خودش روزگاری در همین محله سنگ سیاه به دنیا آمده، زندگی کرده و بزرگ شده و حالا عزمش را جمع کرده که یک تنه محله قدیمی اش را سر و سامان بدهد.

قرارمان در دفتر کارش است در همین محله سنگ سیاه، از بدو ورود در محله سنگ سیاه انگار یک چیزهای عوض شده، دیگر معتادان در گوشه به گوشه کوچه‌های محل دیده نمی‌شود، دیگر سنگ دیوارهای محله خیلی هم سیاه نیست، کوچه اول، کوچه دوم، کوچه سوم هم تمام شد اما باز خبری از آن همه ناهنجاری و معتادان در حال تزریق و استعمال نیست، کم کم بوی نان بلند می‌شود آن‌هم نان سنگک، می‌گویند هنوز این نانوایی محله نان‌های ریگی معرکه‌ای می پزد دیگر باید باور کرد محله سنگ سیاه با یکی دو سال قبلش فرق کرده، اینجا بوی زندگی می‌دهد.

بعد از سپری کردن چند کوچه دفتر وحید بهمنی پیدا شد، در مسجد حاج رضا یک اتاق حداکثر چهار متری با یک رایانه و شش صندلی که رویشان چند کیسه پلاستیکی حاوی اقلام خوراکی برنج و روغن و… بود که قرار بود به دست مستمندان برسد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

وحید نشان داد از یک پایگاه مقاومت در یک مسجدی که در کوچه پس کوچه‌های سنگ سیاه قرار گرفته، می‌شود کارهای بزرگی کرد، کارهایی که برای انجام دادنش چند اداره و سازمان باید وارد عرصه شوند اما وحید با این دفترش نشان داد نیازی نیست بودجه هنگفتی باشد تا کارهای بزرگی انجام داد.

وحید بهمنی ابتدا تمایل نداشت کارهایی که این سال‌ها برای کودکان و نوجوانان محله‌اش کرده بازگو شود اما بعد راضی شد قسمت‌هایی از فعالیت‌ها را آن‌هم برای اینکه نشان دهد می‌شود کارهای بزرگی را با دستان خالی انجام داد تعریف کرد.

وحید داستان را این چنین تعریف می‌کند: من از بچگی در همین محله بزرگ شدم، سال‌ها در همین مسجد رفت و آمد داشتم تا اینکه خدمت سربازی فرا رسید و سال ۸۹ به خدمت اعزام شدم. از همان زمان دعا می‌کردم که دوران خدمتم در محلی باشد که عصرها همچنان در مسجد حضور داشته باشم که خداراشکر همین اتفاق هم افتاد و در ناحیه بقیه الله دوران خدمت را شروع کردم.

جمعه ۹ صبح پارک آزادی

دوران سربازی فرصت خوبی فراهم کرد که عصرها همچنان ارتباطم با مسجد حفظ شود اما همیشه یک مشکل من را آزار می‌داد، اینکه همه دستگاه‌ها دارند کارهای عمرانی می‌کنند اما کسی به فکر نوجوانان و بچه‌های محله نیست. به همین خاطر فکری به ذهنم رسید اینکه برای بچه‌های محله یک کار تفریحی انجام دهم و در اولین قدم بچه‌ها را دعوت کردم که یک روز جمعه ساعت ۹ صبح برای گردش آنها را به پارک آزادی ببرم.

جالب بود در اولین دعوت ۲۳ نفر از بچه‌های محله به این اردوی تفریحی یک روزه آمدند. در همان زمان فرمانده پایگاه وقت مسجد نیز که شور و نشاط بچه‌ها را دید و اینکه حالا تعدادی زیادی از نوجوان‌های محله وارد مسجد شدند پیشنهاد داد که من مسئول تربیت بدنی پایگاه مسجد شوم.

وحید اما در همان ابتدای کار فهمید که کاری جدی و پرچالشی پیش رو دارد و حرف‌هایش را این‌طور ادامه داد: وقتی که قرار اولمان به خوبی به انجام رسید آن را تبدیل کردیم به قرار هفتگی و همینطور نیز بچه‌های بیشتر جذب مسجد شدند اما یک مشکل وجود داشت اینکه ما با بچه‌های معمولی یا متوسط سر کار نداشتیم، اینها فرزندان خانواده‌هایی بودند که به شدت درگیر مشکلات خودشان بودند، پدر و مادرهایی اعتیاد داشتند یا مشکلات و ناهنجاری‌های دیگر هم داشتند.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

از دیگر سو از آنجایی که خانواده‌ها نظارت خوبی نداشتند بچه‌ها جذب کلوپ های بازی می‌شدند و آنجا بود که دام‌های مختلفی برایشان گسترده می‌شد و با این مشکلات اصلاً نمی‌توانستم با خانواده‌ها جلساتی برگزار کنم و آنها را متوجه خطراتی کنم که درگیر فرزندانشان شده بود چراکه دو برابر آن مسائل در خود پدر و مادرها وجود داشت از این رو مجبور شدیم روی خود نوجوانان کار کنیم و هدف اولمان حضور مستمر آنها در مسجد باشد از این رو در روزهای اول حضور نوجوانان اصلاً آنها را وادار نمی‌کردم که نماز سر وقت بخوانند یا سایر فعالیت‌های مذهبی را به درستی و دقت انجام دهد. بیشتر در روزهای اول تلاشم این بود که بچه‌ها به جای حضور در جمع‌های آسیب زای کلوپ های بازی، در مسجد وقت بگذرانند.

با همین هدف برنامه‌هایمان را شروع کردیم و با کارهای ساده مسجد مثل شستشوی قالی‌ها، یا نظافت ساختمان سعی کردم جمع پرنشاط بچه‌ها را در مسجد نگه دارم و یک فضای شاد هم ایجاد شود. با همین کارها نوجوانان کم کم جذب مسجد شدند.

وحید به این هم اشاره کرد که این زمان بود که متوجه شد نمی‌شود کار را ادامه نداد یا نظمی برایش تعریف نکرد: شرایط به گونه‌ای شده بود که اگر در این مقطع کار را رها می‌کردم بچه‌ها سردرگم می‌شدند، از طرفی دوباره از سیستم سالم مسجد جدا می‌شدند از طرف دیگر دوباره به کوچه‌های آسیب زای محله روی می آودند و عملاً همه چیز مثل قبل می‌شد.

بهمنی به اینجا که رسید یادی از یکی از همین بچه‌ها افتاد که پوستر ترحیمش هنوز توی دفتر کارش بود. بغض امانش نداد و با گریه گفت: یکی از همین بچه‌ها امین نام داشت او هم از همین بسترآسیب زای محله، به مسجد رو آورد و توانست خودش را از ناهنجاری‌های پیرامونش رها کند.

وحید او را کم کم مسجدی و علاقه مند به کارهای فرهنگی کرده بود، به رغم اینکه خانواده امین دچار مشکلات و آسیب‌های زیادی بودند اما او موفق شده بود که امین را از منجلاب آسیب جدا کند اما او در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

وحید می‌گوید از این امین ها تعداد زیادی وجود دارد که سعی کردیم تک تک شأن را از منجلاب آسیب و مشکلات نجات دهیم و ادامه داد: بارها پیشنهادات شغلی مختلفی به من می‌شد اما دیگر دلم نمی‌آمد کاری را که شروع کرده بودم رها کنم. بچه‌ها با مسجد انس گرفته بودند و من در جریان مشکلاتشان بودم به گونه‌ای که حتی خانواده‌ها هم تماس می‌گرفتند و از من کمک می‌خواستند.

بارها شده بود که صبح‌ها بعضی از بچه‌ها را خودم به مدرسه می‌بردم و یا با مدرسه مکاتبه محرمانه می‌کردم و آنها را در جریان شرایط ناگوار برخی از دانش آموزان می‌گذاشتم تا کمتر مورد سخت گیری قرار گیرند و از مدرسه اخراج نشوند.

داستان زمین چمن مصنوعی

از سال ۹۱ سعی کردم برنامه‌های فرهنگی را مدون کنم و برای هر روز یک برنامه خاص داشته باشیم که هم جنبه فرهنگی و تعلیمی داشته باشد هم جنبه تفریحی تا بچه‌ها همچنان در همین فضا باقی بمانند. اما همه کارها هزینه مند بود و اغلب پولی هم نداشتیم و به سختی پول اجرای برنامه‌ها را جور می‌کردیم. از هزینه‌های شخصی گرفته تا پولی که برخی از خیران می‌دانند.

یکی از اقدامات ماندگاری که وحید برای محله سنگ سیاه انجام داده ایجاد زمین چمن مصنوعی است که خودش داستان جدایی دارد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

او درباره زمین چمن مصنوعی تعریف می‌کند: در تمام این سال‌ها برای اینکه بچه هادر کنار فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی مسجد، برنامه‌های ورزشی را هم دنبال کنند سختی‌های زیادی کشیدیم مثلاً هر هفته باید مسیرهای طولانی را طی می‌کردند که باید پول روی هم می‌گذاشتیم و کرایه سالن را جور می‌کردم اما بعد از مدتی دیدم ادامه این روند خسته کننده است و باید در محله خودمان کاری انجام دهیم به همین خاطر یک قطعه زمین رها شده را پیدا کردم که در همین گیر و دار متوجه شدم که اداره ورزش و جوانان هم قصد دارد چمن مصنوعی ورزشگاه شهید دستغیب شیراز را عوض کند که بلافاصله با آنجا مکاتبه کردم و چمن‌های قدیمی را با خودم به محله آوردم و یک زمین چمن مصنوعی مناسب را راه اندازی کردم.

او خاطرش می‌آید که حتی پول خرید چسب‌های مخصوص برای نصب کردن چمن را هم نداشت و با کمک‌های این طرف و آن طرف با قیر آنها را چسبانده بود هرچند بعدها اداره ورزش و جوانان کمک‌هایی بهشان کرده بود.

وحید می‌گوید: با هزار زحمت زمین چمن را برای مردم و بچه‌های محله نگه داشتم، حتی جام فوتبال برگزار کردم، با کمک برخی خیران برای تیممان لباس و گرمکن ورزشی تهیه کردم و حالا این زمین در طول هفته میزبان بچه‌های محله و سایر محلات اطراف هم هست و خود خانواده‌ها حالا از این زمین چمن مراقبت می‌کنند.

او خاطره‌ای از یک توریست آلمانی هم تعریف می‌کند: یک روز مشغول بازی با بچه‌ها بودم که دیدم یک توریست در حال تماشاست، از او خواستیم که با ما بازی کند که فوراً قبول کرد و ساعاتی را با ما گذراند. این توریست آلمانی فردای آن روز دوباره به محله برگشته و به آنها یک تور دروازه هدیه می‌دهد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

حالا زمین چمن مصنوعی محله هر هفته میزبان بچه‌هایی است که هم بازی می‌کنند هم از دام‌های مختلفی که در محله برایشان پهن شده بود نجات پیدا کرده‌اند، زمین چمنی که دور تادورش مزین به عکس شهداست.

کافی نتی که دست تنها راه اندازی شد

وحید در کنار مسجد یک کافی نت هم ایجاد کرده بود که درباره اش می‌گوید: وقتی دیدم چقدر بچه‌ها به بازی کامپیوتری علاقه دارند غسالخانه کناری مسجد که قدیمی بود را مهیای ایجاد کافی نت کردم، چند سیستم دست دوم و نو را سر هم بندی کردم تا بچه‌ها دیگر نیازی به محیط‌های برخی کلوپ های بازی نامناسب محله نداشته باشند. کلوپی که هرچند بعد از مدتی به خاطر مشکلات مالی بسته شده اما وحید می‌گوید دوباره آن را راه می‌اندازد.

ظهر شده و هنوز خیلی از فعالیت‌های وحید برای تعریف کردن مانده است. او با دست‌های خالی اما علاقه و اراده‌ای قوی سعی دارد بچه‌های محله‌اش را از آسیب‌های اجتماعی و اخلاقی دور نگه دارد.

وحید حالا موفق شده بالغ بر ۲۰ نفر را مصون نگه دارد، آنهایی که از دام اعتیاد و ناهنجاری‌های مختلف به آغوش مسجد پناه داده شده‌اند تا محله سنگ سیاه چندان هم سیاه نباشد.

او اگرچه نقاب قهرمانان فیلم‌ها را بر چهره ندارد، اگرچه قدرت ماورایی و خارق العاده ندارد اما عزمی انقلابی و جهادی دارد که رخسار محله‌اش را از سیاهی‌ها بزداید.

وحید جوان قهرمانی است که صبح زندگی را به روزهای سنگ سیاه هدیه داده، او هر روز بر پیکر محل خود نقش مهربانی می‌زند.


خبرگزاری مهر – گروه استان‌ها: «سنگ سیاه» یک نام چند وجهی برای مردم شیراز است. عده‌ای آن را با تصویر بافت تاریخی شهر به خاطر می‌آورند اما عده‌ای دیگر محله‌ای قدیمی مملو از آسیب‌های اجتماعی برایشان تداعی می‌شود، از اعتیاد و فروش مواد مخدر گرفته تا ناهنجاری‌ها و آسیب‌های مختلف که خیلی هم نمود بیرونی دارد.

سنگ سیاه نام محله‌ای در شیراز که تا قبل از اینکه آسیب‌ها از در و پیکرش بیرون بزند محله‌ای اصیل و با قدمت بود که قدیمی ترها خاطرات خوشی از آن دارند.

اما حالا بیشترین چیزی که می‌شود از این محله قدیمی شهر شنید، اعتیاد و فروش مواد مخدر، بزهکاری و.. است. محله‌ای که هرچند هنوز برخی از خانواده‌های قدیمی شهر حاضر به ترکش نشدند اما آنها هم خوب می‌دانند روزگار سنگ سیاه سال هاست قرابت زیادی با اسمش پیدا کرده که هیچکس حتی تصورش هم نمی‌کند روزی اینجا چه برو و بیایی برای خودش داشته است.

سال هاست که کوچه پس کوچه‌های تنگ و باریکش را قطار قطار معتادان بزرگ و کوچک اشغال کرده و دیوارهایش از دوده آتش آنها به سیاهی کشیده شده، سیاه مانند سنگ سیاه!

اما این روزها همه سنگ سیاه ناهنجاری‌های معتادان نیست، آنجا اتفاقات خوبی هم در حال شکل گرفتن است. برخی‌ها هنوز برای زنده نگه داشتن روح سنگ سیاه تلاش می‌کنند، آن‌هم در گمنامی. برخی‌ها هستند که دلشان نمی‌خواهد محله قدیمی شأن جولانگاه مواد فروشان شود، برخی‌ها هستند که نمی‌خواهد کوچه‌هایی که تا چند دهه پیش مملو از شور و نشاط کودکی شأن بود در اشغال آسیب‌های اجتماعی بماند.

آنها هنوز هم سنگ سیاه را محله‌ای اصیل می‌دانند که باید برای نجاتش کاری کرد، کاری انقلابی و جهادی برای زدودن زنگار نا امیدی از ساکنانش.

قهرمانانی هستند که بدون داشتن لباس مبدل، بدون داشتن نقاب قهرمانان فیلم‌های عصر جدید و بدون داشتن قدرت ماورایی، آستین‌هایشان را بالا زدند تا کودکان محله شأن را از شر شرورهای مواد فروش، معتاد و ناهنجار در امان نگه دارند.

آنها قدرت عجیب و قریبی ندارند، آنها آمده‌اند که جهادی وار کار کنند کاری هرچند کوچک اما مؤثر.

یکی از این قهرمانان انقلابی وحید است، وحید بهمنی جوان دهه شصتی که خودش روزگاری در همین محله سنگ سیاه به دنیا آمده، زندگی کرده و بزرگ شده و حالا عزمش را جمع کرده که یک تنه محله قدیمی اش را سر و سامان بدهد.

قرارمان در دفتر کارش است در همین محله سنگ سیاه، از بدو ورود در محله سنگ سیاه انگار یک چیزهای عوض شده، دیگر معتادان در گوشه به گوشه کوچه‌های محل دیده نمی‌شود، دیگر سنگ دیوارهای محله خیلی هم سیاه نیست، کوچه اول، کوچه دوم، کوچه سوم هم تمام شد اما باز خبری از آن همه ناهنجاری و معتادان در حال تزریق و استعمال نیست، کم کم بوی نان بلند می‌شود آن‌هم نان سنگک، می‌گویند هنوز این نانوایی محله نان‌های ریگی معرکه‌ای می پزد دیگر باید باور کرد محله سنگ سیاه با یکی دو سال قبلش فرق کرده، اینجا بوی زندگی می‌دهد.

بعد از سپری کردن چند کوچه دفتر وحید بهمنی پیدا شد، در مسجد حاج رضا یک اتاق حداکثر چهار متری با یک رایانه و شش صندلی که رویشان چند کیسه پلاستیکی حاوی اقلام خوراکی برنج و روغن و… بود که قرار بود به دست مستمندان برسد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

وحید نشان داد از یک پایگاه مقاومت در یک مسجدی که در کوچه پس کوچه‌های سنگ سیاه قرار گرفته، می‌شود کارهای بزرگی کرد، کارهایی که برای انجام دادنش چند اداره و سازمان باید وارد عرصه شوند اما وحید با این دفترش نشان داد نیازی نیست بودجه هنگفتی باشد تا کارهای بزرگی انجام داد.

وحید بهمنی ابتدا تمایل نداشت کارهایی که این سال‌ها برای کودکان و نوجوانان محله‌اش کرده بازگو شود اما بعد راضی شد قسمت‌هایی از فعالیت‌ها را آن‌هم برای اینکه نشان دهد می‌شود کارهای بزرگی را با دستان خالی انجام داد تعریف کرد.

وحید داستان را این چنین تعریف می‌کند: من از بچگی در همین محله بزرگ شدم، سال‌ها در همین مسجد رفت و آمد داشتم تا اینکه خدمت سربازی فرا رسید و سال ۸۹ به خدمت اعزام شدم. از همان زمان دعا می‌کردم که دوران خدمتم در محلی باشد که عصرها همچنان در مسجد حضور داشته باشم که خداراشکر همین اتفاق هم افتاد و در ناحیه بقیه الله دوران خدمت را شروع کردم.

جمعه ۹ صبح پارک آزادی

دوران سربازی فرصت خوبی فراهم کرد که عصرها همچنان ارتباطم با مسجد حفظ شود اما همیشه یک مشکل من را آزار می‌داد، اینکه همه دستگاه‌ها دارند کارهای عمرانی می‌کنند اما کسی به فکر نوجوانان و بچه‌های محله نیست. به همین خاطر فکری به ذهنم رسید اینکه برای بچه‌های محله یک کار تفریحی انجام دهم و در اولین قدم بچه‌ها را دعوت کردم که یک روز جمعه ساعت ۹ صبح برای گردش آنها را به پارک آزادی ببرم.

جالب بود در اولین دعوت ۲۳ نفر از بچه‌های محله به این اردوی تفریحی یک روزه آمدند. در همان زمان فرمانده پایگاه وقت مسجد نیز که شور و نشاط بچه‌ها را دید و اینکه حالا تعدادی زیادی از نوجوان‌های محله وارد مسجد شدند پیشنهاد داد که من مسئول تربیت بدنی پایگاه مسجد شوم.

وحید اما در همان ابتدای کار فهمید که کاری جدی و پرچالشی پیش رو دارد و حرف‌هایش را این‌طور ادامه داد: وقتی که قرار اولمان به خوبی به انجام رسید آن را تبدیل کردیم به قرار هفتگی و همینطور نیز بچه‌های بیشتر جذب مسجد شدند اما یک مشکل وجود داشت اینکه ما با بچه‌های معمولی یا متوسط سر کار نداشتیم، اینها فرزندان خانواده‌هایی بودند که به شدت درگیر مشکلات خودشان بودند، پدر و مادرهایی اعتیاد داشتند یا مشکلات و ناهنجاری‌های دیگر هم داشتند.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

از دیگر سو از آنجایی که خانواده‌ها نظارت خوبی نداشتند بچه‌ها جذب کلوپ های بازی می‌شدند و آنجا بود که دام‌های مختلفی برایشان گسترده می‌شد و با این مشکلات اصلاً نمی‌توانستم با خانواده‌ها جلساتی برگزار کنم و آنها را متوجه خطراتی کنم که درگیر فرزندانشان شده بود چراکه دو برابر آن مسائل در خود پدر و مادرها وجود داشت از این رو مجبور شدیم روی خود نوجوانان کار کنیم و هدف اولمان حضور مستمر آنها در مسجد باشد از این رو در روزهای اول حضور نوجوانان اصلاً آنها را وادار نمی‌کردم که نماز سر وقت بخوانند یا سایر فعالیت‌های مذهبی را به درستی و دقت انجام دهد. بیشتر در روزهای اول تلاشم این بود که بچه‌ها به جای حضور در جمع‌های آسیب زای کلوپ های بازی، در مسجد وقت بگذرانند.

با همین هدف برنامه‌هایمان را شروع کردیم و با کارهای ساده مسجد مثل شستشوی قالی‌ها، یا نظافت ساختمان سعی کردم جمع پرنشاط بچه‌ها را در مسجد نگه دارم و یک فضای شاد هم ایجاد شود. با همین کارها نوجوانان کم کم جذب مسجد شدند.

وحید به این هم اشاره کرد که این زمان بود که متوجه شد نمی‌شود کار را ادامه نداد یا نظمی برایش تعریف نکرد: شرایط به گونه‌ای شده بود که اگر در این مقطع کار را رها می‌کردم بچه‌ها سردرگم می‌شدند، از طرفی دوباره از سیستم سالم مسجد جدا می‌شدند از طرف دیگر دوباره به کوچه‌های آسیب زای محله روی می آودند و عملاً همه چیز مثل قبل می‌شد.

بهمنی به اینجا که رسید یادی از یکی از همین بچه‌ها افتاد که پوستر ترحیمش هنوز توی دفتر کارش بود. بغض امانش نداد و با گریه گفت: یکی از همین بچه‌ها امین نام داشت او هم از همین بسترآسیب زای محله، به مسجد رو آورد و توانست خودش را از ناهنجاری‌های پیرامونش رها کند.

وحید او را کم کم مسجدی و علاقه مند به کارهای فرهنگی کرده بود، به رغم اینکه خانواده امین دچار مشکلات و آسیب‌های زیادی بودند اما او موفق شده بود که امین را از منجلاب آسیب جدا کند اما او در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

وحید می‌گوید از این امین ها تعداد زیادی وجود دارد که سعی کردیم تک تک شأن را از منجلاب آسیب و مشکلات نجات دهیم و ادامه داد: بارها پیشنهادات شغلی مختلفی به من می‌شد اما دیگر دلم نمی‌آمد کاری را که شروع کرده بودم رها کنم. بچه‌ها با مسجد انس گرفته بودند و من در جریان مشکلاتشان بودم به گونه‌ای که حتی خانواده‌ها هم تماس می‌گرفتند و از من کمک می‌خواستند.

بارها شده بود که صبح‌ها بعضی از بچه‌ها را خودم به مدرسه می‌بردم و یا با مدرسه مکاتبه محرمانه می‌کردم و آنها را در جریان شرایط ناگوار برخی از دانش آموزان می‌گذاشتم تا کمتر مورد سخت گیری قرار گیرند و از مدرسه اخراج نشوند.

داستان زمین چمن مصنوعی

از سال ۹۱ سعی کردم برنامه‌های فرهنگی را مدون کنم و برای هر روز یک برنامه خاص داشته باشیم که هم جنبه فرهنگی و تعلیمی داشته باشد هم جنبه تفریحی تا بچه‌ها همچنان در همین فضا باقی بمانند. اما همه کارها هزینه مند بود و اغلب پولی هم نداشتیم و به سختی پول اجرای برنامه‌ها را جور می‌کردیم. از هزینه‌های شخصی گرفته تا پولی که برخی از خیران می‌دانند.

یکی از اقدامات ماندگاری که وحید برای محله سنگ سیاه انجام داده ایجاد زمین چمن مصنوعی است که خودش داستان جدایی دارد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

او درباره زمین چمن مصنوعی تعریف می‌کند: در تمام این سال‌ها برای اینکه بچه هادر کنار فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی مسجد، برنامه‌های ورزشی را هم دنبال کنند سختی‌های زیادی کشیدیم مثلاً هر هفته باید مسیرهای طولانی را طی می‌کردند که باید پول روی هم می‌گذاشتیم و کرایه سالن را جور می‌کردم اما بعد از مدتی دیدم ادامه این روند خسته کننده است و باید در محله خودمان کاری انجام دهیم به همین خاطر یک قطعه زمین رها شده را پیدا کردم که در همین گیر و دار متوجه شدم که اداره ورزش و جوانان هم قصد دارد چمن مصنوعی ورزشگاه شهید دستغیب شیراز را عوض کند که بلافاصله با آنجا مکاتبه کردم و چمن‌های قدیمی را با خودم به محله آوردم و یک زمین چمن مصنوعی مناسب را راه اندازی کردم.

او خاطرش می‌آید که حتی پول خرید چسب‌های مخصوص برای نصب کردن چمن را هم نداشت و با کمک‌های این طرف و آن طرف با قیر آنها را چسبانده بود هرچند بعدها اداره ورزش و جوانان کمک‌هایی بهشان کرده بود.

وحید می‌گوید: با هزار زحمت زمین چمن را برای مردم و بچه‌های محله نگه داشتم، حتی جام فوتبال برگزار کردم، با کمک برخی خیران برای تیممان لباس و گرمکن ورزشی تهیه کردم و حالا این زمین در طول هفته میزبان بچه‌های محله و سایر محلات اطراف هم هست و خود خانواده‌ها حالا از این زمین چمن مراقبت می‌کنند.

او خاطره‌ای از یک توریست آلمانی هم تعریف می‌کند: یک روز مشغول بازی با بچه‌ها بودم که دیدم یک توریست در حال تماشاست، از او خواستیم که با ما بازی کند که فوراً قبول کرد و ساعاتی را با ما گذراند. این توریست آلمانی فردای آن روز دوباره به محله برگشته و به آنها یک تور دروازه هدیه می‌دهد.

سپیده دم زندگی در روزهای سنگ سیاه/ جوانی که نقش مهربانی می‌زند

حالا زمین چمن مصنوعی محله هر هفته میزبان بچه‌هایی است که هم بازی می‌کنند هم از دام‌های مختلفی که در محله برایشان پهن شده بود نجات پیدا کرده‌اند، زمین چمنی که دور تادورش مزین به عکس شهداست.

کافی نتی که دست تنها راه اندازی شد

وحید در کنار مسجد یک کافی نت هم ایجاد کرده بود که درباره اش می‌گوید: وقتی دیدم چقدر بچه‌ها به بازی کامپیوتری علاقه دارند غسالخانه کناری مسجد که قدیمی بود را مهیای ایجاد کافی نت کردم، چند سیستم دست دوم و نو را سر هم بندی کردم تا بچه‌ها دیگر نیازی به محیط‌های برخی کلوپ های بازی نامناسب محله نداشته باشند. کلوپی که هرچند بعد از مدتی به خاطر مشکلات مالی بسته شده اما وحید می‌گوید دوباره آن را راه می‌اندازد.

ظهر شده و هنوز خیلی از فعالیت‌های وحید برای تعریف کردن مانده است. او با دست‌های خالی اما علاقه و اراده‌ای قوی سعی دارد بچه‌های محله‌اش را از آسیب‌های اجتماعی و اخلاقی دور نگه دارد.

وحید حالا موفق شده بالغ بر ۲۰ نفر را مصون نگه دارد، آنهایی که از دام اعتیاد و ناهنجاری‌های مختلف به آغوش مسجد پناه داده شده‌اند تا محله سنگ سیاه چندان هم سیاه نباشد.

او اگرچه نقاب قهرمانان فیلم‌ها را بر چهره ندارد، اگرچه قدرت ماورایی و خارق العاده ندارد اما عزمی انقلابی و جهادی دارد که رخسار محله‌اش را از سیاهی‌ها بزداید.

وحید جوان قهرمانی است که صبح زندگی را به روزهای سنگ سیاه هدیه داده، او هر روز بر پیکر محل خود نقش مهربانی می‌زند.

کد خبر 4570708


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

شعر غمگین شب یلدا + مجموعه اشعار زیبای غم و ناراحتی شب یلدا