دوست شاعری که در سراسر عمر به کتاب وابسته و دلبسته بود، این اواخر به علت شدت بیماری دیابت بهتدریج بینایی را از دست داد و از نعمت خواندن محروم شد؛ همان نعمتی که به گفته خود طی چند دهه همه لذت و دلگرمی زندگیاش را تشکیل میداد. یک روز برای عیادت به خانهاش رفتم. برحسب اتفاق یکی از روزهای «هفته کتاب» بود. دیگر آن شادابی همیشگی را نداشت. افسرده در زاویهای از کتابخانه نشسته بود و شکایت و فغان میکرد. برای آرامش، کتابی در دست گرفته بود و نالنده به نگارنده میگفت: «تا چندی پیش میدیدم و حالا نمیبینم. چندی پیش کتاب میخواندم و حالا دیگر قادر به خواندن نیستم. مگر میتوان بدون این (کتاب) زیست و بدون مطالعه روز را شب کرد؟» میگفت: «چشمی که نخواند بهتر است به خواب برود!» به یاد عبارت نغز ابراهیم ادهم افتادم که: «هیچ چیز بر من سختتر از مفارقت کتاب نبود؛ که فرمودند: مطالعه مکن.» آن دوست آرزوی مرگ میکرد و چندی بعد برای همیشه دست از سایش کتاب شست.
آن شاعر زندهیاد در نوبتی دیگر، قبل از آن پیشامد میگفت: «سه سال اول زندگی مشترک را در خانه محقری با تمامی محدودیتها و محرومیتها سر کردیم. خانهای که جایی برای اثاثیه اضافی نبود. در عسرت و تنگی قرار داشتیم. از نوجوانی کتابخانه داشتم؛ با قفسههای فلزی و کتابهایی که خریده و خوانده بودم. روزی در اولین روزهای زندگی مشترک از محل کار که به منزل آمدم، کتابخانه را به هم ریخته دیدم. شده بود قفسههایی بیکتاب! قفسهها بودند، اما خبری از کتابها نبود. از همسرم که آن روزها آخرین ترم تحصیلات دانشگاه را میگذراند، پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: روانه کارتن کردم تا به اتفاق به انباری انتقال دهیم! تنها به این دلیل که جا کم است و کتاب هم در زمره اثاثیه اضافی!
شوکه شده بودم. من که کتاب برایم امری لازم بود و بیکتابی دردی جانکاه، لحظهای ماندم که چه بگویم. جای دعوا و مرافعه در اولین روزهای زندگی مشترک نبود. خونسردیام را حفظ کردم و پرسیدم: بیرون کاری نداری؟ گفت: اتفاقا چرا، دقایقی برای خرید میروم. تا رفت، دست به کار شدم و کارتن یخچال را بر اندامش پوشاندم؛ آماده برای انتقال به انباری! او که رسید، یک لحظه هاج و واج ماند، پرسید: یعنی یخچال نیز با کتابها برود؟ مگر بدون یخچال میتوان زندگی کرد؟ گفتم: اتفاقا پرسش من نیز همین است. مگر بدون کتاب میشود زندگی کرد؟ ماجرا را تا آخر خواند؛ گفت: «سریع دست به کار شویم و کتابها را سر جایش بگذاریم.» ظاهراً دوست شاعر ما گربه را پای حجله کشت و برای همیشه وجود کتابخانه را در منزل بیمه کرد!
جا دارد در «هفته کتاب» یادآور شوم: چه میشد هر ایرانی تحصیلکرده و هر هموطن درسآموخته همچون آن دوست شاعر ما، کتاب را اینچنین وارد عرصه زندگی خود میکرد و دوری از کتاب او را از درون میرنجاند و داشتن کتابخانهای را در فضای خانه، هرچند مختصر، همانند اقلام جهیزیه و داشتن آشپزخانه، انباری و لوازم ضروری خانه امری لازم و آن را نقشآفرین در تعالی خانواده میشمرد؟ اصلا چه اشکالی داشت اگر بخشی ناچیز از هزینههای هنگفت صرف شده برای خرید آخرین کالاهای زاید و تجملی مد روز، و نونوار کردنهای بیهوده زندگی به خرید کتاب اختصاص مییافت و مثلا هر ماه یک کتاب برحسب نیاز وارد سبد هر خانواده تحصیلکرده میشد و اهل خانه درکش میکردند تا سرانه مطالعة ما از رقم شرمآور 13دقیقه، اندکی فراتر میرفت! از ما چه چیز کم میشد اگر در ایام نوروز، کتاب عیدی میدادیم و به جای ارج نهادن به پول و سکه، به کتاب ارج مینهادیم؟
چه میشد برای هر خانواده ایرانی تحصیلکردهای همه هفتهها حکم «هفته کتاب» را پیدا میکرد و امر پسندیده «کتابگردی» و «کتابیابی» و «کتابخوانی» و از «کتابگویی» رسم همیشگی به خود میگرفت؟ در گرامیداشت این هفته و نام مبارکش، کتاب در سطحی وسیع جنبه هدیه به خود مییافت. در آن صورت چه سرنوشت دلپذیر و خجستهای در زندگیها رقم میخورد و خانوادهها از چه ثروت هنگفت فرهنگی برخوردار میشدند. گذشته از آن، عوامل چاپ و نشر نیز قدری به پیشه خود امیدوار میشدند و دستکم خود را بازمییافتند. در آن صورت نویسندگان، این سرمایههای ارزشمند فرهنگی کشور، در سایه امید چه کارهای بزرگ و سترگی را در سر میپروراندند؛ کتابخانهها و کتابفروشیهای سطح شهر چه رونقی میگرفت؛ ناشران و دستاندرکاران فروش کتاب برای تأمین معاش، دیگر در فکر تغییر حرفه خود نبودند و ما هر روزه شاهد بالارفتن تابلوی جذاب و پرمشتری اغذیهفروشی به جای کتابفروشی نمیشدیم! ناشران، دیگر در حالت احتضار قرار نمیگرفتند و هر دم مزه مرگ را نمیچشیدند. برای فروش قطرهای محصولات فرهنگی خود آرزوی داشتن عمر نوح نمیکردند و برای تحمل مشکلات و تنگناهای برگشت سرمایه، صبر ایوب از خداوند روزیرسان مسئلت نمیداشتند! نمیدانم، چنین آرزویی روزی دستیافتنی است و اصلا میتوان به فرارسیدن چنین روزی چشم امید بست؟
کتاب و کتابخانه چه چیز از لوازم لوکس کم دارد که در اکثر خانهها جایش خالی است؟ چقدر خوب میشد هر یک از فارغالتحصیلان دانشگاهی ما همچون برخی کشورهای پیشرفته مطالعه کردن را همچون درس خواندن در زمره برنامههای زندگی خود قرار میدادند و پس از فراغت از تحصیل، در هیچ شرایطی از کتاب دور نمیشدند و آن را بهترین دوست زندگی خود به شمار میآوردند؟
از ما چه چیز کم میشد اگر در اتوبوس و مترو، خانه و اداره، مطب پزشک و صف نانوایی، خلوت و جلوت، و خلاصه هر جایی که اندک حال و مجالی دست دهد، کتاب در دست داشتیم و ذهن خود را با آموزههایش آشنا میساختیم و از این رهگذر چیزی بر دانش خود میافزودیم و دنیای درون خود را میگسترانیدیم؟ در چنین شرایطی آیا نگاهمان به زندگی و موضوعات پیرامونی عوض نمیشد و به قول مولانا بخشی از غمهای بیهوده که اندر سینههاست، بخار و گرد باد و بود جلوه نمیکرد؟ از قبل مطالعه و فراگرفتن اندیشهها، نحوه اندیشیدن و درست اندیشیدن را نمیآموختیم و آنگاه اندیشه را پیوسته پشتوانه عملی زندگی فردی و اجتماعی خود نمیکردیم؟ با مطالعه جان ما افزون نمیشد و بسط نمییافت؟ و بالاخره اینکه گفتهها و شنیدهها، کنشها و واکنشها، حرکات و سکنات ما سمت و سویی دیگر نمییافت و تلقی و باورهای ما پالایش نمیشد؟ در یک کلام، تازه و تازهتر نمیشدیم؟
کتابخوانی، عادت یا ضرورت؟
در فارسی دوران دبستان در قالب شعری از زبان کتاب میخواندیم: «من یار مهربانم/ دانا و خوشزبانم/ گویم سخن فراوان/ با آنکه بیزبانم/ پندت دهم فراوان/ من یار پنددانم/ من دوستی هنرمند/ با سود و بیزیانم/ از من مباش غافل/ من یار پنددانم». حالا که بزرگتر و درسآموختهتر شدیم، میفهمیم که اگرچه کتاب یار مهربانی برای ماست، اما مشکل از ماست. ما همدم و همراه خوبی برای کتاب نیستیم! دیری است که این یار مهربان، دانا و خوشبیان جفا میبیند. در جمع شلوغ ما عجیب غریبی میکند. برخلاف سفارش او، از این دوست هنرمند و یار باسود و بیزبان غافل شدهایم. پندهایش را اصلا به گوش نمیگیریم. بدون این رفیق مهربان، راه خود را میرویم و سنگ خود را به سینه میزنیم. تنها شعری از او، یادگار آن دوران در ذهن ما باقی مانده است.
اصلا چرا برخی از تحصیلکردههای دانشگاه ما مقاومت عجیبی در برابر کتاب خواندن از خود نشان میدهند و همواره با این میراث بشری رفتاری قهرآمیز برقرار میدارند و از رهگذر کتاب دریچهای به دنیای جدید بازنمیگشایند؟ حاضرند وقت عزیز و گرانمایه خود را با هر چیزی تلف کنند، اما اندکی از وقت خود را پای کتاب ننشینند و دو صفحه مطلب نخوانند. بهطور کلی، اصلا ضرورتی برای خواندن در زندگی نمیبینند. از نخواندن بسا دلشاد و خشنود هم میشوند. ساعتها چشم به شبکههای اجتماعی میدوزند و بیاختیار غرقه در دنیای مجازی میشوند، دریغ از آنکه دقایقی را مصروف آثار مکتوب دارند. طنز روزگار، جماعتی را نخواندن، فضیلت میآید و خواندن، اگر نه رذیلت، که نوعی بیکاری به شمار میآید و یا نشانی از دل خوش داشتن که به کمترین بهایی نیز نیرزد!
اصلا برخی نمیخواهند بپذیرند که باید روزی در برابر کتاب سر آشتی فرود آورند و به خواندن تن دردهند. این امر در آنان چنان نفوذناپذیر جلوه میکند که پنداری در برابر خواندن قیراندودشان کردهاند! شگفتیآور است به هر چیزی تن درمیدهند الا خواندن. اساسا نیازی به کتاب در خود احساس نمیکنند؛ آنهم در عصر کتاب که از هر نظر مایه حیرت و شگفتی میآید! چگونه میتوان از تحصیلات دانشگاه سخن به میان آورد و مدرکش را به این و آن نشان داد، اما در طول سال کتاب نخواند؟ تحصیلات دانشگاه باید شعله خواندن را در وجود آدمی بیفروزد و آدمی را بیش از پیش به قلمرو کتاب رهنمون دارد. تحصیلاتی که کمترین تأثیری در این جهت نبخشد و تحصیلکرده را با کتاب متصل نکند، دشوار بتوان نام تحصیلات را بر آن نهاد!
سالها پیش همکاری داشتم که تحصیلکرده آمریکا بود و با افتخار مدرکش را به رخ این و آن میکشید. پرحرف بود و در سیاست و اجتماع و اقتصاد و تاریخ و جغرافیا و مدیریت و فلسفه و روانشناسی و پزشکی و موضوعات فرهنگی و ادبی و هنری، مدعی؛ از آن کسانی که در صحن گفتگو مجال به دیگران نمیدهند! از قضا در مأموریتی اداری به یکی از شهرستانها، چند روزی با این همکار همهچیزدان هماتاق شدم. طبق عادت دیرینه صبح زود از خواب برمیخاست: به سر و وضع خود میپرداخت، تختش را مرتب میکرد، کفشش را واکس میزد، کت و شلوار اتوکشیدهاش را میپوشید؛ آنگاه ساعتها روی صندلی هتل بیکار مینشست و تا هنگام خروج از هتل با اشتیاق به در و دیوار مقابل مینگریست؛ با وجود اینکه بر روی میز کناری خود مملو از انواع و اقسام خواندنیها بود؛ اعم از کتاب و روزنامه و مجله، دست به ترکیبشان نمیزد! دریغ از اینکه حتی تورق کند و دیدگان به تیتر درشت روزنامهای بدوزد و یا از سر کنجکاوی و اشتیاق موضوعی را دنبال کند! یکی دو ساعت آقای تحصیلکردة آمریکا همینطور مینشست و بیهوده وقت میگذرانید، چنان که اصلا خواندن نمیداند!
روزی برحسب وظیفه و شاید نیز از سر دلسوزی به وی یادآور شدم: چرا بیهوده وقت میگذرانی؟ دستکم خود را در این اول صبحی، دقایقی با کتاب یا روزنامهای مشغول کن تا از اخبار و اطلاعات روز عقب نمانی... حدس میزنید در پاسخ به من چه گفت؟ نگاه سردی تحویلم داد و به کوتاهی هرچه تمامتر گفت: «عادت ندارم!» همین پاسخ کوتاه و وافی به مقصود کافی بود تا دیگر بیش از آن به گفتگو ادامه ندهم و خاطر مبارکش را با گفتههای بیمشتری خود مکدر نسازم؛ اما از شما چه پنهان، در دل گفتم: دریغ کلمه حکمت با تو گفتن!
تازه جای شکرش باقی است که نگفت: «همه را نخوانده میدانم» و عجیب اینکه او خواندن را مثل بیشتر افراد «عادت» میپنداشت نه «ضرورت»! گمان میکرد کتاب خواندن مثل سیگار و قلیان و چپق کشیدن است که از سر عادت در برنامه روزانه اهلش قرار میگیرد! و نمیدانست که در جهان معاصر دیگر میزان برخورداری از سواد، شمار سالهای تحصیل و دارابودن عناوین دانشگاهی به حساب نمیآید که بشود همچون گذشته برای اظهار وجود، آن را به زیبایی در قاب گرفته و بر تن دیوار آویخت، بلکه برحسب دوری و نزدیکی افراد با کتاب و مطالعه سنجیده میشود.
نقل از روزنامه اطلاعات
ادامه دارد