۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان

کودکان با شنیدن داستانهای مختلف میتوانند انواع رفتارها را یاد بگیرند. داستان آموزنده کودکانه علاوه بر آموزش، جنبهی سرگرمی دارند و کودکان با شنیدن آنها لذت میبرند.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر - تعریف کردن داستان آموزنده برای کودکان فواید زیادی دارد و ما میتوانیم با استفاده از داستان آموزنده کودکانه مفاهیم مختلفی را به کودکان آموزش دهیم. در ادامه چند نمونه از داستانهای مختلف با درون مایههای متفاوت آورده شده تا کودکان را به دنیای دیگری برده و به آنها درسهایی بدهند.
در صورتی که مطالعه داستان خاصی در این مطلب مد نظر شماست، با انتخاب عناوین ارائه شده در فهرست موضوعی زیر، به آن داستان با موضوع مورد نظر خود خواهید رسید.
داستان آموزنده کودکانه
۱. داستان آموزنده کودکانه؛ دوستی
روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را جا به جا کرده بود، ولی دیگر پیر شده و نمیتوانست بار بکشد. بالاخره یک روز صبح آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت میخواد. من دیگه به تو احتیاج ندارم. الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود. با خودش گفت: باید برم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.
الاغ از دهکده بیرون رفت. از آسیابان و آسیابش دور شد. کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علفهای سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد. بعد دوباره با خودش گفت: زیاد هم بد نشد. حالا دیگه بار نمیبرم و منت آسیابان رو هم نمیکشم.
الاغ از دهکده بیرون رفت. از آسیابان و آسیابش دور شد. کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علفهای سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد. بعد دوباره با خودش گفت: زیاد هم بد نشد. حالا دیگه بار نمیبرم و منت آسیابان رو هم نمیکشم.

به راهش ادامه داد تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته. الاغ گفت: سلام دوست من، چرا تنها نشستی؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟ سگ آهی کشید و گفت: دست رو دلم نذار که خیلی ناراحتم. الاغ پرسید: آخه برای چی؟ سگ گفت: سالهای سال برای صاحبم کار کردم. همه جا همراهش بودم. آنقدر این طرف و آن طرف میدویدم که خسته و کوفته به خانه بر میگشتم. اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم، گرگی سر راهمون سبز شد و من، چون پیرم نتونستم جلوش بایستم و با او بجنگم. صاحبم که از گرگ ترسیده بود، همه تقصیرها را گردن من انداخت و امروز منو از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا دلت میخواد. من با تو کاری ندارم. حالا من نمیدونم کجا برم. الاغ با مهربانی گفت: غصه نخور که خدا بزرگه و کسی را بی پناه نمیذاره. بیا دو تایی بریم جای مناسبی پیدا کنیم و با هم زندگی کنیم.
آنها راه افتادند و رفتند تا رسیدند به گربهای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود. نزدیک گربه که رسیدند، سلام کردند. الاغ پرسید: چی شده؟ جرا اینقدر غمگینی؟ گربه گفت: باید غمگین باشم. سالها توی خونهی صاحبم موش میگرفتم و خدمت میکردم. ولی حالا که پیر شدم او گربه دیگهای آورده و منو از خونه بیرون انداخته. به نظرتون نباید غمگین باشم؟ الاغ گفت: ما هم مثل تو هستیم. بیا با هم بریم، ببینیم خدا چی میخواد؟ گربه هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند. خروس روی سر در خانهای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو میکرد. الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: خروس جان، چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز میخونی؟ خروس گفت: روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم. هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز میخوندم که همه را بیدار میکردم. اما حالا پیر شدم و گاهی خواب میمونم. صاحبم میخواد سر منو ببره و گوشتم را بپزه و بخوره. الاغ گفت: ممکنه تو پیر شده باشی و نتونی سحر بیدار شی. ولی هنوز صدات زیبا و خوش آهنگه. با ما بیا میریم جای مناسبی پیدا میکنیم و به خوشی روزگار میگذرونیم. خروس هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.
کم کم هوا تاریک شد و آنها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند. سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند. اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخههای آن نشستند. از گرسنگی خوابشان نمیبرد و دور و بر را نگاه میکردند. ناگهان خروس گفت: من از دور نوری میبینم. انگار یه کلبه اونجاست. پاشین بریم اونجا. شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم. الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند.
وقتی به نور رسیدند دیدند یک کلبهی کوچک است. از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند. روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا میخوردند. کنار دست آنها هم سکههای طلای زیادی بود. الاغ گفت: اینا دزدند. باید این دزدها رو از کلبه بیرون کنیم. خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: چهار نفر مرد قوی هیکلند. چطوری اونا رو بیرون کنیم؟
گربه گفت: راست میگه اونا خیلی قوی به نظر میان. ما چی؟ خسته و گرسنه! سگ از خستگی چرت میزد. اما الاغ در فکر بود و داشت نقشهای میکشید. الاغ میدانست که با فکر میتوان بر زور بازو پیروز شد. پس باید فکر میکرد و نقشه خوبی میکشید. بالاخره فکری در ذهنش جرقه زد. دوستانش را به کناری برد و نقشه اش را برای آنها گفت. همه تعجب کردند. نقشه خوبی بود. تصمیم گرفتند زودتر دست به کار شوند.

آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد. بعد نوبت گربه بود. او پرید بالا و پشت سگ ایستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها داخل اتاق افتاد و این سایه مثل یک غول بزرگ و ترسناک شد. دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند. در همین لحظه حیوانها شروع کردند به سر و صدا کردن. صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزدها بیشتر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی سکه هایشان را هم فراموش کردند. با فرار کردن دزدها چهار حیوان قصهی ما که دیگر با هم دوست شده بودند از شادی فریاد کشیدند: زنده باد، ما برنده شدیم. دزدها فرار کردند.
بعد از کمی شادی به داخل خانه رفتند. دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند. گربه همان طور که ماهی را به دندان میکشید گفت: نقشه ات عالی بود الاغ جان. خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت: من فکر نمیکردم اینقدر زود موفق بشیم! و همه به فکر الاغ آفرین گفتند.
الاغ گفت: نقشهی من خوب بود، اما کمک شما هم خیلی موثر بود. اگه من تنها بودم نمیتونستم هیچ کاری بکنم. این مهمه که ما برای خودمون دوستایی پیدا کنیم و در هر کاری همکاری داشته باشیم تا موفق بشیم. خیلی از کارارو تنهایی نمیشه کرد و برای همین باید دوستای زیادی داشته باشیم.
۲. داستان آموزنده کودکانه؛ تنبلی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی میکرد. اسم بچهها به ترتیب مومو، توتو، بوبو بود. یک روز مادر خوکها به آنها گفت: بچهها شما دیگه بزرگ شدید و باید برای خودتون خونه بسازید و زندگی جدیدی رو شروع کنید.
مومو با اینکه از همه بزرگتر بود، ولی خیلی تنبل بود. برای همین پیش خودش فکر کرد که از چه راهی میشود با زحمت خیلی کم به خانه برسد. بعد از کمی وقت با شاخه و برگهای درختان یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگتر بود با تنهی درختها یک خانه چوبی برای خودش ساخت و، اما بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود و از تنبلی دوری میکرد با صبر و حوصله با سنگ یک خانه سنگی محکم برای خودش ساخت.
مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت میتونم این خونهی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.
مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت میتونم این خونهی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.

مومو با ترس شروع به دویدن کرد. رفت تا به خانهی توتو رسید. در زد و فریاد کشید: توتو در رو باز کن گرگه دنبال منه. توتو در را باز کرد و گفت:: نگران نباش خونهی من محکمه و با فوت گرگه خراب نمیشه. گرگ که مومو را دنبال میکرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت: الان فوت میکنم و خونه تو رو هم خراب میکنم و هر دوی شما رو میخورم. فوت کرد، ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمیشد. آخر سر آقا گرگه خسته شد. دم در نشست و فکر کرد. بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت: چون خونهی توتو چوبیه اگه آتیشش بزنم خوکها مجبور میشن که بیان بیرون و بعد اونا را میخورم. برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود و خوکها نمیتوانستند نفس بکشند. برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند.
با عجله و ترس و لرز در زدند و فریاد کشیدن: بوبو درو باز کن گرگه دنبال ماست. بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آنها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: چه بهتر حالا هر سه تاتون رو میخورم. بعد شروع کرد به فوت کردن، ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد. فکر کرد آن را آتش بزند، ولی خانه سنگی بوبو آتش نمیگرفت. بعد چشمش به دودکش افتاد و تصمیم گرفت از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگ قصهی ما فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که باید تنبلی را کنار بگذارند و سعی کنند هر کاری را به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند. بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانهی جدید به آنها کمک کند.
۳. داستان آموزنده کودکانه؛ دروغگویی
روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهکدهای زندگی میکرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپههای سبز و خرم نزدیک ده میبرد تا گوسفندها علفهای تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز که حوصله اش خیلی سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. فریاد کشید: گرگ، گرگ،ای مردم گرگ اومده.

مردم ده صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به او و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند، ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند پسرک شروع به خندیدن کرد و گفت: گرگ کجا بود! من سر به سرتون گذاشتم. فقط میخواستم یه کم بخندم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
از آن ماجرا مدتی گذشت. دوباره یک روز که پسرک نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود به گذشته فکر کرد و به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد. تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند شد و دوباره مانند قبل فریاد کشید: گرگ، گرگ اومده. بیاین کمک … مردم هراسان از خانهها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند، ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. با او کمی دعوا کردند و سپس به مزرعههایشان برگشتند.
از آن ماجرا مدتی گذشت. دوباره یک روز که پسرک نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود به گذشته فکر کرد و به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد. تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند شد و دوباره مانند قبل فریاد کشید: گرگ، گرگ اومده. بیاین کمک … مردم هراسان از خانهها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند، ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. با او کمی دعوا کردند و سپس به مزرعههایشان برگشتند.

از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید به طرف گله رفت تا گوسفندان را با خودش ببرد. این بار پسرک چوپان هر چه فریاد میزد گرگ، گرگ اومده بیاین کمک کسی برای کمک نیامد. مردم ده فکر کردند که دوباره چوپان دروغ میگوید و میخواهد آنها را اذیت کند و بخندد. گرگ آمد و چند گوسفند را با خودش برد و پسرک این بار به گریه افتاد. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست میگوید.
بیشتر بخوانید: داستان درباره مسئولیت پذیری برای کودکان
۴. داستان آموزنده کودکانه؛ مهربانی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.

خرگوش که داشت از در خانهی خوک رد میشد خانم خوک را دید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش مهربان داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد و از او خداحافظی کرد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.
این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من میدهی؟ خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.
او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: خرگوش جان چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجههای بیشتری به دنیا خواهم آورد. خرگوش مهربان قصه ب. ما هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید در حالی که هیچ هویجی برای خودش باقی نمانده بود. او با خود فکر کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: چه کسی پشت در است؟ صدایی شنید: سلام، ما هستیم آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم. خرگوش در را باز کرد و با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند: امروز تو هویجهایت را به ما دادی. ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید در حالی که هیچ هویجی برای خودش باقی نمانده بود. او با خود فکر کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: چه کسی پشت در است؟ صدایی شنید: سلام، ما هستیم آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم. خرگوش در را باز کرد و با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند: امروز تو هویجهایت را به ما دادی. ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم.

خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: چه غذایی پخته اید؟ همه با هم گفتند: سوپ هویج و خندیدند. سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.
۵. داستان آموزنده کودکانه؛ خجالتی
در روزگارانی نه چندان دور در یک مزرعهی زیبا توی یه گله بز یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. این بزغاله روش نمیشد هیچ کاری بکند و هیچ چیزی بگوید. وقتی همه بزغالهها بازی و سر و صدا راه میانداختند اون فقط یه گوشه میایستاد و نگاه میکرد. وقتی گله بزغالهها به یه برکهی آب میرسیدند بزغالههای شاد و شیطون برای خوردن آب میدویدند سمت برکه و حسابی آب میخوردند و آب بازی میکردند، اما بزغالهی خجالتی اینقدر صبر میکرد تا همه بزغالهها از کنار برکه بروند بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا انقدر صبر میکرد که دیر میشد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست میداد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت میکرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمیداد و بازم همونجوری خجالتی رفتار میکرد.

یه روز صبح وقتی گله میخواست برای چرا به دشت و صحرا بره بزغالهی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت. همینجوری که روی زمین نشسته بود تا درد پاش خوب بشه دید گله ازش دور میشه. اون توی خونه جا موند، اما خجالت میکشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه. چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده. به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره. اما اول در گوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد.
سگ گله به خونه برگشت. بزغاله کلی از دیدن سگ خوشحال شد، ولی سگ رفت و یه گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. با خودش فکر میکرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش میخواست با اون حرف بزنه، اما خجالت میکشید. یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمیداد. بالاخره صبرش سر اومد و تصمیم گرفت به خجالت غلبه کنه و بره جلو. آهسته به سگ نزدیک شد و آروم گفت: ببخشید. سگ جوابی نداد. کمی بلندتر و رساتر به سگ گفت: ببخشید من امروز جا موندم میشه منو ببرید به گله برسونید؟ سگ چشمانش را آرام باز کرد و لبخند زد. بلند شد و گفت: البته که میشه، اما من تند تند میرم. میتونی بهم برسی؟ بزغالهی قصهی ما که زمین خورده بود میخواست بگه که پاش درد میکنه، ولی بازم روش نشد. سگ با عجله بیرون رفت، ولی بزغاله آروم دنبالش میرفت. سگ گله به سمتش برگشت و گفت: چرا نمیای؟ چرا عقب میمونی؟ بزغاله خجالت زده و قرمز شد، ولی جوابی نداد. سگ دوباره گفت: چرا تند نمیای؟ بزغاله بالاخره آروم سری تکون داد و گفت: پام درد میکنه. سگ با مهربانی لبخند زد و گفت: خب چرا زودتر نمیگی دوست من؟ از اینجا به بعد منم آروم میرم که با هم باشیم.
چوپان مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفعه دید بزغاله خجالتی و سگ گله دارند آروم میآیند. کنار هم باهم حرف میزدند و میخندیدند. چوپون گله لبخندی زد و گفت: امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه و خجالت رو کنار بذاره.

بیشتر بدانید: داستان کودکانه در مورد شجاعت
سطح و میزان تأثیرگذاری این داستانها را چگونه ارزیابی میکنید؟ لطفاً نظرات خود را با ما و دیگر مخاطبان ستاره در پایین صفحه و در قسمت "ارسال نظر" در میان بگذارید.