>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۳
همه چیز از پنج روز پیش بود که آغاز شد. بعد از یک نیمروز داغ و غمانگیز تابستانی. در آن نیمروز طولانی و پر تب و تاب، بعد از حرفهای دکتر و بیرون زدن از مطب بود که برای اولین بار به وجود دیوار قیامت در خودش پی برد. یک کهکشان فاصله ناگهان بین روح و جسماش افتاده و از هر طرف که میدوید به هیچیک نمیرسید. چون ترازوی کهنهای، کفهها از هم جدا در بیتعادلی محض گرفتار، و راه خانه را پیدا نمیکرد. شاید، این حال و روز تمام کسانی نبود که وقتی میفهمیدند قرار نیست پای از گلیم عمر خود بیشتر دراز کنند، اما اگر قرار بود فقط یک نفربا چنین حال و روزی مواجه شود، آن یک نفر بیتردید فقط او بود. چرا که عاشق بود.
عاقبت به هر جان کندنی بود خود را به خانه رساند، تا بلکه با آواربرداری از جهانی که بر سرش خراب شده بود و با جمع و تفریق مختصر اعداد و ارقام متعلق به باقیمانده عمرش که نمیدانست دکترش از کجا به دستاش آورده، فکری به حال خود کند. درست از همان شب بود که اندیشه دست یافتن به شاخههای گلنرگس برای زنش رؤیا، به یک رؤیای واقعی بدل شده، و تا این لحظه توانسته بود عرصه را برای ورود هر اندیشه و فکر دیگری در ذهنِ خسته و متراکم او تنگ کند.
آن روز، وقتی به خانه رسید، درست مثل انارِ زردی که آبش را پیش از موعد مقرر و تا آخرین قطرهٔ ممکن مکیده باشند، مچاله بود. شانس آورده و رؤیا خانه نبود. زار و نزار و پریشان، خودش را توی اتاق خواب انداخت تا مدارکی را که در دست داشت، طوری زیر تیر و تختههای چوب گردوی تختخوابِ دو نفره جاسازی کند که دستِ زنش به این آسانیها حتی به ورقی از ورقهای آن نرسد.
پاکتِ بزرگِ عکسهای تلقی و سیاهچُرده با آن نوشتههای قرمز درشت که سعی در تبلیغ بهترین و بزرگترین رادیولوژی پایتخت داشت، مگر به این سادگیها راضی به پنهان شدن بود. میلِ سمج خودنمایی و دیدهشدن گویی از مرز آدمها گذشته و تا دل اشیاء سرایت کرده بود، که مرد با همهٔ تلاشاش، از عهدهٔ مخفی کردن آن ورقپارهها برنمی آمد. کار که به طول انجامید، نفسهایش به شماره افتاد و درد، چون سگی گرسنه و هار، دوید تا مثل همیشه به پَر و پاهایش بپیچد. امّا، او با آنکه میدانست با حمله دوبارهٔ بیماری مواجه شده است، تا کار را به انجام نرساند، تسلیم افسارگسیختگی آن نشد. آنقدر که در پایان، صورتش به خورشیدی شبیه بود که ساعتهای طولانی در کسوفی کامل به سربرده است. چنان چهره کبودی از او نمایان شد که گویی با ریسمان مرگ، گلویش را تا میتوانستهاند فشردهاند.
لحظاتی بعد، یَله در میان آشپزخانه، یکّه و تنها، پنجه در پنجهٔ فروپاشی، به گرد خود میپیچید و میپیچید و میپیچید... تا اینکه بالاخره بعد از گذشتِ یک ساعت، به نظر رسید حمله پایان یافته و بیماری، با تسخیرِ سنگری دیگر از سنگرهای خطوطِ مُقدّمِ بدنش، تا فتحِ آخرینِ آن، قدری آرام گرفت.
با آرامشی که به سراغش آمده و معلوم نبود اصلا خیال ماندن داشته باشد یا نه، فرصت داشت تا آمدن رؤیا، دستی به سر و روی خود کشیده و جایِ پایِ عمیقِ درد و جوابِ کوبندهٔ دکتر را در چهره خود محو و نادیدنی کند. همین که از جا برخاست، به یکباره چشمش به پیشخوانِ آشپزخانه افتاد. یک دسته ریحان با برگهایی تازه و درشت و عطرآگین در میان گلدانِ بلورین پُر از آب، چنان به دلبری برای او پرداخته بود که مرد برای لحظاتی هم درد را فراموش کرد، هم درمان را. هم زمان را از خاطر برد، هم زمانه را. نزدیکتر شد و بنا کرد به تماشا کردنش. از آنچه میدید سیر نمیشد. عشق میدید، عاشقی میدید. دل میدید. دلدادگی میدید. با هم بودن و با هم نشستن و با هم خندیدن، آرام آرام و نوازشگرانه از مقابل چشمانش در عبور شد. تور خاطرات، بار دیگر پهن بود و صیادِ دل در خانه پیدایش نبود. زیر لب زمزمه کرد:
وای به اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد
صیاد رفته باشد
مطمئن نبود شعر را درست میخواند و یا این که اصلا این ابیات اکنون وصف حال او هست یا نه. فقط احساس میکرد آنچه از این شعر در حافظهاش بهجا مانده، آن قدر انتطار کشیده که وفاداری خودش را در استفاده از آن در بلاتکلیفترین لحظات تنهابی با حضور خود، ثابت کند. وگرنه چه کسی بود که نداند زیبایی و طعم و عطر ریحان برای او، در تمام روزها و ماهها و سالها یادآور لحظات ناب زندگی بودند؛ اگرچه این کشف بزرگ را مدیون اولین رمضانی بود که زیر یک سقف با رؤیا سپری کرده بود. اما، از همان سال بود که لحظات ناب دعا و افطار و رمضان با خلق تابلویی طلایی و ماندگار از سفرهٔ عشقی که به دست رؤیا پهن شده بود عجین گشته و ماندگاریاش تا امروز دوام آورده بود. در این میان، ریحانها همان علامتهای سادگی عاشقی بودند.
لایهای اشک چون مِهی غلیظ و پاییزی، جفتِ چشمانش را بیاختیار پوشاند و دسته ریحانها هر لحظه توی نگاهش به رنگی درآمدند؛ گاه فیروزهای و گاه سبز، و رفته رفته، زرد و زردتر شدند.
مرد، ناگهان هراسید و هرچه کرد موفق نشد هزار توی پیچوخم دلاش را بر طوفانِ ترسی که از هر سو به سمتش وزیدن گرفته بود، مسدود کند. فقط دو ساعت، و نه بیشتر، از زمانی که مطب دکتر لطیف را ترک کرده بود میگذشت. دو ساعتی که امتداد سختی آن به امتداد دو قرن گرسنگی و دو قرن تشنگی و دو قرن آوارگی، بیشتر شبیه بود تا به امتداد صد و بیست دقیقه از یک بیست و چهار ساعت. وقتی راه افتاد و در گرداب ازدحام و شلوغی دیوانهوار شهر، خود را به آخرین طبقه از طبقات برجی گمشده در غبار غم، به خانه رساند، زبانهٔ آتش نهیبهای دکتر، هنوز در وجودش از حرارت اولیهٔ خود نیفتاده بود. هر کلمه و حتی همهٔ حروف اضافهٔ جملات پرتاب شده به سمتاش را دریافت و در سوزش سینه، حبس کرده بود. آن همه جمله و باید و نبایدهای بسیار، آن همه بکن و نکنهای بیشمار و شاید پوچ در پوچی که معلوم نبود در صورت ابتلاء، آیا دکتر خود قادر به پایبندی حتی به گوشهای از آن میتوانست باشد.
«نباید به بیماریات فکر کنی...ی. نباید بترسی...ی. نباید امیدت را از دست بدهی... نباید... نباید...»
با این حال، اگر همچنان شعلهور بود و میسوخت نه فقط برای این بود که به بیماری لاعلاجی مبتلا شده، بلکه مجبور بود به آن صدای آشنا که در شلیک کلماتاش یک دوستی برادروارانه و دیرینه هدف قرار گرفته بود نیز بیاندیشد.
دکتر لطیف بهترین و نزدیکترین و قدیمیترین دوستاش بود که در توضیحِ نوع بیماریاش به او، از هر غریبهای، غریبهتر و از هر بیگانهای، بیگانهتر رفتار کرده بود؛ طوری که گویی در طول تمام عمر، هرگز کسی را با مشخصات او، نه میشناخت و نه بهجا میآورد. از شدت غریبهگی، نه از یأس بینصیباش گذاشته بود و نه در مقابل وارد کردن شوک، کوتاه آمده بود. تا پیش از دو ساعت قبل، هرگز چنین چهرهٔ تلخ و گزندهای را از مسعود سراغ نداشت. بهراستی چه بلایی بر سر او آمده بود؟ چگونه توانسته بود بیهیچ دردسرو با چنین شتابی، او را به یک بیماری هرچند لاعلاج بفروشد. اگر حرفۀ او ایجاب میکرد بیش از آنکه به عواطف دوستی وفادار بماند به قوانین سربنوشتهٔ بیرحمی که سلولهای مزاحم وضع کردهاند پایبندی نشان دهد، لازم نبود در نقش یک طبیب ناشناس ظاهر شود:
«با آنکه این بیماری در دنیا چیز جدید و ناشناختهای نیست، اما هنوز که هنوز است نه نامِ واحدی روی آن گذاشته شده و نه درمان قطعی برایش پیدا شده. مخصوصاً که عناصرِ آن متأسفانه در بدن تو نهایتِ پیشرفت را نیز داشته و به بیشترِ نقاط دستاندازی کردهاند. شاید به نظرت عجیب بیاید، اما باید بدانی عناصر این بیماری رفتاری قمارگونه دارند. کارشان به تاراج دادن یک یک داراییهای بدن است. درست همان زمان که در نقش برنده ظاهر میشود، بازنده بودنش را تدارک می بیند. میدانی تعجبام از کجاست؟ از اینکه بسیار کم و نادرند آدمهایی که به آن مبتلا شوند. حالا چطور این قرعه به نامِ تو افتاده، فقط میتوانم بگویم متأسفم... متأسف.»
و مکثی کرده و سپس با تغییرِ لحنِ ناگهانی، ادامه داده بود:
«به هر حال، روزهای آینده برای تو، روزهای بسیار تعیینکنندهای است. اگر بتوانی کاری کنی تا از بیماریات فاصله بگیری، کمتر رنج خواهی برد. چه بسا که با نیروی امید بتوانی پشت اهریمنیاش را به خاک بمالی و ورق را به سودِ خود برگردانی.»
به همین آسانی و به همین راحتی و با همین صراحت و سرعت، از همه چیز باخبر شدهبود. آن هم با کلمات سرد و زمخت مردی که نقش برادرِ نداشتهاش را در زندگی او ایفا میکرد. باور کردنی نبود. اما برای پایان دادن به یک دوستی گرمابه و گلستانی، کمتر از اینها هم کفایت میکرد. مگر نه آنکه آن دو، دوستهای جداییناپذیری بودند که اغلب فراز و فرودهای زندگی را طوری شانهبهشانه هم پشت سر گذاشته بودند که به نظر میرسید تنها مرگ توانایی آن را دارد که بین آن دو، جدایی بیافکند. تا پیش از ازدواج، زور این رفاقت آن چنان به فردیت هر یک مستولی بود که آن دو، به یک روح بدل شده بودند در دو بدن. آنقدر که فقط از یک ازدواج ساخته بود که آهسته آهسته، آنها را کمتر از قبل دلتنگ هم کند. با این حال، باز هم نزدیکی آن دو، یک سر و گردن از دوستیهای معمولی بالاتر مینمود. پس، حالا مرد حق داشت تا این اندازه از رفتار او، نه تنها رنجیده خاطر، بلکه حتی وحشتزده شده باشد. اما با دو وحشتزدگی همزمان کنار آمدن، کار او نبود. اگر چنانچه اولی، که بیماری بود از پا درش نمیآورد، حتما این دومی، کارش را یکسره میکرد. پس، سعی کرد پیش خودش دلیلی برای این چرخش ناگهانی بتراشد. به خودش گفت:
«حقیقت اینه که شغل مسعود بدجایی به کارم آمده. در بد وضعیتی. درست همان جایی که نباید. گناه او چیست که ذرات وجود من، به قمار بیماری آلوده است.»
مرد دیگر نخواسته بود بیشتر از این، از خود بشنود. ترجیح میداد این او باشد که در غبار بیبرادری گم میشود و نه مسعود، و نه دکتر لطیف.
از این لحظه، او فقط به رؤیا میاندیشید.
این داستان ادامه دارد