تن فروشی دختران جوان و زیبا در کنار بزرگراه های تهران | زنان فاحشه در تهران
تن فروشی دختران جوان و زیبا در کنار بزرگراه های تهران دختران جوانی که عده ای از آنها در دانشگاه هم تحصیل کرده اند اما منتظر خودروهایی هستند تا در آنها سوار شوند و ظرف ۱۰ دقیقه بتوانند خواسته های جنسی مردان هوس باز را تامین کنند و پولی به دست آورند. آن چنان سریع و عجیب خیابانی شدم که مبدا رابه یاد میآورم اما چگونه…!؟ درک نمیکنم. حالا...

تن فروشی دختران جوان و زیبا در کنار بزرگراه های تهران
دختران جوانی که عده ای از آنها در دانشگاه هم تحصیل کرده اند اما منتظر خودروهایی هستند تا در آنها سوار شوند و ظرف ۱۰ دقیقه بتوانند خواسته های جنسی مردان هوس باز را تامین کنند و پولی به دست آورند. آن چنان سریع و عجیب خیابانی شدم که مبدا رابه یاد میآورم اما چگونه…!؟ درک نمیکنم. حالا نه ماه است که در اینکار هستم. جز چند باری که به اصرار و دریافت پول قابل توجه به مهمانی افراد شاسیبلند سوار رفتم، از ترس بروز مشکل و گرسنه و بیامکانات ماندن خانواده و پدر مریضم، در همین اتوبانها کار میکنم
در شلوغی هر روزه تهران، درست در زمانی که بازار فروش ارز سویهای از شهر رابه خود مشغول کرده و مقابل در صرافیها حجم قابل ملاحظهای آدم عجیبوغریب میبینی ودر عجب میمانی که دلار به چه دردش میخورد، درست زمانی که شهر ترافیک روزانهاش را سپری میکند و هیچکس اجازه تردد به دیگری را نمیدهد و شاهد ترافیک قفل شده در معابر و اتوبانهای این شهر شلوغ هستی
و بازهم درست زمانی که کافهها و مراکز خرید این شهر مملو از آدمهای خسته و عاشق یا خریدارهایی که پول خرج میکنند تا حالشان بهتر شود؛ کسانی مشغول کار و کسب درآمد اما به شیوه خودشان و البته تحمیلی هستند.شیوههای نامتعارفی از کار و کسب درآمد که اغلب آنها ریشه در فقر و نبود آگاهیهای لازم و ضروری اجتماعی
و البته فشار بیامان بیمنطقیها و بیرحمیهای اجتماعی دارد. گاهی اوقات دریغ از ذرهای مروت در وجود همنوعان و همشهریها و البته ذرهای درایت در وجود متولیان امور اجتماعی که میدانند و خود رابه بیاطلاعی میزنند. مشاغلی که با عاملیت انسانهای بیرحم و بیدغدغه و البته بدون هیچ شرف انسانی و اجتماعی، میرود تا هر روز توسعه بیشتری پیدا کند و کسان دیگری را وارد عرصه استثمار انسانی کند.
شغلهایی گمشده در شلوغی بیرحم این شهر که هیچ کس جرات توجه به آنها را ندارد تا مبادا در گردابش گیر کند که اگر به متولیان و مدیران اجتماعی این شهر از آنها بگویی اظهار بیاطلاعی میکنند یا با ژستهای بیتفاوتی، اگر بالجمله منکر نشوند؛ از بار حساسیت و ضرورت توجه به آنها میکاهند.
سپیده ۲۵ سال دارد. محال بود که بنشیند و دو کلام از خودش و کارش و دیگران که در اینکار گرفتار آمدهاند بگوید. راننده تاکسی یکی از خطهای مستقر در میدان ونک در ازای لطف و خدمتی که برایش کردم حاضر شد با او حرف بزند و متقاعدش کند که چند دقیقه به من وقت بدهد. بدون عکس، ضبط صدا و حتی مزاحمت بعدی. پذیرفتم و همین چند روز پیش بود که سر قرار حاضر شدم. میگفت با دیگران خیلی فرق میکند.
دستکم از حرف زدنش مشخص بود. میتوانستم کاملا حس کنم. راست میگفت. روی پلههای ابتدایی پارک آب و آتش همانجایی که ماشینها چراغ چشمک زن خطر را روشن میکنند تا وارد مدرس شوند ایستادم تا آمد. سختتر از هرکار دیگری برخورد اولیه با این افراد است. کسانی که به نام زنان خیابانی معروفند. کسانی که بخش به اصطلاح فرودست اجتماعی ما را تشکیل میدهند اما هیچ کس از خودش نمیپرسد چرا فرو دست؟ در عوض بخش قابل توجهی از مردان شاید به اصطلاح سلامت و متشخص امروز پایتخت، تشنه دیدار آنها هستند.
خودش هم با پوزخندی از این شرایط و واقعیت استقبال میکند و میگوید: صبر کن روزی که بیماریها عیان شود باید از این شهر بگذاری و فرار کنی. وقتی که پرسیدم از کجا اینقدر مطمئنی؛ چشمهایش را درشت کرد و با لبخندی گفت: من از کجا مطمئنم؟! من به تنهایی یک اتوبان را میتوانم بند بیاورم. اگر بدانی دراین اتاقکهای فلزی که فکر میکنی رانندگانشان به جدیت دنبال کار و اتفاقات مهم زندگیشان هستند، اکثر قریب به اتفاقشان هیچ کاری ندارند
و به دنبال هزار کار بزه و غلط هستند، تازه میفهمی که چه میگویم. وقتی برای سوار شدن دریک ماشین رانندگان با هم دعوا میکنند و زور و ثروت هم دیگر رابه رخ من کنار خیابانی میکشند، تازه میفهمی دراین شهر چه خبر است. بطری آبش را مقداری سرکشید ودر جواب خواسته من برای گفتن از خودش ادامه داد: محال بود که به اینکار وارد شوم. با خودم میگفتم در مترو بساط فروش لباس زیر و بدلیجات و لواشک راه میاندازم اما دست به اینکار نمیزنم
اما دقیقا چنان درهای همان کار به رویم بسته شد که یک روزبعد از آنکه فروشندگان مترو تاب حضورم را نیاوردند و بعد از دعوا و تحمل زورگویی یاکوزاهای متروی تهران، کل اجناسم را سر یک اتفاق کاملا معمولی مامورها گرفتند؛ فردای آن از خودروی شاسیبلندی در ابتدای خیابان سهروردی پیاده شدم! به ازای شش یا هفت دقیقه کار جنسی۷۰ هزار تومان از صاحب اتومبیل گرفتم. بسیار ارجمند و با آرامش هم پیاده شدم.
تازه رندی هم نکردم. وگرنه بیشتر هم میتوانستم بگیرم. تا بیایم به عقوبت کارم و این که چه کردم فکر کنم، آن سوی اتوبان درست سر خیابان شنگرف از طرف اتوبان حقانی پیاده شدم. اینبار پنجاه هزار تومان به همراه عدد تلفنی که گرفتم و گفت هر وقت خودت تمایل داشتی زنگ بزن. من در خدمتم!
آن چنان سریع و عجیب خیابانی شدم که مبدا رابه یاد میآورم اما چگونه…!؟ درک نمیکنم. حالا نه ماه است که در اینکار هستم. جز چند باری که به اصرار و دریافت پول قابل توجه به مهمانی افراد شاسیبلند سوار رفتم، از ترس بروز مشکل و گرسنه و بیامکانات ماندن خانواده و پدر مریضم، در همین اتوبانها کار میکنم.
حالا در پارک آب و آتش ودر شلوغی جمعیت به تکتک افراد نگاه میکند و با لبخندی تلخ میگوید: بار قبلی که به پارک آمدم دقیقا با مردی روبهرو شدم که روز قبل از ماشینش پیاده شده بودم. حالا با همسر و فرزندانش لابد برای تفریح به این پارک آمده بود. از ترس نمیدانست چه کند. من هم از سر شیطنت به دنبالش راه افتادم. «این راکه میگفت صدای خندهاش بلندتر میشد.» دست آخر گفت: مرد ناگهان به سمت عقب آمد و با چهرهای که ترس و التماس در آن موج میزد
رو به من کرد ودر حالیکه یک تراول صد هزار تومانی دستش بود با ترس و البته اشاره گفت: خانم ببخشید شما از این جا عبور کردید و این از کیف شما افتاد! بعد با صدایی آرام گفت: تو رابه جان هرکسی دوست داری دنبال من دیگه نیا. زنم اینبار شک کند کل زندگیم به باد میرود. تورو خدا طوری وانمود کن که من را نمیشناسی!
پول را نگه داشتهام تا به خودش بدهم. در همین اتوبان تردد میکند. از گلویم پایین نمیرود اما این حجم حقارت و بدبختی و این همه ی تمایل با دیگری بودن به صورت ناسالم را هم درک نمیکنم. روز قبلش التماس من را میکرد که به خانهای که دارد بروم اما آن روز التماس میکرد که زندگیاش را واژگون نکنم!
بعد از سکوت چند لحظهای پرسیدم: این مدت توانستی دیگران مانند خودت را در اینکار بشناسی؟ یعنی غیر از شما کس دیگری را میتوان دید و با او صحبت کرد؟ لبخندی زد و گفت: اگر میبینی من صحبت کردم دلیل دارد. چند ماه پیش هم مقابل دوربین یک جوان مستندساز که آرزو داشت با فیلمش دریک جشنواره خارجی مطرح شود رفتم اما چهرهام را نگرفت. من دانشجوی رشته ارتباطات یکی از دانشگاههای غیردولتی در تهران بودم که نتوانستم ادامه بدهم.
میفهمم چه خبر است. هنوز روزنامه میخوانم و پیگیر اخبار هستم اما بعید است بقیه و کلام درست و حسابی و به درد بخور تحویلت بدهند. وگرنه تعداد روسپیها و خیابانیها در تهران کم نیست. دو نفری را میشناسم که در خیابان پاسداران و اتوبان صدر کار میکنند. ما هم مردماذیت در کارمان تا دلت بخواهد داریم. البته دراین ۹ ماه اگر چه چیزهایی دیدم که تا آخر عمرت هم بروی و بیایی زیر پوست این شهر شلوغ نمیتوانی ببینی یا اگر ببینی
و بیان کنی کسی حرفت را باور نکند. جز این که انگ دیوانه بودن و توهمزدگی برایت خواهد داشت. من با این وضعیت هنوز تازهکارم و تا حالا با کسی یا مشتری درگیر نشدهام. اما یکی از همان دخترهایی که گفتم یکبار در خودرویی تا دم مرگ کتک خورده بود. همین قبل از عید. چند ماه قبل خیلی اتفاقی وقتی که در پاسداران از ماشین یک مشتری پیاده شدم آن دختر گفت که همکارم است. بعد که با او روبهرو شدم و چند کلمه اختلاط کردیم عددهای هم دیگر را رد و بدل کردیم.
آن روز تماس گرفت و عدد پلاک ماشینی را داد که من مراقب باشم تا طعمه بعدی شخص مورد نظر نباشم. مرد پولداری که در ماشینش شیشه میکشد و هنگام کار با مشت و کلید به جان سر و صورت زنان میافتد. من هم باید اگر مورد مشابهی دیدم، مشخصات وی را به دیگران بدهم تا امنتر کار کنیم. کار در داخل شهر است. درست است که آن گونه درآمد کمتری داریم، ولی امنیت بیشتری هم داریم.
پرسیدم داخل شهری هم مگه داریم؟ پاسخ داد: فرقی ندارد. اصطلاح است. همین اتوبان داخل شهر است. منتهی کار در ترافیک شهر و میان خودروها و کوچههای خلوت، حس چندان امن و ایمنی ندارد. آن دختر به من گفت: بار اول همسایهمان پیشنهاد اینکار را داد و از عوارض کم و خطر کمترش گفت. شوهرش معتاد است و دو سال میشود که کارش این است. او بیشتر کار میکند.
خرج دو پسر بچه و اجاره خانه و شوهری که هرازگاهی پول میخواهد و اگر تامینش نکند، زندگیاش را تهدید به سوزاندن میکند را در می آورد. گفتنش هم ترس دارد وای به حال آنکه بخواهی تجربهاش کنی. او برای مشتریهایش مواد هم تهیه میکند. یعنی در ازای معرفی ساقی، پول در می آورد. در همین میدان ونک هم داریم. همه ی جای تهران مثل هم است. فرقی ندارد. میدانهای تهران همه ی دارند.
صحبت به جاهای دیگری داشت میرفت که برای خودش غمنامهای دیگر بود. پرسیدم درآمد روزانهات چقدر است؟ آیا ارزشش را دارد؟ این سو و آنسوی پارک را نگاهی کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت: کسانی بودهاند که دلم برایشان سوخته و حتی۲۰ هزار تومان هم بیشتر نگرفتهام. اما خب ۵۰ تا ۷۰ هزار تومان کمتر نمیگیرم. نهایت ده دقیقه کار است.
دندانگردی کردن در هرکاری تاوان دارد. حالا هم تقریباً هشتاد درصد کسانی که سوار ماشینهایشان میشوم آشنا هستند. صبحها نیستم و کار نمیکنم. عصرها که میآیم نزدیک چهار ساعت و نه بیشتر دویست تا سیصد هزار تومان در میآورم و میروم. به هیچ وجه در اتوبان و خیابان نمیایستم و زود برمیگردم. اما خوب میدانم کسان دیگری هستند که بعد و قبل از من در همین مسیری که هستم میایستند و کار میکنند. اگر بدانی که تعداد زیادی از زنان در سنین بالا به اینکار مشغول هستند، باورت نمیشود.
اتفاقا به من میگویند که با سن و سالم در خیابان و اتوبان بودنم عین خریت است، اما میترسم. هنوز با خودم کنار نیامدهام. چون حق من از روزگار و دنیا این نبود. از این روزگار کینه دارم. از همه ی کسانی که مانع و سد راه پیشرفتم شدند و باعث شدند روسپی خیابانی شوم متنفرم.
لااقل خودم نمیخواهم روزی را ببینم که از خودم هم متنفر شدهام.اشک در چشمهایش حلقه زد و نتوانست خودش را نظارت کند. از او کمی فاصله گرفتم تا آسان باشد. به قفس بزرگ کبوترها در پارک نگاه میکردم. به خانوادههای شاد و خندان و مردان و زنانی که خوشبخت بنظر میرسیدند. چند لحظه نگذشت که به سمتم آمد. صدایم کرد و گفت: من باید بروم. ببخشید بیشتر از این حالم خوش نیست که باشم. اگر میخواهی با یکی ازآن دو نفر که گفتم صحبت کنم. شاید بتوانم راضیشان کنم که با شما حرف بزنند. خوشحال شدم و با کمال میل پذیرفتم.
بعد از تماسی که تقریباً پانزده دقیقه طول کشید، گفت: به هیچ وجه ملاقات را نپذیرفت اما بنا شد تلفنی صحبت کند. تشکر کردم و او رفت.پنجاه دقیقه بعد با شخص مورد نظر تماس گرفتم. میگفت ساکن شرق تهران است. در خیابان پاسداران و اتوبانهای حوالی این محله از تهران مشغول کار است. ۳۷ سال داشت و ۱۰ سال پیش ازدواجی کرده بود که به طلاق منجر شده بود. میگفت پنج سال است که به اینکار مشغول است و تقریباً از ساعات بعدازظهر تا شب و حتی پاسی از شب مشغول بکار است.
چند بار نیز بیمار شده و برای مدتی نتوانسته کار کند. ضرورت مالی و فشار شدیدی که به وی بعد از طلاق همسر وارد شده بود، مجبورش کرده بود تا کار کند. میگفت: ابتدا در یکی از شرکتهای فنی- عمرانی معتبر کار میکردم. کار در آنجا باعث شد به دانشگاه رفتم و تا مقطع کاردانی عمران نیز تحصیل کردم.
اما ناگهان ورق برگشت. شرکت وادار به تعدیل نیرو شد. وضعیت بد اقتصادی اواخر دولت قبلی که شرکت را مجاب به بیرون انداختن ۷۰ نفر کرد، من را نیز وادار و وادار به تنفروشی در خیابان کرد. بعضیها اینکار را تنفروشی نمیدانند. اما تنفروشیاست.
حتی بدتر ازآن. به همان اندازه که وادار میشوی سکوت کنی و با بیماری روانی سر کنی که تمام تلاشش این است تا در اتومبیلش همه ی کارهای مورد پسند و مورد علاقهاش را کند و برای اینکار به هر در و دیواری میزند تا نهایت لذتش را ببرد ودر این وضعیت چنان خوی و خصلت بیمار خود رابه نمایش میگذارد که کار از تعجب هم میگذرد. طبیعی است که ادعا کنم عامل تخریبش از تنفروشی بیشتر است. ما در واقع تنفروشی میکنیم و علاوه برآن یک مشت آدم بیمار را هم ویزیت میکنیم. سعی کردم کمتر صحبت کنم و او ادامه بدهد. بهمین خاطر خیلی کوتاه از او چیزهایی را میپرسیدم که باید از زبانش میشنیدم.
میگفت: تهران پر است از این آدمهای روانی از سن ۱۷ ساله و جوان که هنوز دست و پایش را نمیشناسد تا پیرمردهایی که برای کمتر شدن بار تحقیرشان، از نوههای دکتر و مهندسشان برای من و امثال من تعریف و تمجید میکنند. بدبختی اینکار این است که هر تازهواردی از همینجا شروع میکند. بعضی مانند من بدلیل آنکه فرزند کوچک و خردسال در خانه دارند تمام تلاش و کوششان این است که فرزند از شغل مادر چیزی نفهمد، بسیاری هم بالاخره تن به تنفروشی میدهند.
در نهایت شهر میشود همین وضعیت و شرایطی که میبینی. البته من یا همین کسیکه باعث تماس بین من و شما شد را بعنوان مورد خاص ببین. با لبخند من لحنش جدی تر شد و گفت: جدی میگویم. با تعداد زیادی از کسانی که در اینکار هستند حتی نمیتوانی یک کلمه حرف بزنی. به همان اندازه که سمت مردها و مشتریها بیمار داریم،
این طرف هم تا دلت بخواهد بیمار هستند. از هر خوی و خصلت آدم بیمار در اینکار پیدا میشود. از دختران با خود و خانواده لج کرده، تا زنان آگاه از خیانت همسر که دنبال تخلیه روانی هستند.مشکل شما این است که فکر میکنید همه ی ما آدمهایی خاص و آسیبدیده از اجتماع و روزگار و فقر هستیم. منکر نمیشوم. تا ۲۰ سال پیش همین بود. اما وقتی کسی از مسوولان به فکر افزایش تعداد و کار ما نشد و خیلی آسان منکر وجودمان شدند، باعث شد که هر مدل آدمی را در اینکار ببینی.
چند بار الوالو گفته بود اما من مشغول نوشتن بودم و متوجه نشدم. وقتی که فهمیدم، گفت: ببخشید من کاری برایم پیش آمده. بعداً تماس بگیر تا حرف بزنیم. عذرخواهی و خداحافظی کرد. دیگر هم رمقی برای ادامه بحث نمانده بود. شاید او راست میگفت. انواع و اقسام بیماران و بیماریهای جنسی دراین شهر هر روز به زندگی عادی و طبیعی خودشان ادامه میدهند و هیچ مراقبت و راهکاری برای درمان یا عامل بازدارنده برای بازرسی در باب جلوگیری از شیوع این معضل و آفت اجتماعی در جامعه نه مطرح میشود و نه اجرایی.
میماند چند سمینار و همایش که آنها هم بکار یومیه خود مشغولند تا مبادا فلشها در نمودارهای تکراری مثل نمودارهای سالهای پیش باشند. پس تغییرشان میدهند تا دیگران تصور کنند کاری انجام شده است. پس دیگر هیچ. زندگی دراین شهر گویا همینطور در جریان است.
ساعاتی از آخر شب را در خیابان های پایتخت می گذرانیم ، میگویند، قیمت هایشان متفاوت است، اول گمانمان این بود که تنشان قیمت اجناس را میگویند اما انگار قیمت بود که با هم فرق داشت، اتحادیه خاصی هم ندارد، هر شخصی خودش قیمت می دهد. میدان مادر مقصد اولمان بود، راهی آنجا شدیم، انگار کاسبی های آخر شب هم سرقفلی دارند، اگر یک خانم بیش از ۱۰ دقیقه در محلی بایستد مقصود این است که روسپیاست
و به دنبال مشتری میگردد، شاید تذکر هم بدهند چرا این جا ایستاده ای!یک خودروی خارجی توقف می کند ، زن با شتاب به سمت ماشین می رود، چند کلمه ای صحبت و به آرامی در صندلی جلو جای می گیرد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت می کنند….
به بزرگراه اشرفی اصفهانی میرسیم، پاساژی مشهور دراین بزرگراه قرار دارد که درست رو به روی آن کنار بزرگراه پاتوق زنانی است که با تاریکی هوا برای کار کردن به خیابان می آیند، نام یکی از آنها مژده است ، مژده فقط ۱۹ سال دارد اما چهره اش با آن همه ی آرایش و پروتز های گوناگون به سان ۳۵ ساله هاست و برای کار به تهران آمده اما پردرآمد تر از اینکار پیدا نکرده، به قول خودش هر جا کار کنی نظر سو، به تو دارند چه بهتر که خودت دست بکار شوی که سرت کلاه نرود
و خیالت آسان باشد که اجباری در کار نیست و با رضایت کامل تن به اینکار می دهی.از مژده می پرسم نام شغلت چیست؟ بدون درنگ می گوید تن فروشی….مژده از درآمد های شبانه اش می گوید و این که در هفته یک شب را کاملا تعطیل می کند چون به استراحت نیاز دارد.یکسال و اندی است که تن فروشی می کند، می گوید پولش برکت ندارد اما درآمد خوبی دارد، اگر مشتری باشد تا شبی ۵۰۰ هزار تومان را کاسبم ،
اما اگر نباشد باید به ۱۰۰ هزار تومان قانع بایم.پرسیدم اذیت نمیشوی آدم های جور واجور ودر سن های مختلف ، اما هم صحبت ما آن گونه پاسخ داد : فقط پولش برایم مهم است و گرنه فقط چند ساعت مهمانش هستم ، به من چه ربطی دارد آن مرد زن دارد یا ندارد، پیر است یا جوان، دوستش خواهم داشت یا نه، تمامی این مسائل زمانی مهم است که آن آدم بخواهد برای همیشه برای من بماند که نمیماند.
مژده بر خلاف ظاهر بسیار مهربانش به قول خودش هنوز مثل دوستانش کارکشته نشده و هنوز هم مثل عده ای از دوستانش از شغلش زده نشده تا آنرا ترک کند. برای مژده همبستری با هر فردی مهم نیست او فقط پولش را می خواهد و بس.او در پاسخ به این سوال که تا به حال شده از تو استفاده کنند و پول هم ندهند، گفت: اوایل کارم چون زیاد وارد نبودم چندین بار برایم پیش آمده حتی یکبار تا سرحد مرگ از ۲ پسر نوجوان پس از برآورده کردن نیازشان کتک هم خوردم.
مژده علاقه ای به صحبت راجع به خانواده اش ندارد و می گوید: اگر انها مرا دوست داشتند خواسته های مرا برآورده میکردند تا من وادار نشوم تن به اینکار بدهم، گاهی اوقات دوست دارم برایشان بیش از اندازه ای که گفته ام درآمد دارم پول بفرستم، اما با خود میگویم شاید شک کنند، همان اندازه ای که ماه به ماه می فرستم کافیست.مژده می گوید اگر کار درست و حسابی بود ، هیچگاه درگیر اینکار نمیشدم ،
هنوز به مرز انزجار از شغلم نرسیدم فکر کنم ۵ سال دیگر جا داشته باشم برای تن فروشی اما ترس بعد ازآن اذیتم می کند.مژده به ازدواج هم فکر می کند ، گفتم اگر ازدواج کنی گذشته ات تاثیری در رفتار همسرت داشته باشد، در جواب گفت : شاید با فردی ازدواج کنم که از گذشته ام هیچ نداند چون مرد ایرانی به دنبال نجابت است و هر چقدر هم روشنفکر باشد و اروپایی فکر کند، نمی تواند با تن فروشی همسرش حتی قبل از ازدواج کنار بیاید.
تن فروشی پسران برای زنان پولدار
بنظر می رسد پسران و مردانی که به تن فروشی روی میآورند، افسردگی زنان روسپی را تجربه نمی کنند. همچنین درآمد بیشتری نیز نسبت به زنان دارند، اما سعی می کنند، کارخود را پنهان کنند. ازدواجهای نامتعارف در بعضی از خانوادهها باعث شده است که این شکل از تن فروشی شکل گیرد و ریشه این مسائل را میتوان در فقر فرهنگی و مالی جستوجو کرد.
عقربههای ساعت وقتی از ۹ شب میگذرد، در خیابانهای کد دار شهر کنار خرید و فروش لباس و مواد غذایی و دیگر اقلام مصرفی، بازار دیگری نیز شکل می گیرد.بازاری که در آن تن، خرید و فروش می شود. دراین بازار ماراتن ماشینها و انسانهایی را می توان دید که برای خرید بهتر به رقابت می پردازند و پس از معامله کثیف و غیرقانونی، اما علنی، با افتخار از خرید خود از جلوی دیدگان دور می شوند. دراین میان این بازار به میزان فراوانی پر درآمد
و گسترده شده که خانههای تیمیفراوانی در شهر شکل گرفته است. افراد زیادی بعنوان رابطهای موتورسوار نیز دراین بازار درآمدهای فراوانی کسب میکنند. یک بازار پنهان در دل شب، که به صورت غیر قانونی، اما علنی بکار خود ادامه می دهد ودر نقاط مختلف شهر نفوذ کرده است.
برهمین اساس سعی کردیم از زندگی این قبیل افراد سر در بیاوریم و عمق فاجعهای راکه در شبهای تاریک این شهر رخ میدهد به تصویر بکشیم.
پرده اول
از جمعیت زنان خیابانی آمار دقیقی وجود ندارد. اما طبق تحقیقات «مردمسالاری» اکثر زنانی که به فساد روی آوردهاند، اینکار را برای امرار معاش انجام می دهند. البته تعداد زیادی از آنها بعد از مدتی معتاد به مواد مخدر میشوند و همین امر باعث فساد بیشتر دراین زنان می شود. اما موضوع اصلی که بسیار به آن کم پرداخته می شود، چرایی وجود مردانی است که در خیابانها به دنبال کالای مطلوبشان هستند. مشکلات اقتصادی و عوامل فرهنگی و رسانهای در سالهای اخیر باعث شده است که آمار ازدواج کاهش یابد و همین طور به آمار طلاقها افزوده شود.
همین امر نیز باعث رشد روز افزون فساد و فحشا در سطح شهر شده است. از سوی دیگر گسترش خانههای تیمی در سطح شهر وشکل گیری آنها درکنار منزلهای افراد آبرومند باعث گول خوردن دختران و زنان بسیاری شده و آنها را وارد این بازار کثیف کرده است.
صحنه نخست: آرزوی مرگ
جلوی در بام تهران ایستادهاند. دختر وسطی سیگاری می کشد و دودش رابا نظم خاصی از دهانش خارج کند. میگوید: «پدر و مادرم دکتر هستند. نیازی به پول ندارم. اما از زمانی که یادم می آید هیچ کس به من محبتی نکرده است. مادر و پدرم سالهاست که من را نمیبینند و حتی نمیپرسند که شبها کجا می روم. همین موضوع باعث شده به اینکار روی بیاورم.»
گلارا به شیشه نیز اعتیاد دارد و بجای پول از مشتریهایش مواد می گیرد. او دو ماه پیش ۲۰ ساله شده است. همانگونه که سیگارش رابه زمین میاندازد و با پاشنه ده سانتی کفشش بیمعطلی فیلتر سیگار را له میکند ادامه می دهد: «وقتی آدمیآرزوهایش تمام شود، دیگر چیزی برایش مهم نیست.»
همان لحظه تویوتا کمری جلوی پایش می ایستد و بعد از کمیچانه زدن سوار ماشین میشود. ماشین با سرعت زیادی به حرکت در می آید و چشمان دو دختر دیگر روی ماشین می ماند. دختر دیگر که مو های بلند مشکی دارد و از زیر شالش نمایان است، می گوید: «سه روز است که کسی سوارم نکرده و کنار خیابانها خوابیدهام. من حتی پیشنهاد ۵ هزار تومان هم میپذیرم. فقط جای خوابی دراین سرما می خواهم.» قطره اشکی از میان مژههای بلندش خارج میشود و ادامه میدهد: «از دست نامادریم فرار کردم و مدتی در خانهای تیمی زندگی می کردم.
اما بهم تهمت دزدی زدند و از آنجا بیرونم انداختهاند.» او از این که سوار ماشینی شود و بعد در خانه با چندین نفر روبهرو شود وحشت دارد و با اشکهایی که شدت گرفته است، می گوید: «دلم میـــخواهد تمام پولهایی راکه در میآورم آتش بزنم، اما چارهای ندارم.»
سمیه که تمام مدت گوشهای ایستاده است و به حرفهای دختر با مو های مشکی بلند گوش می دهد، زیر لب می گوید: «دعا کن زودتر بمیریم.» بدون این که چیز دیگری بگوید در تاریکی شب گم میشود.
صحنه دوم: فحشای شیک
نمای برج که از نوع معماری یونانی است، هر چشمی رابه خود مجذوب می کند. این برج در یکی از مناطق شمال شهر تهران قرار دارد. لابی شیک و لاکچری خبر از گرانقیمت بودن آپارتمانهای این برج می دهد. دختر قدبلند و بسیار زیبایی درب آپارتمان را باز میکند. با چشم میتوان حدس زد که متراژ آپارتمان حدود ۲۰۰ متر است.
با این که جلوی درب آپارتمان تابلویی مبنی بر آتلیه عکاسی نیست، اما به اسانی با وسایل موجود درآنجا می توان فهمید که از این مکان بعنوان آتلیه عکاسی استفاده میشود. بعد از چند دقیقه زنی با مو های شرابی و آرایش ملایم وارد میشود. خانم هاشمی صاحب این خانه است و شغل رسمی او عکاسی است؛ اما کار این آپارتمان بهمین جا ختم نمی شود.
خانمی که لیوان شربت خودرا مینوشد، میگوید: «مادر من سالها دختران زیادی را تعلیم داده است و بعد از مرگش من اینکار را انجام می دهم.» او با بادی که به غبغب میاندازد ادامه میدهد: «البته من بسیار شیک عمل می کنم. نخستین بار با خواهرم شروع کردیم. ما مردهای ثروتمندی را درنظر میگیریم و فقط با آنها کار میکنیم. دخترها پیش ما امنیت دارند و پول خوبی در میآورند.»
در همین حین مرد قوی هیکلی وارد می شود و وی را صدا میکند. بعد از خروج او دختر بلند قد که خواهر خانم او نیز است؛ همانگونه که سومین سیگارش را روشن میکند، میگوید: «من از کارهای خواهرم خسته شدهام. سه سال است که ناراحتی اعصاب گرفتهام. خواهرم حتی از من هم برای پول درآوردن استفاده می کند.»
ابروهایش راکه با مداد قهوهای پهن کرده به هم گره می خورد و با بغض ادامه میدهد: «دوست دارم ازدواج کنم و از دست این خانه، خواهرم و دخترهایی که به این جا می آیند آسان بشوم. از این که مردان پیر و پولدار را تیغ بزنم، خسته شدهام.»، اما به اعتقاد خودش راهی برای بیرون آمدن از این باتلاق ندارد.
صحنه سوم: مردان متاهل
«بیشتر، مردان متاهل مشتری من هستند». در قسمت مردانه مترو سوار شده است. در هر ایستگاه به یک مرد نزدیک میشود و زیر لبی چیزهایی میگوید. همان طور که زیر چادر رژ لبش را پر رنگ میکند، میگوید: «شوهرم ۵ سال پیش به زندان افتاد و خرج ۴ بچه به عهده من افتاد. سه سال اول را درخانه مردم کار می کردم. بیشتر خانههایی که میرفتم، مرد خانه بعد از مدتی به من پیشنهاد میداد
و من وادار میشدم از آنجا بروم. بعد با خانمی که همسایه روبرویم بود آشنا شدم. او به من گفت: تا جوانم از این فرصت استفاده کنم؛ چم و خم کار را مدتی به من یاد داد. من هم بعد از مدتی کارم را در مترو شروع کردم و قیمتم از ۵۰ هزار تومان تا ۲۰۰ هزار تومان است.» مردی با کت و شلوار خاکستری وارد مترو می شود.
او به سمت مرد میرود و زیر لب چیزهایی به مرد میگوید. مرد از جیبش ۵۰ هزار تومان در میآورد و کف دست زن میگذارد. ایستگاه بعد نیز سریع خارج میشود. او سریع پول را در کیفش میگذارد و ادامه میدهد: «اقدس خانم به بعضی از زنهای دیگر محله نیز آموزش داده است. آنها وارد اینکار میشوند، چون پول خوبی می توانند از این راه در بیاورند و به شوهرهایشان کمک مالی کنند. البته اقدس خانم هم دراین بین درصد خودرا می گیرد.»
بلند می خندد و میگوید: «شوهر بعضی ازآنها میدانند زنشان چگونه پول در میآورد؛ ولی به خاطر این که پول خوبی به دست میآورند سکوت می کنند.» او سی و چهار سال سن دارد و فرزندانش بزرگ میشوند بدون این که بدانند مادرشان با چه پولی شکم آنها را سیر می کند.
صحنه چهارم: آرزوهای رنگی گلبرگ
دور هم ماهواره نگاه می کنند و تخمه میشکنند. گلبرگ دختری با چشمان آبیرنگ است که فقط ۱۵ سال سن دارد. اومیگوید: «ما منتظر میمانیم که رابط بیاید و یکی از ما را ببرد یا کسی رابا خود بیاورد.» او یکسال میشود که از خانه فرار کرده و از همان اول با گروه اکبر آشنا شده است.
گلبرگ از آرزوهای دور و دراز خود می گوید: «شنیدهام مشتری یکی از دخترها عاشقش می شود و با او ازدواج میکند. من هم خیلی دعا میکنم که این اتفاق برایم بیفتد.» همانگونه که هق هق می کند به اتاق داخل راهرو پناه می برد. سودابه با پوزخندی که کنار لبش است، می گوید: «تازه کار است و هنوز رویابافی می کند.
دخترانی که یک بار پاهایشان به این خانهها برسد از نظر جامعه مردهاند. وقتی خانوادههایمان نمیخواهند ما را ببینند از دیگران چه انتظاری میتوان داشت.» نرگس بلند میخندد و می گوید: «اگر یک روز در خیابان بماند وبا ۲۰ هزار تومان وادار به فحشا شود، قدر این جا را میفهمد.» نرگس ده سال است که تن فروشی میکند و از این که وارد خانههای تیمیشده است ابراز خوشحالی می کند.
او می گوید: «تا چند سال پیش کنار خیابان میایستادم و خیلی وقتها پولم را نمیدادند و یا با توقعهای نامتعارف روبهرو می شدم. اما دراین خانه امنیت دارم و قیمتم از ۳۰ هزار تومان به ۱۰۰ الی ۲۰۰ هزار تومان رسیده است.» او از نگاههای مردان در لحظه انتخابشان متنفر است. بعد از چند لحظه سکوت ادامه میدهد: «تحمل این که یک نفر به قصد لذت نگاهم کند بدم می آید. اما با عضویت دراین گروه کمی احساس امنیت میکنم.» او معتاد است و از راه تن فروشی مواد خودرا تهیه میکند.
در ادامه می گوید: «نخستین بار شوهرم که معتاد بود، مجبورم به تن فروشی کرد. بعد از مدتی هم خودم معتاد شدم و حالا همکارم به این جا کشیده شده است.»، اما سودابه شرایط متفاوتی دارد و حامل ویروس اچ. ای. وی است.او با لبخندی که انگار بر روی لبانش مهر شده است میگوید: «حدود یکسال پیش فهمیدم ایدز دارم. نمیدانم از چه زمانی و توسط چه کسی به این ویروس مبتلا شدهام و ممکن است افراد زیادی را مبتلا کرده باشم.»
مقداری صدای تلویزیون که سریال ترکیهای نشان میدهد را کم میکند و ادامه می دهد: «خیلی وقتها دلم برای همسر بعضی از این مردان که بیگناه فقط برای لذت یک ساعته مرد زندگیشان مبتلا به ایدز می شوند، میسوزد.»
نرگس با کنایه میگوید: «دلت برای خودت بسوزد که اگر اکبر از این جا بیرونت کند دیگر جایی برای زندگی نداری.» او در ادامه میگوید: «بیشتر این خانههای تیمیبا هم در ارتباط هستند و رابطهای مشترکی دارند. بهمین دلیل اگر کسی را از یک خانه بیرون کنند ممکن است، دیگر نتواند عضو گروه دیگری شود.» خانه آنها در اطراف یکی از خیابانهای مرکزی تهران قرار دارد و ساختمان خانه بسیار قدیمیاست.
صحنه پنجم: فحشای مدرن
«دختران و پسرانی که با ما شروع بکار می کنند، حدود ۳ الی ۵ ماه تحت آموزش قرار می گیرند.» پرویز و آتوسا، زن و شوهری هستند که دختران و پسران را آموزش می دهند تا روشهای نوین فحشا را ارائه دهند. پرویز میگوید: «در چند سال اخیر روشهای گذشته از مد افتاده است و همین حالا روابط افراد با حضور یک زن و شوهر مد شده است.»
این زن و شوهر یک باشگاه ورزشی دارند که در صبح مخصوص بانوان است و شبها مردان در آنجا ورزش میکنند. آتوسا در ادامه می گوید: «بیشتر مشتریان را در همین باشگاه پیدا میکنیم. نصف در آمد دختر و پسرها نیز مال ما است.» پرویز معتقد است که کار آنها بسیار تخصصی و به روز است و آنها از درآمد خود راضی هستند. آتوسا میگوید: «ما ممکن است شبی ۲۰ میلیون تومان بدست بیاوریم و این موضوع باعث شده است که ما به فکر گسترش کارمان نیز بیفتیم»!
پرده دوم
در سالهای اخیر بازار فحشا شکل جدیدی پیدا کرده است. علاوه بر زنان و دختران دربخشهایی از تهران دیده شده است که پسران نیز در ازای دریافت پول، خود رابه زنان متمول میسپارند. حتی خانههای تیمیپسران نیز شکل گرفته است. این موضوع متاسفانه روز به روز رو به پیشرفت است و بعضی ازمردان و پسران با اینکار امرار معاش می کنند. بنظر میرسد پسران و مردانی که به تن فروشی روی میآورند، افسردگی زنان روسپی را تجربه نمیکنند.
همچنین درآمد بیشتری نیز نسبت به زنان دارند، اما سعی میکنند، کارخود را پنهان کنند. ازدواجهای نامتعارف و غرب زدگی در بعضی از خانوادهها باعث شده است که این شکل از تن فروشی شکل گیرد و ریشه این مسائل را میتوان در فقر فرهنگی و مالی جستوجو کرد.
صحنه ششم: سیکس پک عامل مهم
«زنها به سراغ من میآمدند و من بدلیل مشکلات مالی پذیرفتم.» سامان مربی بدنسازی است و لیسانس تربیت بدنی دارد. همان طور که سیب زمینیهای آبپز جلوی رویش را میخورد، می گوید: «چندین بار در خیابان زنان به من پیشنهاد داده بودند. اما من از اینکار بدم میآمد. اما با بیمار شدن مادرم و هزینههای بالای درمان وادار به اینکار شدم.» اکثر دخترانی که از کنار سامان میگذرند وی را بادقت نگاه میکنند.
او ادامه می دهد: «نخستین بار با خانم بسیار زیبایی که همسر مسنی داشت بودم و برای یک هفته ۱۲ میلیون تومان به من پول داد. همین پول بی زحمت باعث شد که به اینکار ادامه دهم.» سامان عامل اصلی درآمد بالایش را سیکس پک و صورت زیبایش میداند. او میگوید: «من تا زمانی که قصد ازدواج نداشته باشم به کارم ادامه می دهم.» سامان اینکار را برای مردان بد نمی داند، با این حال دوست ندارد کسی از کارش با خبر شود.
صحنه هفتم: پول برای ازدواج
سه نفری با هم زندگی میکنند. امیر حسابدار یک شرکت است و ۲۸ سال سن دارد. او از همه ی جذابتر است و سالهاست بدنسازی کار میکند. کمیاز چایی داخل فنجانش را مینوشد و میگوید: «من از کاری که انجام می دهم، پشیمان نیستم. چندین زن متمول را میشناسم که پول خوبی به من میدهند.»
کامیکه پسر دیگر است با خنده در ادامه می گوید: «امیر کلی کتاب خوانده است که چگونه با زنان رفتار کند.» امیر با لبخند میگوید: «من با علاقه اینکار را انجام می دهم و سعی میکنم ظرافتهای زنانه را بشناسم. در ازای کاری هم که انجام می دهم از ۶۰۰ هزار تومان به بالا میگیرم.» کامیدر ادامه با غیظ میگوید: «امیر خوب پول می گیرد، چون سیکس پک دارد. اما من از سیصد هزار تومان به بالا می گیرم. البته من ترجیح میدهم بیشتر مشتریانم زنان زیر ۵۰ سال باشند؛ ولی همیشه دنیا بر وفق مراد من نیست.»
بهروز که با نامزدش تلفنی مشغول حرف زدن بود، قطع میکند و می گوید: «من ۳ سال است که اینکار را انجام میدهم، تا پول خوبی برای ازدواجم جمع کنم.» سیگاری روشن می کند و ادامه می دهد: «کار پردرآمدی است، ولی به همان اندازه حال آدم را بد میکند. من نخستین بار به خاطر چکی وادار به اینکار شدم و بعد دیدم که از این راه میتوانم پول سنگینی در بیاورم.» امیر و کامی از کار خود راضی هستند. اما بهروز دوست ندارد نامزدش و هیچ کس دیگر از تن فروشیاش با خبر شود. او شبها با وحشت این که نامزدش از کارش اطلاع پیدا کند بارها از خواب میپرد.
صحنه هشتم: مردان فاحشه نیستند
دیوارها، سقف و زمین کافیشاپ از جنس چوب است. بوی سیگار و توتون از همه ی جا می آید. فرهاد جامعه شناسی می خواند و از شهرستان برای تحصیل به تهران آمده است. او می گوید: «من برای تحصیل در تهران به پول نیاز داشتم و روزی در خیابان فرشته قدم میزدم، که خانم مسنی بهم پیشنهاد داد.
ازآن روز در اینکار افتادهام.» فرهاد از ۸۰۰ هزار تومان به بالا میگیرد. همان طور که قهوه تلخش را مینوشد، ادامه میدهد: «هزینههای زندگیام از زمانی که به اینکار مشغول شدم بسیار افزایش یافته است. چون باید به خودم و لباسهایم برسم.» او دیگر نمیتواند مثل گذشته زندگی کند بهمین دلیل به تن فروشی ادامه میدهد. در آخر با لبخندی می گوید: «من زن نیستم که فاحشه خوانده شوم. از درآمدم و کارم راضی هستم.» او از زنانی که برده می خواهند بیزار است و سعی می کند مشتریانش از این نوع نباشند.
پرده آخر
با پاک کردن صورت مسئله نمیتوان وجود مسئله را انکار کرد. مسالهای که امروز به شکل فاجعهای در شهر تبلور یافته است. شاید بجای انکار کل موضوع، بهتر است به فکر یک راهکار باشیم؛ پیش از آنکه خیلی دیر شود.
تن فروشی دختران جوان و زیبا در کنار بزرگراه های تهران | زنان فاحشه در تهران ،تن فروشی دختران تهرانی،تن فروشی زنان فاحشه در تهران،تن فروشی زنان و دختران در اتوبان های تهران،تن فروشی دختران بدکاره تهران