طلبگی و حفاری قبر
هوای خنک صبح در بهشت رضا متفاوت است. آفتاب بهاری هنوز جان نگرفته و نسیم ملایمی در بهشت رضا می وزد. جز صدای گنجشک ها و سر وصدای چند مرد که قبرها را برای میت های امروز آماده می کنند، صدایی نیست. جعفر آقا یکی از آن مردان است. دو قبر را با فاصله ١٠، ١۵ متری برای میت هایی که اسامی آنان از غسالخانه رد شده، آماده می کنند.
کنار قبرها تلی از خاک قرار دارد تا روی میتی که قرار است داخل قبر آرام بگیرد، بریزند. هنوز خبری از خانواده اموات نیست. جعفر روی نیمکت سرد کنار بلوک می نشیند تا از زندگی و کارش بگوید.
حرفمان از سن و سال شروع می شود. جعفر یک دهه شصتی است. کلاه و لباس کار قهوه ای دارد. روی نیمکت که می نشیند، دستکش خاک گرفته اش را درمی آورد، اما کلاهش را همان طور که تا لبه ابروهایش آمده، از سرش جدا نمی کند. انگار به سایه لبه کلاه عادت دارد. شاید محو شدن چهره اش در این سایه به او آرامش بیشتری می دهد تا از زندگی یک حفار قبر (قبرکَن) بگوید؛ «دو سالی است که وارد این کار شده ام. یکی از هم دوره ای های من در کار تدفین بود. یک روز با من درباره کارش صحبت کرد و حتی پیشنهاد داد که من هم وارد این کار شوم. آن زمان کارم به عنوان روحانی مستقر در شهرستان تمام شده بود.»
«روحانی؟ مگر ملبس هستید؟» با لبخندی کلاهش را برمی دارد و دستی به موهایش می کشد. کلاه را دوباره محکم تا همان لبه ابرو روی سرش می گذارد؛ « تا سطح دو دروس حوزه خوانده ام.»
تازه حرف هایش گُل انداخته که صدای بلند مردی که لااله الا ا... می گوید به گوش می رسد. صدا خبر از آمدن اولین میت می دهد. دو زن و مرد پشت سر تابوتی میان ردیف های خالی قطعه حرکت می کنند تا به خانه ابدی آن مرحوم برسند. کار جعفرآقا با آمدن اولین میت شروع می شود. همان طور که دستکش هایش را دستش می کند، می گوید: مرده حرمت دارد. حتی برای لحظه ای کوتاه نمی شود او را روی زمین به حال خود رها کرد.
با این صحبت ها سراغ خانواده و میت تازه وارد می رود. برخلاف بیشتر مراسم تدفین، همراهیان این میت تنها دو زن و دو مرد هستند. جعفر داخل قبر می رود. دستانش را به سمت آسمان و رو به سرهای خم شده بالای قبر می گیرد. یکی از همکارانش به کمک او می آید. جعفر عرض شانه بی جان میت را می گیرد تا آرام جسم آرام شده را داخل قبر بگذارند. میت را به شانه راست و رو به قبله می خواباند و آیه ها و تلقین را می خواند.
چهره ای که همیشه پشت سنگ لحد پنهان می شود
جعفر سنگ های لحد را می گذارد. اولین سنگ، دومین سنگ و... سنگ های لحد پشت سر هم روی قبر گذاشته می شود. چهره میت کفن پوش برای همیشه از دیده پنهان می شود. ناله و گریه مردان هم به اشک ها و ناله های اوج گرفته دو زن اضافه می شود؛ ناله ها و فریادهایی که بوی ناامیدی از دیدن چهره عزیزشان دارد. با تمام شدن مراسم، فاتحه ای برای تازه وارد خانه ابدی می خوانیم. جعفر همان طور که زیر لب فاتحه می خواند، روی یک صفحه فلز کوچک، نام و فامیلی میت را می نویسد؛ « یک هفته دیگر سنگ قبر این خدابیامرز را می گذارند.» بعد ازگذاشتن تابلو نام میت روی خاک های نرم قبر می گوید: برای شادی عزیز از دست رفته بخوان فاتحه معصلوات.کار جعفر و مراسم تدفین این میت با همان ۴ مرد و زن در خلوتی مظلومانه به پایان می رسد. جعفر برمی گردد همان گوشه بلوک تا حرف هایش را از سر بگیرد.
صدای ناله دو زن هنوز پس زمینه صحبت کردن جعفر است. جعفر حرف هایش درباره ورود به کار کَندن قبر را ادامه می دهد؛ «سال ٧٧ بود که طلبه شدم. آن سال ها در یکی از روستاهای دور افتاده اسفراین زندگی می کردم و روحانی مستقر آن روستا بودم. ۵ سال طول کشید تا دوره مقدماتی دروس حوزه را بخوانم. مقدماتم را که تمام کردم به مشهد آمدم تا تحصیلم در حوزه را ادامه بدهم. آن زمان کار امام جماعت نماز صبح یکی از مناطق حاشیه مشهد را به من سپرده بودند. هم زمان دروس حوزه را هم ادامه دادم. در همین کلاس های حوزه بود که با یکی از طلبه ها آشنا شدم. مدتی از دوستی ما گذشته بود که از کارش گفت و اینکه کار تدفین اموات را در بهشت رضا انجام می دهد. با حرف های او تصمیم گرفتم در کنار ادامه تحصیل در حوزه، وارد این کار شوم. البته چندان با این کار غریبه نبودم. آن زمان که در روستاهای اسفراین و شیروان، کار روحانی مستقر را انجام می دادم، به کار دفن و تلقین اموات روستا نیز می پرداختم. روستاهای آنجا کوچک است و مثل اینجا غسالخانه و چندین آرامستان برای دفن اموات ندارد.»
از جایگاه روحانیت تا جایگاه یک حفار قبر
جعفرآقا می گوید: روزی که خواستم کار کَندن قبر و تدفین میت را انجام دهم، از همسرم اجازه گرفتم. می دانستم به خاطر این شغل و آنچه مردم می گویند ممکن است او و سه دختر کوچکم اذیت شوند. همسرم بدون هیچ گلایه ای این موضوع را پذیرفت.
میت را به شانه راست و رو به قبله می خوابانند
این حفار قبر بعد از مکث کوتاهی، حرف هایش را درباره روند تدفین هر میت ادامه می دهد: از زمانی که میت را می آورند و نماز میت بر او می خوانند تا زمانی که بالای قبر با سنگ لحد پوشیده می شود، احکام شرعی واجبی دارد که باید صحیح اجرا شود. میت را باید رو به قبله و روی شانه راست بخوابانند. باید صورتش رو به قبله باشد. این ها واجب است و باید دقیق انجام شود. جعفر حرف هایش را درباره شرایط کار با این جمله جمع می کند: معمولا از ساعت ٨ صبح تا ٢ و ٣ عصر بیشترین تعداد میت ها را برای دفن می آورند. گاهی تعداد میت ها آن قدر زیاد است که سر هر قبر مجبور می شویم دونفر باشیم. یک نفر کار تلقین خوانی را انجام دهد و یکی هم خاک سپاری را. معمولا تا دم غروب و شب، تدفین را انجام می دهیم، چون انجام دفن در شب هنگام کراهت دارد.
٣ فرشته نجات
صحبت از خانواده که می شود، با ذوق و شوق از دخترهایش می گوید. زینب، معصومه، فاطمه، سه دختر جعفر هستند. به قول خودش «سه فرشته نجات». او می گوید: در کار ما فقط و فقط غم و گریه مردم است. از صبح تا شب چهره هایی که می بینیم، رنگ پریده و غم زده اند. دیدن این چهره ها روی ما هم اثر می گذارد. باورتان نمی شود که وقتی تلقین می خوانم انگار برای عزیزترین فرد خودم می خوانم. خدا نکند میت جوان باشد؛ لحظه ای است که جلو گریه را نمی توان گرفت. شب که برمی گردم سعی می کنم آدم دیگری باشم. سخت است که از صبح غم ببینی اما شب شاد باشی و و ضجه های مادری را که بچه از دست داده است، فراموش کنی. خدا را شکر می کنم که به من دختر داد؛ چون دختر عزیز باباست. خنده دخترهایم را که می بینم، زنده می شوم. جان می گیرم. دختر فرشته است.او درباره اینکه چقدر دخترها از کارش خبر دارند، می گوید: کمی می دانند و به آنان گفته ام؛ البته تا جایی که ذهن کودکانه آنان بتواند کارم را درک کند. دختر بزرگ ترم که ١٢ سال دارد، تا حدودی از کار من خبر دارد و همسرم به او گفته است. ترجیح می دهم وقتی دخترها بزرگ تر شدند، به آنان بگویم و سؤالات احتمالی شان را جواب بدهم.
چند لحظه کوتاه مکث می کند. نیم ساعتی است که با هم صحبت می کنیم و آفتاب ساعت١٠ گرم تر و درخشان تر به کلاه آفتابی جعفر می تابد. دوباره با دستش کلاه آفتابی را برمی دارد و دستی به موهایش می کشد. کلاه را که روی سرش می گذارد، بیشتر از قبل و تا روی ابروها پایین می کشد. این بار سایه کلاه آفتابی کامل چشم ها و چهره اش را می پوشاند. با یک نفس عمیق پی حرفش را می گیرد: بعضی مردم مسخره می کنند. می گویند «تو قبرستون کار می کنه».
سر و کارمان با اوست
جعفر در ادامه، خاطره ای از کارش تعریف می کند: کتک خوردن از خانواده اموات هم داستانی دارد؛ برای هریک از حفارها حداقل یک بار اتفاق افتاده است، برای من هم. یک بار وقتی سنگ لحد روی میت می گذاشتم با یک ضربه مشت به پشت سرم، برق از چشمم پرید. دختر آن مرحوم از اول خیلی ناله می کرد و وقتی داشتم سنگ را می گذاشتم، از خود بی خود شد و با مشت به پشت سرم زد. اقوامش هرکار می کردند، نمی توانستند آرامَش کنند. یکی از افراد فامیل بعد از آنکه سر قبر خلوت شد، برای معذرت خواهی پیش من آمد. گفت که هفته آینده عروسی این دختر بوده اما عمر پدر به دنیا نبود تا دخترش را در لباس عروس ببیند.
نماز میت برای زنده
سایه های جلوتر از خودمان روی قبرهای آماده کوتاه شده است. نزدیک ظهر است و قد سایه هایمان تنها تا لبه قبرها می رسد. یکی از حفارها انتهای قطعه ای از بهشت رضا آرام و ساکت، بی خیال همه عالم و آدم، کار می کند. جعفر به ما می گوید: حاج رضا از آدم های گُل روزگار است که دست خیرش به همه می رسد. بیشتر از همه ما در این کار بوده و با تجربه است. آن طورکه جعفر از او تعریف می کند، مشخص می شود با حاج رضا صمیمی است و نان و نمکی با هم خورده اند.
سراغش که می رویم با چهره خندان و روی گشاده «خداقوت» ما را پاسخ می دهد. سن و سالی از حاج رضا گذشته است. موی سپیدش ساده ترین و مشخص ترین نشانه برای تخمین زدن سن و سالش است. خودش می گوید که اگر خدا بخواهد، چند سال دیگر بازنشسته است. آن طور که حاج رضا می گوید در سابقه کاری او چند سال حفاری قبر در بهشت زهرای تهران هم گنجانده شده است؛ « من ٨، ٩ سالی در بهشت زهرای تهران کار کردم . کار در تهران با مشهد خیلی فرق دارد.»
حاج رضا با همان تبسم پس زمینه صحبت ها و چهره اش به ما وصف الحالی از وضعیت بهشت زهرای تهران و تفاوت هایش با بهشت رضای مشهد می دهد؛ «تعداد میت هایی که آنجا می آوردند زیاد بود؛ به همان اندازه هم آدم هایی که کار مراسم تدفین را انجام می دهند، زیاد بود. کار من آنجا خواندن نماز بر اموات بود.» حرفش به اینجا که می رسد، جای تبسم دائمی اش را خنده ای پر می کند. انگار خاطره ای شیرین به ذهنش رسیده است؛ «کار کردن در تهران برای خودش ماجراهایی داشت. خیلی وقت ها برای درست کردن فیلم به بهشت زهرا می آمدند. فکر کنم هر فیلم ایرانی حداقل یک مُرده دارد (می خندد.) یک بار با کلی دَم و دستگاه آمدند فیلم برداری کنند. آن روز فردی که کارش هماهنگی بازیگران بود، پیش من و همکارانم آمد و گفت: «می شود یک پلان ساده برای ما بازی کنید؟» به ما گفت که می خواهد همین کاری را که هر روز انجام می دهیم، برای یک بازیگری که قرار بود دفن شود، انجام دهیم و نماز میت بخوانیم. هیچ یک از بچه ها قبول نکردند. گفتند این فیلم را همه می بینند و دوست نداشتند حتی برای یک دقیقه چهره شان در فیلم دیده شود. آن روز من این کار را قبول کردم. منوچهر نوذری، بازیگر آن فیلم بود و من برایش نماز میت خواندم. برای یک انسان زنده نماز میت خواندن واقعا سخت بود.»
هرکسی را بهر کار ساختند/ مهر آن را در دلش انداختند
حاج رضا از کاری که انجام می دهد، راضی است؛ راضیِ راضی. به قول خودش هر روز و هر لحظه به یاد این است که شاید فردایی نباشد. از او می پرسیم در تمام این سال ها به اینکه شغل دیگری داشته باشد، فکر کرده است یا نه؟ با یک بیت شعر پاسخمان را می دهد: « هرکسی را بهر کار ساختند/ مِهر آن را در دلش انداختند.»
قبرکن سنتی
نیمکت گوشه بلوک دفن، جایی است که می توانیم با عباس صحبت کنیم. چهره عباس هم در سایبان کلاه آفتابی پنهان است. با ته لهجه آذری صحبت می کند.
درددل عباس بدون سؤال و جواب شروع می شود؛ « ٢٠ سال سابقه کار دارم، از زمانی که قبر سنتی برای اموات می کندیم تا حالا که قبرها بلوکه ای شده است، اما به هیچ کس نگفته ام کجا کار می کنم. به همه گفته ام که در شهرداری کار می کنم؛ از بس که از مردم درباره شغلمان حرف شنیده ایم! تعارف که نداریم؛ مردم بیشتر چشمشان به آوازه و پول است. باز خدا را شکر که من پسر دارم و می گردم تا دختری پیدا کنم. امان از دل همکاران من که دختر دارند. اوضاع آن ها بدتر است. همان اول می پرسند شغل پدر عروس چیست. خدا نکند بفهمند که پدر دختر در بهشت رضا کار می کند! حتی اگر دختر نجیب و تحصیل کرده باشد، خواستگارها می روند و پشت سرشان را نگاه نمی کنند. این حرف ها را که به شما می زنم، درد دل بچه های اینجاست.»
آقای شهردار سری به ما بزن
از دور صدای فریاد چند زن به گوش می رسد؛ انگار تازه وارد دیگری به بلوک دفن می آورند. با این گریه ها عباس از روی نیمکتی که نشسته بلند می شود تا برود و به کارش برسد. حرف هایمان شروع نشده باید تمام شود. همان طور که کلاه آفتابی اش را با دستش تنظیم می کند، آخرین حرف هایش را می گوید: از مدیرعامل سازمان فردوس ها تشکر می کنیم که پیگیر کار ماست، اما بعضی چیزها از اختیار و توان او خارج است. من در آستانه بازنشستگی هستم اما هنوز نمی دانم که شغل ما در ردیف مشاغل سخت هست یا نه. بچه هایی که در آرامستان ها کار می کنند، رانندگان آمبولانس، حفارها، غسال ها و حتی کسانی که در بخش اداری کار می کنند، هر روز با غم مردم سرو کار دارند. می دانیم برای اینکه کار ما جزو مشاغل سخت به شمار بیاید موضوع باید قانونی حل شود و همه دست به دست هم بدهند تا این موضوع سامان گیرد، اما دوست داریم یک روز شهردار مشهد سری به ما بزند و یک ساعت مهمان ما باشد. اگر به این شغل بها داده شود، بخش زیادی از مشکلات ما حل می شود.
قبری برای خودم
کمی از نیمکت فاصله گرفته است. آخرین سؤال ما درباره قبر خود حفارهاست؛ اینکه برای خودشان هم قبری کنار گذاشته اند یا نه. عباس می گوید: از کجا معلوم همین قبری که الان قرار است برای میتی آماده کنم به او برسد؟ شاید خود من درجا در آن قبر تمام کنم. آدمیزاد است و از یک دقیقه دیگرش خبر ندارد. هریک از قبرهایی که آماده می کنم، می تواند قبر خودم باشد.