خانواده هانیه از دستش خسته شدند و تقریبا او را طرد کردند چون مدام گریه می کرد، اما این دل آشوبی، ناراحتی و بی حوصلگی دائم هانیه، دستِ خودش نبود. همه این حالات و روحیه غمگین به زایمان سومین فرزندش برمی گشت؛ هانیه پس از زایمان دچار افسردگی شدید شده بود.
افسردگی، هانیه را تا آنجا پیش برد که گمان کرد دیگر کسی او را دوست ندارد و در این بین صحبت های اطرافیان به جای القای حسِ خوب، حالِ بد او را تشدید کرد؛ حتی شوهر هانیه به او گفته بود که «تو دیوانه شده ای». همه این اتفاقات کنار هم سبب شد هانیه گمان کند قرار نیست هیچ وقت حالش خوب شود.هانیه به روان پزشک مراجعه کرد و بعد از حدود یک سال مصرف دارو، بهبود پیدا کرد و حالا خودش می گوید: حالم خوب است؛ هیچ وقت نمی خواهم مانند قبل شوم. وقتی به این فکر می کنم که حتی از نوزادم می ترسیدم، غمگین می شوم. فکر می کردم دیوانه شده ام و دیگر خوب نمی شوم.
افسردگی پس از زایمان، موضوعی است که اگر به آن رسیدگی نشود، قطعا مشکل ساز خواهد بود. اما بعضی اوقات بی توجهی اطرافیان و رویکرد آن ها موجب می شود زنان در این دوران حالات و افکارشان را از ترس قضاوتهای دیگران، در خود غرق کنند. زنان در روال عادی پس از زایمان باید از دیدن نورسیده خود خوشحال باشند، اما تعدادی به جای شادی، زانوی غم بغل می کنند.
در این گزارش، روایت هایی از زنانی که پس از زایمان با افسردگی درگیر شده اند بیان می شود . برای حفظ حریم شخصی این افراد، در روایت ها از نام مستعار استفاده شده است. این روایت ها به ما کمک می کند با اهمیت این موضوع آشنا شویم و اطلاع بیشتری از نحوه برخورد با زنان باردار پیدا کنیم.
دائم بی قرار بودم
«آن موقع حال و حوصله ام سر جایش نبود. نمی توانستم به وضعیت خانه و زندگی ام رسیدگی کنم. دائم بی قرار بودم. همسرم از من ناراضی بود و فکر می کرد تنبل شده ام. ماجرا آن قدر کش پیدا کرد که همسرم بچه را از من جدا کرد. فشار زیادی را تحمل می کردم. تا اینکه یک روز بدون اینکه به کسی چیزی بگویم به روان شناس مراجعه کردم و گفتم قصد دارم به سفر دوری بروم. به او گفتم نگران دخترم هستم، به دلیل اینکه ممکن است سفرم طول بکشد و دیر برگردم. به مادرم بگویید مراقب دخترم باشد.» این گفته ها صحبت های الهه است که خبر از سفری طولانی یا بی بازگشت می دهد؛ او پس از زایمان دچار افسردگی شدیدی شده بود و به دلیل حمایت نشدن از سوی خانواده و برچسب تنبل زدن به او، افسردگی اش تشدید و حتی مدتی در بیمارستان بستری شد. شاید اگر به موقع درمان نمیشد به سرنوشت زنانی که از این نوع افسردگی به خودکشی رسیدند، الهه هم به قول خودش به سفر بیبازگشت میرفت.
شوهرم من را تحمل می کند
«فکر می کرد بعد از زایمان چاق شده و دیگر خوش تیپ نیست. حس می کرد ظاهرش زشت شده است، در حالی که اندامش طبیعی بود. خیلی ورزش می کرد و کمتر غذا می خورد، اما از نظر خودش فایده ای نداشت؛ به همین دلیل حتی وقت عمل جراحی زیبایی برای تناسب اندام گرفته بود. علاوه بر این ها گمان می کرد مادر خوبی برای بچه ها و همسر خوبی برای مردِ زندگی اش نیست؛ شوهرش نیز او را تحمل می کند.» این حرف ها را فائزه، دوست صمیمی مریم، برایم می گوید که از زیر و بم زندگی دوستش باخبر است. او ادامه می دهد: می دانستم در تربیت دخترش سخت گیری می کند و حتی گاهی از کوره در می رود و او را کتک می زند. علائمی که مریم داشت نگرانم کرد و او را پیش مشاور بردم. حدسم درست بود و دچار افسردگی پس از زایمان شده بود.
خانواده شوهرم، دشمنِ من بودند
فریده از آن دست زنانی است که تا می خواسته طعم شیرین مادر شدن را در دهان مزمزه کند، شیرینی تبدیل به تلخی شده که دلیل آن را خودش هم نمی دانسته است. او بعد از زایمان دچار افسردگی، آن هم از نوع خطرناک که در حوزه روان پزشکی به آن «سایکوز» می گویند، می شود. علائم افسردگی فریده به قدری شدید بوده که گمان می کرده خانواده همسرش دشمن او هستند و برای اینکه او را اذیت کنند، می خواهند به بچه اش آسیب برسانند؛ به همین دلیل اصلا اجازه نمی داده کسی به فرزندش نزدیک شود. خوشبختانه فریده نیز از سوی اقوام به مشاور معرفی می شود و درمان را طی می کند؛ در حالی که اگر این بیماری قابل تشخیص و درمان، در بی خبری فریده، همسر و خانواده اش، راه خود را پیش می گرفت، تبعات بدی دامن گیر این خانواده می شد و فریده به روزهایی که چنین افکار بیهوده ای را برای خود مانند غولی بزرگ کرده بود، نمی خندید.
دوست نداشتم از بچه ام مراقبت کنم
برای محبوبه، گفتن از روزهایی که شب و روز گریه می کرده و به خاطر بی حوصلگی و مشکلات، رفت و آمدش با اعضای خانواده را کمتر کرده بود، آسان نیست. روزهایی را پشت سر گذاشته که دوست نداشته از خودش و حتی بچه اش مراقبت کند. به همین دلیل درباره حال و روز آن دوران زیاد حرف نمی زند و فقط می گوید: راهنمایی ام کردند که پیش مشاور بروم و بعد از آن با مصرف دارو، چندماهی طول کشید تا حالم خوب شود.
از دخترم بدم می آمد
جلو در منتظر ایستاده ام و صدایش را از پشت پرده پارچه ای که وسط حیاط کشیده اند، می شنوم. جوان است و آرایش ملایمی به چهره دارد. چادر رنگی به سر کرده است و انگشتر و چند النگو در دستانش خودنمایی می کند. از او سراغ زن هایی را می گیرم که در محله شان دچار افسردگی پس از زایمان شده اند. می گوید: چرا راه دور می روی! خودم بعد از زایمان افسرده شدم. بچه اولم که به دنیا آمد، حالم به ویژه شب ها خیلی بد بود. احساس می کردم قرار است اتفاقات بدی برایم بیفتد. فکرهای منفی می کردم. دائم با خودم می گفتم شوهرم من را دوست ندارد و بی توجهی می کند. وقتی پایش را از خانه بیرون می گذاشت، فکر و خیال های من شروع می شد و با خود می گفتم معلوم نیست بیرون از خانه چه می کند.ریحانه همان طور که با یک دستش جلو پسر کوچکش را که پابرهنه در حیاط راه می رود، می گیرد تا به کوچه نیاید، ادامه می دهد: اطرافیان سعی می کردند من را آرام کنند، اما فایده ای نداشت. حتی یادم است که آن موقع از دخترم بدم می آمد. در خانه سعی می کردم نزدیک بچه ام نشوم و به او شیر ندهم. این حال کمتر از یک ماه طول کشید. آن قدر اهمیت ندادم که خود به خود خوب شدم. الان دخترم پنج ساله است و پسرم نیز دو سال دارد.
خواهرم نمی خواست بچه اش را تر و خشک کند
لباس محلی تنش کرده و چادر سیاه مخملی را از این شانه به شانه دیگر انداخته است. چشم های درشت و مژه های بلندش از پشت عینک به چشم می آید. ٢٠ سال دارد و ازدواج کرده است؛ از خواهرش برایم می گوید که یک سال از او بزرگ تر است، اما در هجده سالگی ازدواج کرده و بعد از زایمان دچار افسردگی شده است. مریم می گوید: خواهرم بعد از زایمان همیشه سردرد داشت. اصلا حوصله بچه اش را نداشت و نمی خواست تر و خشکش کند. دوست نداشت از خانه بیرون برود و با شوهرش هم خوب برخورد نمی کرد.
مریم ادامه می دهد: الان ۶ ماه است که زایمان کرده است. هنوز هم همان طور افسرده است، اما ٣ماه اول شدیدتر بود. او را به دکتر بردیم و به دلیل اینکه دارو مصرف می کند، حالش بهتر شده است.
همسایه مان بچه اش را به قصد کشت کتک می زند
انگار که عجله دارد تند تند قدم می زند. چشم هایش جای پای قدم هایش روی پیاده رو را دنبال می کند. صورت زهرا کمی چروک و پر از کک و مک است. تا اسم افسردگی پس از زایمان را می آورم، می گوید: یک همسایه داریم که اواخر دوران حاملگی پدر و مادرش فوت کردند و بعد از زایمان افسرده شده است. خودش تعریف می کند که بعد از زایمان اصلا به فکر بچه اش نبوده و تمام هوش و حواسش پی پدر و مادرش بوده است. آن موقع سبزوار زندگی می کردند، اما حالا یک سالی است به مشهد و یکی از محلات حاشیه شهر آمده اند. در سبزوار دکتر رفته است و از آن موقع قرص اعصاب مصرف می کند. دکتر گفته تا عمر داری باید این قرص ها را مصرف کنی.
او ادامه می دهد: الان بچه اش چهارساله است؛ یک پسر سرباز و یک دختر عقد کرده هم دارد، اما هنوز افسردگی اش خوب نشده است. گاهی انگار بچه اش را به قصد کشت کتک می زند، صدای گریه های بچه را می شنویم. هرقدر می گویم بچه را نزن، گناه دارد، می گوید من این بچه را نمی خواهم. بعضی اوقات با من و همسایه ها هم تندی می کند، اما بعد می گوید از من دلگیر نشوید، اعصابم خرد است. چهره اش اخمو شده است. خودش می گوید وقتی قرصم را می خورم، حالم خوب است، اما اگر کمی دیرتر بخورم، اعصابم به هم می ریزد. به او گفتم دکتر برود، اما حوصله دکتر رفتن هم ندارد.
«البته شوهرش هم معتاد است؛ خودش که لو نمی دهد، اما از چهره اش مشخص است.» این را زهرا می گوید و آهی می کشد، انگار که از درد مشترکی حرف می زند. بلافاصله شروع می کند از دردِ اعتیاد شوهر و سوختن و ساختن در زندگی می گوید.
پادزهر افسردگی پس از زایمان که دامن گیر برخی مادران می شود، حمایت و توجه همسر و خانواده زن است؛ اینکه به جای برچسب زدن به مادر بادار، او را درک کنند و تضمین بدهند که برای گذر از این حالِ بد در کنار او خواهند بود.
افسردگی پس از زایمان در صورت مراجعه به روان پزشک درمان می شود، اما مانند یک بیمار دیابتی یا کسی که قلبش را عمل کرده، باید تا پایان عمر برخی نکات را مراقبت کند، حتی برای برخی زنان که دچار افسردگی شدید می شوند، امکان برگشت بیماری وجود دارد.