مردم کتابهای نویسندگان بومی را بخوانند
مترجم: مینا وکیلینژاد
آرمان- گروه ادبیات و کتاب: لوییز اردریک (۱۹۵۴-) در ادبیات معاصر آمریکا از او به عنوان یکی از قطبهای اصلی ادبیات بومی آمریکا یاد میشود؛ نویسندهای که تونی موریسون، فیلیپ راث و آن تایلر در ستایش او حرف زدهاند و از او بهعنوان نویسندهای بزرگ یاد کردهاند. اردریک از سال ۱۹۸۳ تا امروز جوایز بسیاری در شعر و داستان دریافت کرده: جایزه پولیتزر برای شعر، جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا برای «داروی عشق» و «لارز»، جایزه گوگنهایم برای تعالی هنر، جایزه اُ. هنری برای داستانهای کوتاهش، جایزه جهانی فانتزی، جایزه کتاب ملی آمریکا برای «خانه مدور»، جایزه قلم سال بلو برای اعتلای داستان آمریکایی، و جایزه کتابخانه کنگره آمریکا برای داستان آمریکایی. در دهههای اخیر، داستانهای پرفروش و تحسینبرانگیز لوییز اردریک فضای مناسبی برای تبارشناسی به وجود آوردهاند. رمانها و داستانهای او را میتوان بهعنوان مربعهای رنگارنگ در نظر گرفت که شخصیتها و طرحهای کلی داستان رشتههایی هستند که آنها را بههم میبافند. این کتابها پُرند از شجرهنامههای خانوادگی و داستانهایی از زندگی بومیان آمریکا و آمریکاییهای جدید که در داخل و خارج از اقامتگاههای بومیان آمریکا در نواحی شمال مرکزی قاره آمریکا رخ میدهند. از اردریک سه اثر به فارسی منتشر شده: «لارز» و «داروی عشق» با ترجمه سید سعید کلاتی در نشر نون، و «بلای کبوترها» با ترجمه افشین رضاپور در نشر ققنوس. آنچه میخوانید گفتوگویی با لوییز اردریک با محوریت آثارمنتشرشدهاش به فارسی است.
با کتاب «بلای کبوترها» شروع کنیم، این اولین داستانی است که به یک حماسه خانوادگی تبدیل میشود که یک دختر و پدربزرگش آن را روایت میکنند. درباره داستان برایمان بگو، داستانی که اولینبار در مجله نیویورکر منتشر شد و عنوان کتاب از آن گرفته شده.
این عنوان را درواقع از یک اتفاق خیلی قدیمی گرفتم و حادثهای که این کتاب با آن آغاز میشود یک حادثه واقعی بود. یک بیماری عفونی بین کبوترها پخش شد و اعضای یک کلیسای کاتولیک جمع شدند تا در مزرعهها دعا بخوانند و نگذارند کبوترها همه محصولات مزرعه را بخورند. این اتفاق در داکوتای شمالی رخ داد. این اتفاق و رویدادهای تاریخی دیگری که در این کتاب به آنها اشاره شده واقعا روی من تأثیر گذاشتند. زمان زیادی طول کشید تا آنها را کنار هم قرار دهم، اما یکی از شخصیتهای مورد علاقهام در تاریخ داکوتای شمالی نیز در این داستان خاص حضور دارد. اسمش ماستاش مود است. او یک زن واقعی بود؛ یک کُشتیگیر واقعی و یک دامپرور واقعی بود.
بنابراین، این داستان را داریم و این رویداد را داریم که داستان کوتاه اول براساس آن نوشته شده و سپس آن را بسط دادی و شد یک رمان. یک داستان دیگر هم هست که واقعا به این داستان خاص مربوط میشود. جنایت اعدام بدون محاکمه که در سال ۱۹۱۱ اتفاق افتاد و بر تمام شخصیتهای کتاب اثر میگذارد.
بله؛ و این مربوط به رویداد واقعی دیگری است. این رویداد آنقدر رویم تأثیر گذاشت که تا 20سال ذهنم را درگیر کرده بود.
داستان اصلی چه بود؟
داستان اصلی این بود که یک خانواده کشاورز در ناحیه امنز در داکوتای شمالی بهطرز وحشیانهای به قتل رسیده بودند. سه مرد از بومیان آمریکا به دار آویخته شدند - یکی از آنها نوجوان بود، فقط ۱۳سال داشت. از وقتی که تصویر این اعدام را دیدم زمان زیادی نمیگذرد. عکسش را در اینترنت میفروختند و برای اعدام از قلاب کشتارگاه استفاده کرده بودند. این اتفاق بسیار برایم عذابآور بود و ذهنم را بههم ریخت.
قلابی که به آن اشاره کردی چی هست؟
قلابی است که گاو را پس از کُشتن از آن آویزان میکنند و به قصابی میبرند.
پس توانستی از این داستان استفاده کنی و شخصیتهای مورد نظرت را در آن خلق کنی، زیرا یکی از آنها، یعنی پدربزرگ که نامش موشام است، به دار آویخته شده اما بر اثر اعدام نمرده است.
درست است.
و سپس روابطی که بین خانوادههای دورگه، خانوادههای قبیلهای و خانوادههای سفیدپوست در اطراف این منطقه نزدیک شهر پلوتو وجود دارد که در مرز بین اقامتگاه بومیان و دنیای خارج از اقامتگاه قرار میگیرد. پس این یک استعاره برای هر چیزی است که سعی کردی درباره تاریخ اولیه و همچنین تاریخ معاصر آن بگویی؟
چیزی که سعی میکنم انجام دهم این است که داستانی را تعریف کنم که در زمان به عقب و جلو میرود و تاثیر تاریخ بر احساسات و تصمیمات افرادی را که در زمان حال زندگی میکنند نشان میدهد.
درباره چیزهای عجیب و غریب حرف میزنی – عجیب است که در شکلگیری و ایجاد شهر، زندگی انسانها از بین برود. همچنین تمام اقدامات مأیوسکنندهای که باعث شد زمین را مرزبندی کنیم و از این مرزبندیها دفاع کنیم. انگار فکر میکنیم در چیز خاصی تسلط و مهارت داریم. زمین همهچیز را میبلعد و جذب میکند، حتی آنهایی را که میخواهند یک کشور یا اقامتگاه مستقل تشکیل دهند.
امیدوار بودم در دنیای امروز چیزی مانند آن به ما یادآوری کند که ملیگرایی بسیاری از کشورهای ما را تحتتاثیر قرار داده و زندگی بسیاری از ما را نیز تحتتاثیر قرار داده است. درنهایت، همه اینها به چیزی منجر نمیشود و این حقیقت تاریخ است.
داستانت مقایسهای انجام میدهد. منظورم این است که در داستانت یک زن هست که کودکان خردسال دارد و در یک صحنه فوقالعاده هنگام صرف شام، وقتی که بچههایش برای اولینبار بستنی میوهای با دانههای آجیل میخورند، از این فرقه خارج میشود. اما این شگفتانگیز است که یک داستان درباره رویداد مشابهی در همان منطقه از زمین به ذهنت خطور کرده است.
ممکن است خیلی عجیب نباشد. به نظر میرسد که هر چندسال یکبار، ایالاتمتحده شاهد کشف نوعی از اعتقادات و مراسم باورنکردنی است. منظورم این است که یکسری رسم و رسوم باورنکردنی وجود دارد و رهبران کاریزماتیک و پیروانشان کارهایی انجام میدهند که هیچکس نمیتواند باور کند. این بخشی از زندگی فرهنگی ما است که به نظر میرسد اینگونه قلمروها را که مردم آنها در نگاه اول انگار دیوانهاند، اما به نظر من درواقع عاقل، مستقل و درونگرا هستند کشف میکند.
میدانم «لارز» اسم اجدادت بوده. در شجرهنامه خانوداگیات شخصی به نام لارز داری.
بله، درست است. در خانواده شخصی به نام لارز داریم، اما دقیقا نمیدانم زن بوده یا مرد. فقط میدانم در سرشماری سال 1897 و من دقیقا نمیدانم چه خاله بزرگ یا عموی بزرگ، اما آنها هم در سرشماری سال ۱۸۹۷ منطقه ترتل مانتن اسمش ثبت شده و از خانواده مادرم بوده است.
وقتی سنت دیرینه نام لارز را در رمان نشان میدهی با تعدادی از زنهایی که نامشان لارز بوده مواجه میشویم، اما شخصیت اصلی که در قلب داستان قرار دارد پسربچهای است به نام لارز. کنجکاوم که بدانم چرا تصمیم گرفتی که لارز پسر باشد.
نمیدانم. درباره این موضوع با دخترم پالاس هم صحبت کردم. فکر میکنم برای این کتاب واقعا منطقی بود که او پسر باشد و اجدادش که نامشان لارز بود زن باشند. سازگاری و انعطافپذیری آنها نسلبهنسل گشت تا به او رسید. میخواستم پیشینه او و اجدادش را نشان دهم و همچنین نشان دهم که لارز با آنها در ارتباط است.
به نظر میرسد شغل بیشتر اجداد او – منظورم لارز اصلی است که داستان زندگیاش را در این کتاب روایت میکنی – تدریس است.
بله. این کتاب خیلی به تدریس و آموزش میپردازد. پدر و مادرم هر دو معلم بودند. پدرم نسبت به مادرم سالهای خیلی بیشتری را مشغول تدریس بود. وقتی کودک بودم در کلاس ششم تدریس میکرد و سپس معلم کمکی در دبیرستان محلی شد. میتوانست هر چیزی را تدریس کند. یک معلم کمکی فوقالعاده بود. همه اهالی واپتون که در آن دوره خاص آنجا زندگی میکردند، او را به یاد دارند.
تابهحال در مدرسه معلمت بوده؟
نه، بعد از اینکه از مدرسه فارغالتحصیل شدم، معلم آنجا شد. اما پدر و مادرم همیشه به ما چیز یاد میدادند. مادرم تمام چیزهایی را که میدانست به ما یاد داد - و بعضی از چیزهایی را که به من یاد داده در این کتاب آوردهام.
جایی خواندهام که «لارز» آخرین کتاب از یک مجموعه سهگانه است که با «بلای کبوترها» آغاز شده، با «خانه مدور» ادامه یافته و با این رمان به پایان رسیده است.
بله، درست است.
از اول قصد داشتی این داستانها را به صورت یک مجموعه سهگانه بنویسی؟
نه، چنین قصدی نداشتم. اما وقتی کتاب اول را مینوشتم، میدانستم که میخواهم درباره عدالت بنویسم و بعد متوجه شدم که در کتاب دوم باید درباره مسائل قضائی بنویسم... و بعد فهمیدم که باید این موضوع را ادامه دهم. بنابراین کتابها از نظر موضوع باهم ارتباط دارند، اما هیچ ترتیبی برای آنها وجود ندارد و تعداد بسیار کمی از شخصیتهای این سه کتاب باهم مرتبط هستند. موضوع هر سه کتاب درباره عدالت است و این کتاب آخر درباره اقدام سنتی یک خانواده برای تاوان و جبران خسارت است.
در هر یک از این کتابها یک عمل خشونتآمیز وجود دارد که به نظر میرسد در هر زمانی میتواند رخ دهد.
درست است.
هر کدام از شخصیتهایی که درگیر این خشونت هستند، خیلی سریع عواقب کارشان را میبینند. همچنین آنها باید تاریخ را مرور کنند تا بتوانند شرایط و موقعیت را درک نمایند. در هر کدام از این رمانها، مخصوصا در «لارز»، جامعه نقش بسیار مهمی دارد.
حق با شماست. داستان این کتاب در جامعهای که افراد آن باهم نزدیک و صمیمی نباشند و تاریخ و پیشینه طولانی و مشترکی نداشته باشند نمیتواند اتفاق بیفتد. یکی از چیزهایی که در مورد «لارز» مرا شگفتزده کرد، این است که این تاوان باعث تعجب مردم شده است. من از دوران کودکی درباره چنین چیزی حرفهایی شنیده بودم و سپس مادرم در مورد یک حادثه خاص اطلاعات بیشتری به من داد.
داستان کودکی که به یک خانواده دیگر داده میشود.
بله. زنی که در کودکی به خانواده دیگری سپرده شده بود میگفت واقعا از این موضوع خوشحال است، زیرا در خانوادهای بزرگ شده که واقعا دوستش داشتند و برایشان عزیز بوده و آن خانواده بهجز او فقط یک فرزند دیگر داشته است. او میگفت فقط نوع زندگیاش عوض شده. اما خوشحال است که این تغییر باعث حفظ تعادل در جامعه شده است.
عاشق این ایده هستم که یک نفر میتواند تعادل را در جامعه حفظ کند.
افرادی که این نوع نزدیکی را در یک جامعه کوچک هرگز تجربه نکردهاند فکر میکنند که شما فرزند خود را به غریبهها میدهید و دیگر هرگز فرزندتان را نخواهید دید. اما همانطور که اشاره کردید، جامعه یک عضو دیگر از شخصیتهای داستان است.
آنها غریبه نیستند.
نه. و هرگز هم غریبه نمیشوند.
مردمی که در جامعهای به این کوچکی زندگی میکنند نمیتوانند باهم ارتباط نداشته باشند.
برای آنها سخت است که باهم در ارتباط نباشند! واقعا برایشان سخت است. یک عنصر وجود دارد، شاید اول که به آن فکر میکنید برایتان عجیب و تکاندهنده باشد، اما اگر همانطور که گفتم آن را به عنوان نوعی حفظ تعادل در نظر بگیرید میبینید اصلا عجیب و تکاندهنده نیست.
همیشه وقتی کتاب جدیدت منتشر و توزیع میشود، مشغول کار روی پروژه بعدی هستی؟
بله، همیشه همین کار را میکنم. همیشه چیزهای دیگری دارم که باید انجام دهم و جاهای دیگری هست که باید بروم. اگر این کار را نکنم، احساس ناامیدی و یأس میکنم. میدانی، بعضی وقتها خودم را در مُتل حبس میکنم و آنجا فقط کار میکنم، بعضی وقتها وقتی در جاده هستم مشغول نوشتن میشوم. اگر ذهنت از موضوع دور باشد خیلی مستأصل میشوی.
کتاب «داروی عشق» با یک صحنه جغرافیایی فوقالعاده آغاز میشود. میتوانی آن دشتها را برایمان توصیف کنی؟
من در دره رد ریور(رود قرمز) بزرگ شدم. آنجا فقط یک فلات هموار و افق را در پیش رویتان میبینید. از نظر من، صمیمیت و نزدیکی این جزئیات روی زمین همیشه بسیار زیبا و فوقالعاده است. منظره ابرهایی که مرتب در حال تغییر بودند چیزی است که همیشه آنجا آن را میدیدم. بنابراین با گشتن و چرخیدن بین درختها یا در کنار نهرها و چشمههای آب بزرگ نشدم؛ بلکه درواقع فقط به آسمان نگاه میکردم.
میتوانی خلاصهای از داستان «داروی عشق» را برایمان بگویی؟
تمام داستان را واقعا میتوان در دو کلمه خلاصه کرد. داستان درباره رفتن به خانه است. ابتدا، زنی به نام «جون» که همه چیز را دیده و به پایان ناامیدی او رسیده، به سمت خانه میرود و نمیداند که قرار است وارد کولاک زندگی شود. در پایان کتاب، پس از کشوقوسهای فراوان و تغییر و تحولات متعدد، درنهایت پسرش او را به خانه میآورد.
بااینحال کتاب را با مرگ جون شروع میکنی.
جون درواقع در این داستان نمیمیرد، زیرا روحش در جسم افراد دیگر و به شکل یک ماشین عجیب زندگی میکند. در این کتاب، ماشینها وسایلی برای روح هستند و این ماشین بخشی از جون است که میآید و میرود - حتی میتواند راه فراری باشد یا وسیلهای برای یک نوع تولد دوباره. در پایان داستان، جون به خاطر این ماشین به نوعی اجازه مییابد که به خانه بازگردد.
شخصیتهای داستانت ناقص هستند، اما هنوز لطف خدا شامل حالشان میشود.
هنگام نوشتن کتاب، لطف و رحمت الهی مدام به ذهنم خطور میکرد و همیشه آن را مدنظر داشتم، زیرا اغلب شخصیتهای داستان انتظارش را نداشتند یا اینکه آن را نمیخواستند. در این کتاب مطالب و نکتههای زیادی درباره مذهب کاتولیک و دارو و پزشکی سنتی – که ترکیب بسیار خوبی است – وجود دارد.
شخصیت لولو از کجا آمده؟
لولو را دوست دارم، و واقعا نمیدانم از کجا آمده است. او زیبایی جسمانی فوقالعاده تجربه زندگی در دنیا را دوست دارد و میگوید: «من عاشق تمام دنیا و تمام آن چیزهایی بودم که در آغوش بارانی آن زندگی میکردند.» او قادر است هر چیزی را که رخ میدهد ببیند و درک کند و آن را به چیزی تبدیل نماید که جالب و هیجانانگیز باشد. او تا حدودی قدرت جادوگری دارد که میتواند پسرهایش را کنترل کند.
حرف و نکته دیگری هست که بخواهی اضافه کنی؟
برنامه «بیگ رید» فرصت بزرگی برای مردم است تا اطلاعات بیشتری درباره مردم بومی آمریکا به دست آورند. بیش از ۵۶۰ قبیله رسمی و شناختهشده در ایالت متحده آمریکا وجود دارد. امیدوارم مردم بعد از این بیشتر سراغ نویسندههای بومی بروند و کتابهای این نویسندگان را بخوانند.