چاوش وارد میشود
علیرضا دادونژاد - طنزپرداز
آرمان- سال ۱۳۴۷ که قیصر ساخته شد گفتند دوران این دیالوگها و اینگونه رفتار تمام شده است، کجا گفتند؟ داخل خود همان فیلم! بعد شما پس از پنجاهسال یعنی نیمقرن تلویزیون را روشن میکنی چشمانت را میبندی و سری جدید قیصر را میشنوی! حال چشمها را بازمیکنی میبینی قیصر گوشی موبایل در دستانش گرفته و دارد با داداشهای آبمنگل سلفی میگیرد! خاندایی هم چون فوتکرده به خانعمو راضی شدند و استاد نصیریان بار هنری سریال را به دوش میکشد. ظاهرا عوامل مهیا شدند و نور صدا حرکت: دوتا برادر میخواهند با هم صحبت کنند؛ اولی میگوید صفای قدمت برادر! کارگردان کات میدهد میگوید: داداش! بگو داداش! بازیگر نگاهی به متن میکند نگاهی به لوکیشن تهران ۱۴۰۰ و نیمنگاهی هم به برادرش و میگوید صفای قدمت داداش. بعد آرام مثل گالیله پا بر زمین میکوبد و میگوید اما تو نهایتا برادری و هیچجوره با این ریخت و فرم داداش نمیشی! چاوش در همین حال و هواست که میگویند میخواهیم صحنه دعوا را ضبط کنیم و شروع دعوا در بازار میوهفروشی است، آنقدر هم را بزنید تا ما بتوانیم داستان را هم بزنیم! کارگردان سه دو یک میگوید و داداش بزرگتر سراغ پارهسنگ میرود که میبیند ای دل غافل ترازوها الکترونیکی شده است. میگوید میروم از اغذیهفروشی کنار حجره شیشه نوشابه میآورم. سریع به سمت ساندویچی میرود و با کوهی از ظروف پلاستیکی نوشابههای امروزی روبهرو میشود. میگوید آقاجان کات بدهید. من با این وضع دعوا نمیکنم. لااقل بریزیم توی خانه هم گردگیری کنیم، ریختوپاشی کنیم، دعوایی حالیمان بشود که به ایشان میگویند موتورت توقیف شده و بهتر است پولها را پس بدهی و خلاصه که برادر من جسارت نباشد داداش من با یک عدد سیبیل از بناگوش دررفته و موی فر و چند برگ دیالوگهای فیلمفارسی که نمیشود سریال امروزی ساخت. این نه سالاد است نه ماست و خیار، نه دسر است نه پیشغذا نه فیلمفارسی است نه موج نو، لااقل میگذاشتید همان روح سرگردان برایمان باقی میماند اما با این فضا و متن و داستان با روح و روان ما بازی نمیکردید! کات؛ در ادامه خواهید دید: حنیف وارد بیمارستان میشود. آراز میگوید:«یا خدا فرمون آمد ببخشید حنیف آمد آقا برو ته راهرو درب سوم! با مریضت یه سلفی بگیر و زود برگرد! حنیف من نتونم لایو بگیرم چاوش با کل بازارچه استوری میگیره» کات، تمام!