عکس‌ها؛ خاطرات مصور


عکس‌ها؛ خاطرات مصور

ساعت چهار بعدازظهر است و سوار بر دوچرخه، داریم در جاده‌های کشور هند رکاب می‌زنیم. این‌ جاده‌ها بی‌نظیرند و گاهی زمان و مکان را از یاد آدم می‌برند.


شهرآرا آنلاین - حمید سلطان‌آبادیان| ساعت چهار بعدازظهر است و سوار بر دوچرخه، داریم در جاده‌های کشور هند رکاب می‌زنیم. این‌ جاده‌ها بی‌نظیرند و گاهی زمان و مکان را از یاد آدم می‌برند. هوا مه‌آلود است و طبیعت در دل این مه، شبیه یک رؤیای فراموش‌‌ناشدنی است. هنوز ناهار نخورده‌ایم. کنار جاده پیرمردی را می‌بینیم که دست تکان می‌دهد و با اینکه هنوز خیلی به رسیدن به او مانده است، با هیجان و با حرکات دست و واژه‌هایی که ما نمی‌فهمیم، ما را به کنار جاده و دکه‌ کوچکی که آنجاست، دعوت می‌کند. بازاریابی خوبی می‌کند. ما هم که تشنه و گرسنه‌ایم. تصمیم به توقف می‌گیریم. پیرمرد ما را به نشستن دور میز کوچکش دعوت می‌کند. می‌نشینیم و تصمیم می‌گیریم فقط یک «شیرچای» بخوریم تا هزینه‌ این توقف زیاد نشود. پیرمرد با یک ظرف آب به‌سمت ما می‌‌آید و با لبخند اشاره می‌کند که دستانمان را بشوییم. تعجب می‌کنیم؛ چون در این مدت که در هند رکاب می‌زنیم، چنین اتفاقی برای ما نیفتاده است. درحالی‌که پیرمرد خنده‌رو برایمان آب می‌ریزد، دستانمان را می‌شوییم. با خودمان می‌گوییم حالا با این‌همه سرویس‌دهی چقدر می‌خواهد پول از ما بگیرد. برای هر‌کدام‌مان یک شیر‌چای پرملات می‌آورد و درکنارش هم یک پاکت بیسکویت. عجب شیر‌چای خوشمزه‌ای هم هست. اولی را می‌خوریم و یکی دیگر هم با بیسکویت سفارش می‌دهیم. پیرمرد، شیرچای دوم را هم با بیسکویت و لبخند برای ما می‌آورد. در ذهنمان حساب‌وکتابی می‌کنیم و مقداری هم بیشتر روی پول‌ها می‌گذاریم و می‌رویم به‌سمت پیرمرد برای تسویه‌حساب. به ‌هم می‌گوییم اگر بیشتر هم بگیرد، اشکالی ندارد؛ چون همه‌چیز خیلی خوب بود. پیرمرد همچنان نشسته است و با لبخند ما را می‌نگرد. با اشارات و کنایات و نشان دادن پول، می‌گوییم حساب ما چقدر شد؟ لبخندش وسیع‌تر می‌شود و دستش را روی قلبش می‌گذارد و با دستی دیگر راه را به ما نشان می‌دهد. منظورش را نمی‌فهمیم. جالب اینجاست که چون فهمیده است ما زبان هندی نمی‌دانیم، حرفی هم نمی‌زند، فقط لبخند می‌زند و با دو دست، راه را نشانمان می‌دهد و با اشاره می‌گوید بروید. تازه می‌فهمیم که از همان اول میهمان بوده‌ایم. چند دقیقه‌ای حیرانیم. از تصوراتمان که منطبق با اصول دنیای مادی است، خجالت می‌کشیم. این پیرمرد هندی با همین لبخند ساده‌اش، درس‌های فراوانی به ما می‌آموزد. تشکر می‌کنیم و سوار بر دوچرخه‌‌ها، رکاب‌زنان از او دور می‌شویم و او همچنان برای ما دست تکان می‌دهد. زیبایی‌های جاده و مه و طبیعت از یادمان رفته است. تمام این زیبایی‌ها در برابر رفتار خاضعانه و پرمهر پیرمرد، رنگ با‌خته است. تمام پول‌های دنیا را هم به این پیرمرد می‌دادیم، جبران حس خوبی که در دل و ذهن ما جاری کرد، نمی‌شد. خدا این پیرمرد را با تمام داشته‌های خوبش حفظ کند! خدا این حس‌های خوب، این محبت‌های بی‌بهانه، این میزبان‌‌های بدون کبر، این خضوع پر از مهر را برای آدم‌ها نگه دارد!

این عکس تنها یادگار من و دوستانم از این پیرمرد است. ایجاز این عکس در همین است که تمام حس‌های خوب و لطف این میزبان مهربان را، به ضمیمه‌ خاطره‌ای که نوشتم، بعد از گذشت هشت سال از این ماجرا، همچنان برای من زنده و پررنگ نگه‌داشته است. نمی‌دانم اگر این عکس را نگرفته بودم، این خاطره در یاد و خاطرم می‌ماند یا نه، اما خوشحالم که این‌ عکس و عکس‌های بسیار دیگری از آدم‌های خوب این دنیای بزرگ، حافظ تمام خاطرات خوب من هستند و خواهند بود.



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

دیدن پورن توسط بچه ها، چگونه برخورد کنیم؟