براهنی یک متفکر ادبی است
اسماعیل مهرانفر - شاعر و منتقد. از آثار: بلوکباشی
آرمان- گروه ادبیات و کتاب: شعر فارسی قرنها تحت سلطه شاعران کلاسیک و شعر موزون فارسی بوده است، اما از دوران مشروطه با ورود شعر ترجمه و دیگر شاخصههای مدرنیته به ایران، تحولات زیادی را پشت سر گذاشت. نیما یوشیج شاید اولین کسی باشد که راه را برای عبور از سدهها سلطه شعر کلاسیک فارسی بهویژه غزل برداشت. هرچند او خود را وامدار آن میدانست. نیما راه برای جریانهای مدرنیستی هموار کرد و در طول دهههای بعدی شاعرانی ظهور کردند که هر کدام خود را وامدار نیما و از سوی دیگر با گشودن راهی دیگر، خود را از نیما عبور دادند: احمد شاملو، فروغ فرخزاد، مهدی اخوانثالث، سهراب سپهری، یداله رویایی، احمدرضا احمدی، منوچهر آتشی، علی باباچاهی، رضا براهنی و... از جمله این شاعران بودند که هر کدام به مرور راه خود را یافتند و شعر خود را نوشتند. در این بین، میتوان گفت رضا براهنی به عنوان منتقدی ادبی که «طلا در مس» را هم نوشته بود، توانست راه خود را از بقیه جدا کند و «من دیگر شاعر نیمایی نیستم» را در دهه هفتاد بزرگ کند. رضا براهنی(۱۳۱۴-تبریز) یکی از برجستهترین، تاثیرگذارترین و جنجالیترین چهرههای ادبیات معاصر ایران بهویژه شعر دهه هفتاد است. او جدا از رمانهایش به سبب کارگاههای شعر و داستان در دهه هفتاد، شعرها و نظریههای آوانگاردش چهرهای جنجالی است؛ جنجالی از این منظر که همواره در طول این سالها نظریاتش مورد بحث و جدل بوده، از موافقان و مخالفان در رد و تائید او و آثار و نظریاتش. در این بین برخی از شاگردان او در دهه هفتاد، همواره او را یکی از موثرترین چهرههای ادبیات معاصر ایران میدانند که تاثیر بسزایی در رشد و اعتلای شعر در دهه هفتاد برداشته است. هوشیار انصاریفر(۱۳۵۱-تهران) یکی از شاعران این دهه است که در کلاسهای رضا براهنی حضور داشت. انصاریفر در گفتوگوی پیشرو از کارگاههای رضا براهنی میگوید و نقدهای تندوتیزی که بعدها شاعرانی چون شمسلنگرودی بر او داشتند و درباره آرا و نظریات رضا براهنی نیز صحبت میکند و از او بهعنوان متفکری ادبی نام میبرد که توانسته است چراغ ادبیات ما را در ایران و جهان روشن نگه دارد.
بهعنوان پرسش اول بهتر است ابتدا درخصوص شروع آشناییتان با رضا براهنی و مختصری درباره شروع جلسات کارگاهی و نحوه ورود خودتان به کارگاه شعر ایشان کمی توضیح بدهید تا پس از آن وارد بحث اصلی شویم.
جلساتی در اوایل دهه هفتاد در تهران برگزار میشد به نام جلسات آینه، که مسئول برگزاری آنها خانم الهام مهریزانی، منتقد ادبی، بودند. بعدها البته گزیدهای از متن جلسات، در کتابی تحتعنوان «آینهها» به کوشش خانم مهریزانی منتشر شد. در یکی از این جلسات که حوالی خیابان آزادی هم برگزار شد در منزل شخصی برای کتابی از منصور کوشان، برای اولینبار آقای براهنی را دیدم، اگرچه با نوشتههای ایشان از نوجوانی آشنا بودم و از جمله با کتاب «کیمیا و خاک». درواقع وقتی در آن جلسه صدای ایشان را از پشت دیوار شنیدم، از کلام گوینده متوجه شدم سخنگو، رضا براهنی است. این بهخوبی در ذهنم نقش بسته. همانجا بود که پس از جلسه از ایشان پرسیدم چطور میتوانم در کارگاهتان شرکت کنم؟ چراکه اطلاعیه برگزاری کارگاهها در مجلات «آدینه» و «دنیای سخن» آن روزها منتشر شده بود و ایشان هم شماره تماس خانم فرخنده حاجیزاده را به بنده دادند که جهت هماهنگیها درخصوص ورود به کارگاه، با ایشان تماس بگیرم. از ایشان پرسیدم که اگر در اواسط دوره به جمع اضافه شوم مشکلی نخواهد بود؟ که ایشان با لبخند پاسخ داد: ما بهطور کلی از وسط ذهن شروع میکنیم! در مورد تاریخچه کارگاه بگویم که از آنجا که بنده از نیمههای راه به کلاسها اضافه شدم، بنابراین روایت شخصی من هم از نیمههای راه خواهد بود. گویا نطفه کارگاه از اواخر دهه شصت از حضور دکتر براهنی در جلسات خودشناسی و روانشناسی شروع میشود. عدهای از ایشان دعوت کردند که درباره برخی رمانها برای علاقهمندان صحبت کنند. همانطور که میدانید ایشان سالهای طولانی، ممنوعالقلم و ممنوعالتدریس بودند و این فرصتی بوده که ایشان به فرض درباره «صدسال تنهایی» مارکز یا «بار هستی» کوندرا، برای اعضای آن جلسات که بسیاری از ایشان هم چهرههای «ادبی» نبودند، حرفهایی بزنند. از دل آن جلسات عدهای به تشکیل جلسات دیگری کمک میکنند و خانم صحتی هم مؤثر بودهاند و پس از مقداری حافظشناسی و از این قبیل، نهایتا جلساتی به صورت ادواری در خانه اعضا از دلش بیرون آمد. به نظرم دوستانی مثل خانم مهسا محبعلی یا خانم شیوا ارسطویی و باسابقهترها میتوانند دقیقتر بگویند که از چه زمانی به بعد، جلسات در زیرزمین خانه دکتر تشکیل میشود. البته آن زیرزمین هم داستان عجیب و غریب خودش را دارد که قبلا دربارهاش گفته شده. مدتی خانواده در آن خانه ساکن بودهاند و کسی هم از وجود زیرزمین خبری نداشته. درباره اولین جلسهای که بنده به کارگاه رفتم باید بگویم که تعداد دیگری از دوستان نیز بودند و اگرچه از وسط ذهن شروع شد، از حسن اتفاق، حضور ما چندین نفر همزمان شد با آن دوره از کارگاه که دورهای مسألهساز و اثرگذار بر جریانات ادبی دهههای اخیر ماست. در همان جلسه آقای براهنی، «زایش تراژدی» نیچه را تدریس کردند و پس از آن جلساتی به فرمالیزم روس اختصاص یافت و بعدش چندین جلسه «سوسور و ساختارگرایی» را تدریس کردند و بعد هم به صورتی به سمت بحثهای پساساختاگرایی پیش رفتند. این بحثها هم انصافا در آن دوره نو بود. این دورهای است که «ساختار و تأویل متن» بابک احمدی منتشر شد؛ که خودش دستکم یکی از اولینها در این حوزه به حساب میآید و اولین کتابی بود که بهخوبی در حوزه نظریه ادبی دیده شد و مورد توجه قرار گرفت. این را هم باید بگویم که تا اینجا منظورم از کارگاه معنی عام کلمه و اسم آن مکان بوده. کلاسی است که روزهای چهارشنبه در آن نظریه ادبی تدریس میشد. کارگاه شعر و قصه هم بود که همزمان تشکیل میشد در روزهای پنجشنبه، و عمده اعضای این دو کلاس، به نظرم مشترک بودند. بعد از چند ترم هم، کلاسی با عنوان زیباییشناسی تشکیل شد که در آن چند متن دیگر تدریس میشد تا مدتی.
برای اینکه وارد بحث اصلیمان شویم میخواهم یکباره در خصوص کلیتها و نقلقولها و ادعاهای برخی در خصوص دکتر براهنی با هم گفتوگو کنیم و اولین ادعایی که میخواهم دربارهاش صحبت کنم این است که عدهای بر این عقیدهاند که آقای براهنی در حق شعر و فرم کمی خصمانه عمل کردهاند و از جهاتی فرمی را به شعر فارسی معرفی کردهاند که بسیاری معتقدند با این کار، شعر فارسی را به پایانش نزدیک کرده است. کما اینکه در «خطاب به پروانهها» هم شاهد فرمی به ظاهر معمول، اما در بطن خود، چندکانونی و ناشی از عدمقطعیت و حتی گریزان از معنا هستیم. شما چطور فکر میکنید؟ آیا براهنی با «خطاب به پروانهها» و «نظریه زبانیت»، شعر فارسی را به پایان خود نزدیک کرده یا در جهت حفظ و تداوم شعر و خاصه زبان فارسی تلاش کرده؟
بستگی دارد چه تلقیای از خصومت داشته باشیم. تلقی بنده از آفرینشگری و از سازندگی، اصولا بدون نوعی از خصومت شاید میسر نشود. ایشان شعری را که به دلایل متعدد در جمالشناسی به اشباع رسیده بود، از سیاست و جامعه گرفته تا دلایل برآمده از تاریخ خاص و پیچیده زبان فارسی دری، طرح پرسش کرد. باید پرسید که اگر براهنی این خصومت را نمیورزید ما الان مشغول نوشتن چگونه شعری بودیم؟ ایشان دقیقا در دورهای ظهور کردند که بوی الرحمن شعر بلند بود. کافی است نگاهی به آن دوره داشته باشیم که چه کسانی چه حرفهایی میزدند و چه پرسشهایی را مطرح میکردند. باید پرسید بدون براهنی آیا ممکن بود مثلا علی باباچاهی، چندتا از دفترهایش را اینگونه بنویسد که نوشته؟ حتی شاعری مثل سیدعلی صالحی تلاش کرد همان سالها که چند شعر زبان بنویسد. براهنی مخالفان سرسخت خودش را هم به این فکر و جدیت انداخت که تلاش کنند حرکتی اساسی تدارک ببیند در شعرشان. عدهای شمس لنگرودی را بهعنوان شاعر شاخص دهه شصت میشناسند و بنده شعر ایشان را نشانهای از رکود و فرسایش شعر دری میدانم. از زبان و لحن گرفته تا واژگان و تصویر.
صحبت از شمس لنگرودی شد و مایلم در مورد ادعایی که ایشان در یکی دو سال اخیر درخصوص آقای براهنی مطرح کردند هم کمی حرف بزنیم. ایشان دقیقا پس از نوشتن «تاریخ تحلیلی» که مرجع رسمی خیلی از علاقهمندان به ادبیات فارسی و خاصه شعر محسوب میشود، چه اتفاقی برای خودشان و اندیشهشان میافتد که نوشتههای براهنی را یک هذیان محض میبینند؟ آیا کسی که درخصوص ادبیات یک مملکت کار تحلیلی و تحقیقی میکند، میتواند چهرهای مانند دکتر براهنی را که درخصوص وجوه مختلف فعالیتهایشان در سؤالات بعدی بیشتر حرف میزنیم از ذهنش حذف کند و او را هذیاننویس معرفی کند؟ چنین نگاهی که ایشان دارند از کجا نشأت گرفته؟ آیا این یک نگاه اقتدارگرایانه نیست که دارد از سرکوب دیگری سخن میگوید؟
اگر لطف کنید، بفرمایید که معنای هذیان در اینگونه گزارهها که سالهاست دارد تکرار میشود چیست؟ جز اینکه ناسزا بدانیمش چه کنیم؟ چطور میشود با ناسزاگو وارد گفتوگو شد؟ چرا این حریف در طول این سالها دست به تبیین و مفهومسازی و نظریهپردازی نزد و سخنش در سطح ناسزا ماند؟ بهراستی هذیان یعنی چه و چرا ایشان با آن مخالف است؟ ممکن است بنده تعریفی مستحسن از آن داشته باشم که مربوط باشد به خلق اثر هنری و جنبههای جمالشناختی آن. بنده چهرهای مثل شمس لنگرودی را در موضع اقتدارورزی و سرکوبگری نمیبینم بلکه ایشان خودش مصداق سرکوبشدگی ادبی و از قربانیان است. فاعلیتی در آقای شمس لنگرودی بهعنوان کنشگر ادبی و شاعر نمیبینم.
هذیان معنای مشخصی دارد که در پروسههای متفاوت میتواند برداشتهای مختلف و متفاوتی را به دست دهد. به عقیده من وقتی آقای شمس لنگرودی در شرایط همان مصاحبه خودشان از این واژه استفاده میکنند برداشتی بهجز همان که متضمن ناسزاست نمیتوانیم داشته باشیم و باز هم بهزعم من احساس استیصال در برابر شعر براهنی و رؤیایی، ایشان را به استعمال واژهای چون هذیان مجبور کرده است. اینکه من میگویم از موضع اقتدار، منظورم جایگاهی است که ادبیاتِ در حاشیه ادبیات مستقل به ایشان داده است؛ یعنی جایگاهی که نشرهای وابسته به ایشان و تعدادی از همفکرانشان به ایشان دادهاند. البته خوب شد که بحث ما به این سمت رفت، چون میخواهم بهگفته دکتر براهنی در کتاب «رؤیای بیدار» اشاره کنم. ایشان در «رؤیای بیدار» میگویند که وقتی میخواهم مباحث تازه نقد ادبی در ایران را مطرح کنم، بهناچار بیانم پیچیده میشود و وقتی که میخواهم ایجاد فکر کنم (بهعنوان یک متفکر ادبی) پیچیدگی اندیشه من هم بیشتر میشود. میگویند که اگر تفکر، کاری بطئی و پیچیده است، بهناچار، زبان تفکر هم نمیتواند زبانی ساده و روان باشد. همچنین در «طلا در مس» عنوان میکنند که من یک محقق ادبی نیستم و یک متفکر حوزه ادبیات محسوب میشوم. با توجه به آنچه از رضا براهنی تاکنون منتشر شده، آیا ایشان را یک متفکر در حوزه ادبیات میدانید یا روی فعالیت ایشان باید نام دیگری بگذاریم؟ اصولا براهنی را در کدام حوزه، چهرهای موفقتر میبینید؟ اگر او را متفکر ادبیات میدانید، آیا میتوانید چهرهای را همسنگ او در ادبیات فارسی از مشروطه به اینسو به ما معرفی کنید؟
نمیگویم که هذیان، معنای مشخصی ندارد یا مشخص نیست که معنای آن نزد شمس لنگرودی چیست. میخواهم به این اشاره کنم که بدون عبور از سطح ناسزا نمیشود گفتوگو کرد. اما هذیان اگر نوعی سخن خارج از عرف و قاعده باشد، از منظر تاریخ نقد و نظر ادبی، اساس کار ادبیات و بهخصوص اساس کاروبار شاعری است. سادهترین و مشهورترین و نمونهوارترین تلقی از شعر، انحراف از هنجارهاست و با کسی که هذیان را در مقام ناسزا به کار ببرد بدون حداقل توضیحی، هرگز موفق به گفتوگو نخواهید شد. سطح این تبادل صوت هرگز به گفتوگو ارتقا پیدا نخواهد کرد. بههرحال از نظر من آقای شمس لنگرودی و امثال ایشان، اتباع سربهزیر اقتدار ادبی هستند. درواقع کسانی هستند که با مراعات قواعد، کارشان بازتولید قاعده رایج و مقبول شعری بوده است و تمریناتشان هم برای رسیدن به سطح مقبولیت عام. چطور کسی که هذیان را به چون ناسزا به کار میبرد، میتواند خلق ادبی کند؟
براهنی در دهههای سی و چهل با انتشار «طلا در مس»، علاوه بر اینکه نقد ادبی را به فضای ادبی ما اضافه میکند، موجب میشود که نگاه ما به نقد ادبی جدیتر شود و حتی پس از اوست که در روزنامهها شروع به نوشتن نقد ادبی به شکل امروزین -که حتی کمرنگتر هم شده- میکنند. ایشان جایی میگوید که گلشیری را فاقد تئوری در نوشتن میبینم، اما با براهنی مثل شمس، برخورد نمیشود، حتی در همان دهه که مخالفان بسیاری هم دارد؛ چراکه مرجعیت کلام براهنی است. آیا تنها همین که کسی چون براهنی است کافی است که به او(مثل شمس در همین گفتوگو) حمله نشود؟
تفکر اگر به همان معنا که براهنی دوست داشت و اینجا و آنجا نقل میکرد توأم با طوری پرتابشدگی به سمت دازاین باشد، از نظر من براهنی متفکر است؛ نه فقط در حوزه نقد و نظریه ادبی بلکه در حوزههای مختلف اعم از سفرنامهها و یادداشتها و مقالاتش درباره تاریخ و فرهنگ ایران. در این حوزهها از براهنی گزارههایی صادر شده که ما را در موقعیتهای دگرگونهای قرار دادهاند. برای فهمیدن ادبیات و برای ورزیدن ادبیات، تولیدات او بر ما ایرانیان معاصر، عمیقا اثر نهاده است. بین پرخاشگری و صراحت و درواقع شجاعت در کلام تمایز میگذارم و اگرچه پرخاشگریهایش را انکار نمیکنم، باید اضافه کنم که پرخاشگرتر از براهنی هم داشتهایم در طول تاریخ روشنفکریمان؛ چه داخل و چه خارج از ایران. این معیار مناسبی برای ارزیابی و داوری براهنی نیست و ظلم است اگر براساس مفهوم پرخاشگری، شمس لنگرودی و براهنی را با هم قیاس کنیم. اگر از آقای شمس لنگرودی ناسزاهایش را بگیرند و حذف کنند از سخن او چه خواهد ماند و اگر از براهنی بگیریم چه میماند؟
از «ظلاله» گفتید. براهنی در یکی از نامههایش میگوید که میان شعرهای زندان من با شعرهای زندان اخوان و شاملو تفاوتهایی بنیادین وجود دارد؛ به این معنا که شعرهای زندان این دو، شرح عاطفی از حضورشان در زندان است اما «ظلاله» عصیان علیه شعر زندان و شعر زندان بدون زبان هم هست. خودتان فکر میکنید که آیا این نگاه با توجه به آنچه در نظریات براهنی مطرحشده میتواند نگاهی صحیح باشد؟ یا در بدترین شکل ممکن اینطور فکر کنیم که براهنی خودش را نقطه کانونی جریانی فرض میکند و به قیاس دیگران با خودش دست میزند؟ یک نوع کیفیت در نویسش خود ایجادکردن و براساس همان، منطق نوشتاری دیگران را قضاوتکردن در این جملات است که برای هر خوانندهای ایجاد پرسش میکند که چرا براهنی همه چیز را در نوشتن متکی به زبان میداند و حتی علاقهای به حضور آنی عاطفه و تغزل حتی در شعرهای زندان دیگران هم ندارد؟
فکر میکنم این نامه را جایی خواندهام. به نظرم خیلی پیچیده نیست. واضح است که ایشان با شعری که صورت و محتوا در آن از هم قابل تفکیک شده باشند مخالف است. در این نامه هم که خطاب به آقای امید شمس است، چیزی جز همین مخالفت همیشگی اظهار نشده. با شعرهایی مخالفت میکند که به نظرش دچار این شقاق غیرسازنده و مخرب هستند؛ شقاقی که مانع میشود شعر به تحقق کامل رسیده و جامعیت جمالشناختی بیابد. قصد داوری نیست. غرض اینکه سخن دور از انتظاری از براهنی نیست. میدانید که از «ظلاله» دو چاپ وجود دارد؛ یک چاپ خارج از ایران و یک چاپ امیرکبیر که مقداری سانسورشده است. چاپ امیرکبیر مقدمهای مفصل دارد درباره سیاست روز و تاریخ و از این دست امور و البته از شعرهای خود مجموعه. میآید در آن شعرهای «ظلاله» را در چارچوب سنتی متفاوت با جریان غالب شعر دری تعریف میکند، سنتی که «نسیم شمال» و میرزا علی اکبر صابر و امثال اینها در عهد قجر، از آن برخاستهاند. سنتی عبارت از شورش برخی حواشی زبان دری علیه دری رسمی و ادبی. به «کیمیا و خاک» هم که نگاه کنیم، همین نگاه را به صورتی پختهتر میبینیم. در آنجا زبان «بوف کور» را برخاسته از همین سنت میبیند و آن را در تقابل با زبان فرهنگستان جدیدالتأسیس تعریف میکند. به خودش بهعنوان یک ایرانی که زبان مادریاش دری نیست و رابطهای پارادوکسیکال با این زبان دارد، و همین به او یک زاویه میبخشد از بیرون به زبان دری، مشابه ایراداتی را میگیرد که به زبان «بوف کور» هم میگیرد. این وضع بیرونی و این حالت حاشیهنشینی که نسبت به زبان دری دارد، یکی از مضامین اصلی زندگی فکر و فرهنگی براهنی است. فرق بین داوری شمس لنگرودی و داوری براهنی همین است که یکی متضمن پرسشگری بنیادین است و دیگری همیشه در حال بازتولید همان پاسخ همیشگی است. ناسزا هم که میگوید، در حد همان ناسزا میماند.
همانطور که میدانید براهنی از معدود چهرههای ادبیات معاصر ماست که به زبانهای دیگر هم خوب معرفی شده و خودش هم معتقد است که تربیتی جهانی پیدا کرده، تربیتی که مبتنی بر تخصص و پیچیدگی است و همین باعث میشود که خودش را به سلیقه عامه مردم نبازد. این جنبه از شخصیت براهنی را مدلول کدام کنش او میدانید و آیا در کشوری مثل فرانسه که فکر میکنم کتابهای بیشتری از او در این کشور منتشر شده، آیا براهنی قصهنویس را بیشتر میشناسند یا براهنی شاعر را و یا براهنیای را در زمینههای دیگر فعالیتهای حرفهایاش؟ آیا کسی مثل او هم واجد این خصیصه هست یا خیر؟ نه اینکه جهانی شده باشد کسی مثل او به واسطه ترجمهها، خیر! منظورم تربیتیافتگیای است که براهنی از آن سخن میگوید.
اینکه خودش را به سلیقه عامه مردم نفروخته به نظرم حاصل اکتساب و فعالیتهای علمی و اجتماعی و این چیزها باشد. نمیگویم حاصل نبوغ شخصی و این حرفهاست که درست نمیدانم چه هستند. به نظرم بیشتر حاصل یکجور انتخاب درونی است. ترسیدن یا نترسیدن. اما تصورم این است که در فرانسه براهنی را اول بهخاطر همکاریهای تئاتریاش با تیِری بِدار میشناسند و به دلیل برخی ترجمههای درخشانی که شده از رمانهای او. بیشتر نمایشنامهها هم البته اقتباسهای مشترک از رمانها بودهاند. سالها پیش خودشان به من گفتند که با یکی دو مترجم ذیصلاح، دارند روی گزیده مفصلی از شعرهایشان به فرانسوی کار میکنند و به زودی عازم پاریس هستند به این منظور و قرار است که ضبط استودیویی شعرها هم همانجا انجام شود. حالا نمیدانم که این قضیه چقدر به آن ماجراهای نشر «ناکجا» مربوط است. تربیت براهنی، تربیت سرراست و مشخصی نبوده. آن را قیاس کنید با کسی مثل داریوش شایگان. او نیز البته پیچیدگیهای خاص خودش را داشته به دلیل بافت و بستر خاص خانوادگیاش. درمورد براهنی واقعا نمیشود به نحوه آموزش و تربیت و این چیزها اکتفا کرد.
منظور من اصلا و ابدا به تربیت براهنی در خانواده برنمیگردد! ایشان منظورشان این است که به تربیت جهانی بهمثابه آنچه از سادگی و بیآلایشی فاصله گرفته و دارد به پیچیدگی هنر معاصر جهان نزدیک میشود گره خوردهاند و اگر خودش بخواهد هم نمیتواند به سلیقه و ذوق عامه نزدیک شود.
براهنی خاستگاه متکثر و چندگانهای دارد. تجربه زیستهاش از کودکی در تبریز و رفتن به استانبول و آمدن به تهران این چیزها، او را ناگزیر در معرض فضاهای ناهمگن و متکثر قرار داده است. بعضیها هستند که خودشان را نمیبندند و تلاش نمیکنند برای پوشانیدن این چندگانگی و تکثر، و رسیدن به یک یکپارچگی و وحدت مصنوع که حاصل سرکوبهاست. این پیچیدگی، پیچیدگی زمان و مکان براهنی است و او کوشیده این خاک را به کیمیا بدل کند، به همان تعبیر خودش.
در بسیاری از آثار دکتر براهنی، عدهای معتقدند که ایشان، متنشان را فدای فرم کردهاند تا بتوانند تئوری خودشان را پیریزی کنند؛ مثل همان اتفاقی که در «آزاده خانم و نویسندهاش» میافتد. ایشان در این کتاب بیشتر داعیه تفاوت با آثار وطنی دارند تا لذت مخاطب کامجو! خیلیها هم بر این باورند که این کتاب، پلی است برای گذار از ادبیات مدرنیستی ایران، دقیقا به همان معنا که حرکتی که از دوره جمالزاده شروع شده، در براهنی تمام شده است. آیا براهنی خودش را در فرم مستحیل میکند که صرفا مبتکرانه عمل کرده باشد؟ ابتلای براهنی به نوآوری در فرم، چقدر به ضرر او و به نفع دیگران تمام شده است؟
براهنی دستکم از دهه شصت به بعد، بهخصوص از «کیمیا و خاک» به بعد، از محتوا که حرف میزند، الزاما از مضمون حرف نمیزند. وقتی میگوید شاعر فرمهای گذشته را محتوا میگیرد، پیداست با تلقی خیلی پیچیدهتری از تلقی ظرف و مظروف از صورت و محتوا مواجهیم. البته ایجاد لذت، کارکرد مقدم متن ادبی است. بسیار میشود از لذت و سازوکارهایش حرف زد، از جامعهشناسی و روانشناسیاش، ولی به دلیل ماهیت بهغایت سوبژکتیوش نمیشود براساس آن، به داوری انتقادی پرداخت. در تعابیری مثل مدرنیزم و پستمدرنیزم میدانید که بحثها فراوان است و همچنین در نسبت براهنی و جمالزاده با اینها، ولی در مجموع تعبیر غلطی نبود به نظرم. اگرچه کمی برایم مبهم بود.
آقای دکتر براهنی سالهای اخیر از وضعشان در ایران راضی نبودند و این قضیه از عدم انتشار آثارشان از سال هشتادوهشت به بعد و ممنوعالقلمشدن ایشان کاملا قابل ردیابی است. اما در میان ناباوری، یکی از روزنامهها میآید و از قول ایشان میگوید که او از این وضعیت کاملا راضی است و هیچ گلایهای ندارد.
بد نیست ببینیم چه دادههایی داریم. شخصی گفتوگویی کرده و ضبط کرده و برخلاف تعهداتش متن چاپشده را به تائید و حتی رؤیت طرف نرسانده. چرا؟ به ادعای ایشان براهنی در حصر خانواده خودش است و آنها هم گویا مانع از رسیدن صدای راستین براهنی به ما میشوند. اگر براهنی در این حد محجور و ناتوان شده، با چه منطقی میشود یک برگه مصاحبه یک آدم محجور را از بین هزاران ورق که چهلسال سیاهکرده بیرون کشید و دست گرفت؟ تناقض از این مریضتر؟ چرا گفتهاید گوشی تلفن را دست مبتلا به آلزایمر پیشرفته بدهند، تا شما بتوانید یک گپ دوستانه را با هر دخل و تصرف زردی که خواستید، بهعنوان مصاحبه اختصاصی به سردبیر یک روزنامه اصلاحطلب قالب کنید و درخشانترین صفحات تاریخ ادبیات معاصر را قربانی اسم و رسم ضدحرفهای خودتان کنید؟ همکار خودتان علیهتان شهادت داده که در تنظیم و تدوین مطلب منجر به تحریف کامل شده است. حالا نگاهی هم بیندازیم به احوالات براهنی در این سالها. بعد بازگشت از تبعید به ایران، سال پنجاهوهفت با موج انقلاب به ایران برمیگردد. بعد از شهادت در کنگره آمریکا علیه ساواک، بعد از اینکه همراه کورت ونهگات و تعداد دیگری از نویسندگان آمریکایی علیه شاه، آن تظاهرات معروف گاز اشکآور را مقابل کاخ سفید برگزار میکند و... به ایران برمیگردد. برای فهمیدن رویکرد براهنی به انقلاب، که نسبت مستقیمی با رویکرد قاطبه روشنفکران چپ ایرانی بدان داشت، باید سابقه مضامین و پیوستگی فکری ایشان را از «تاریخ مذکر» و «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» تا «در انقلاب ایران» لحاظ کرد؛ آنجاها ایشان به تفصیل درباره روشنفکری و... در ایران حرف زده. کافی است این رسالهها را با نوشتههای آل احمد و شایگان از دو سر طیف روشنفکری ایرانی قیاس کنید. تعجب میکنم از برخی رفقا برای ذوقزدگی از بعضی روایتهای تاریخی که نه هرگز مجهول بودهاند نه مورد انکار. براهنی سال ۵۷ به محض ورود به ایران مطلبی مینویسد و در کیهان چاپ میکند با عنوان «انقلابیون ایران، سانسور را در نطفه خفه کنید!»