مهتاب‌هایی که چشم‌انتظار روشنایی‌اند


مهتاب‌هایی که چشم‌انتظار روشنایی‌اند

امشب ماه یکی است و مهتاب یکی. از کنار همان تخت و پنجره هایی که پرده هایش را کشیده اند، مهتاب چشم به آسمان می دوزد.


شهرآرا آنلاین - الهام مهدیزاده - ماهِ امشب از نصفه رد کرده و کم فروغ است. چشم های مادر مهتاب و خود مهتاب هم نور و فروغی ندارد. مهتاب نای نگاه کردن به آن طرف پنجره بیمارستان را ندارد. اما باید تاب بیاورد، نفس بکشد، بخندد و تلاش کند تا زنده بماند. مادر زیر لب نجوا می کند: «خدایا تو که می دونی، یک مادر جونش به جون بچه اش بنده. خدایا، مگه نگفتی دعای مادران ر و اجابت می کنی؟ پس چرا صدام رو نمی شنوی؟ خدایا یعنی می شه دوباره مهتاب رو به من برگردونی؟»

دستی به سری با موهای ریخته شده می کشد و خدا را به همه ائمه قسم می دهد؛ « خدایا تو رو به علی(ع)، مهتاب رو به من ببخش. یا امام رضا(ع) جان جوادت(ع)، مهتابم رو به تو سپردم. خدایا یعنی می شه دوباره موهای فرفری اش رو ببینم؟ یعنی می شه دوباره موهاش رو شونه کنم و با کش های گل دار قرمز، موهاش رو خرگوشی ببندم؟ خدا، نکنه امشب شب آخره؟»

مادر دوباره دست های زرد و لرزانش را به نرده های تخت مهتاب گره می زند و خودش را به امید دخیل می بندد. امشب مثل همه این چند ماه که در بیمارستان بوده، بست پای تختی نشسته که پاره تنش آنجاست. اینجا زیر آسمان این شهر، دست های مادرانه ای به نرده های تختی گره خورده‌اند. امشب شاید نور امیدی به مهتاب و آرزوهای مادران کودکان سرطانی بتابد. امشب ماه یکی است و مهتاب ها و امیدها و آرزوهای چشم انتظاران فراوان.

گزارش پیش رو روایت شب قدر مادران کودکان سرطانی در بیمارستان شیخ است.

شب ِ فرشته ها

خیابان شلوغ است. مردم دسته دسته به مساجد و تکایا می روند. بچه ها کنار مسجد با تکه مقوایی اسپندهای گُر گرفته از زغال های قرمز را باد می زنند تا بوی اسپند از جلوی مسجد به میان ماشین های پشت چراغ قرمز راه یابد. پسربچه با صدای دورگه ای که با کودکی غریبه شده است و تا جوانی هنوز راه بسیار دارد، می گوید: برای خشنودی آقا علی بن موسی الرضا(ع) بلند صلوات بفرست. سرمست و شاد از کاری که در هیئت به او داده اند، سرش را پایین می اندازد و با دو دست کوچکش با مقوا دوباره آتشی قرمز به جان زغال های سیاه می اندازد.

از هر کوچه که رد می شویم، صدای بلندگوهایی به گوش می رسد؛ سبحانک یا لااله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب. همه عجله دارند خودشان را به مسجدی برسانند و با قسمی ده باره به ائمه، تقدیری خوش برای خودشان و خانواده شان رقم بزنند. بعضی ها بچه های کوچک را روی دوش گذاشته اند تا پیاده سریع تر خودشان را به حرم مطهر امام رضا(ع) برسانند.

ساعت نزدیک١٠ شب است. مسیرهای منتهی به حرم پر شده از خانواده هایی که دست بچه هایشان را گرفته و خودشان را پیاده به حرم رسانده اند. با اینکه ساعتی از شب گذشته، بچه ها مثل سر شب پرانرژی در خیابان ها و چند قدم جلوتر از پدر و مادرشان می دوند. از اینکه این موقع شب بیرون اند سر ذوق آمده اند. دو سه تا از بچه ها دست از سر پروانه های بی خواب شده از نور چراغ های خیابان ها برنمی دارند. با خنده در میان جمعیتی که به سمت حرم می روند، دنبال پروانه ها می کنند. ما در مسیر، بر عکس همه که مقصدشان حرم امام رضاست، می رویم.

اتاقک نگهبانی، کنار محوطه بیمارستان کودکان قرار دارد. هرکسی قصد ورود دارد، باید توضیح بدهد یا برگه ورود نشان دهد. کنار محوطه منتظر هماهنگی نگهبان با بخش سرطان کودکان هستیم. چند مرد و زن، بچه های کوچکشان را روی ویلچر گذاشته و داخل حیاط بیمارستان نشسته اند تا برای لحظاتی جگر گوشه شان را از تخت و چهار دیواری بیمارستان دور کنند. هنوز برای رفتن به داخل بیمارستان هماهنگ نشده است. یکی دیگر از نگهبانان به ما نزدیک می شود؛ « تا زمانی که هماهنگ شود، برایتان چای بیاورم؟ بیمارستان کودکان به خاطر حضور بچه های مریض حساس است. حق هم دارند؛ اینجا یک طرف پدرها و مادرها بی تاب بچه شان هستند؛ طرف دیگر بچه های کوچکی هستند که درد و رنج یک بیماری سخت را تحمل می کنند. آدم بزرگ کم می آورد، چه برسد به این طفلکی ها! تا یک چای بخورید هماهنگ می شود.»

لابه لای صحبت های نگهبان، پدر و مادری بچه به بغل خودشان را به اتاقک او می رسانند. مادر با صورتی رنگ پریده و روسری کج که معلوم است با عجله به سر کرده، چشمش به بچه در آغوشش است. همسرش هم حال خوبی ندارد؛ «آقا اورژانس کجاست؟ بچه‌ا م تب شدید داره و همه شیری که خورده بالا آورده؛ آقا زود بگو کجا بریم؟»

داخل حیاط بیمارستان، چند مرد و زن و بچه های بیمارستان نشسته اند. یکی از خانواده ها دختر بچه ای را روی ویلچر گذاشته و کنار فضای سبز بیمارستان نشسته اند. پدر بچه از داخل محوطه بیمارستان، بادکنکی می خرد. بادکنک را هر چند ثانیه جلو صورت کودک می گیرد؛ «النا... النا... دالی! بابایی دالی!» پدر تمام شیطنت های کودکی خود را که هنوز به خاطر دارد، جمع وجور می کند، تا شاید این بار همسر و دخترش کمی بخندند. فایده ندارد. دختر بچه بی رمق تر از آن است که برای پدرش بخندد. پدر نا امید نمی شود. سر و صورتش را کج می کند و قد و قامت بلندش را خم و راست می کند تا شاید خنده ای روی صورت آب شده و ظریف دختر بچه نقش بندد. چشم های پدر به چشم های دخترش و دو سرم دارویی که از دو طرف ویلچر آویزان شده دوخته شده است. نباید در کش وقوس بازی با کودک بیمارش، دستش به سرم ها بخورد و سوزن سرم از دست نحیف النا کشیده شود.

بالاخره تماس های نگهبان با حراست بیمارستان نتیجه می دهد و رو به یکی از همکارانش که داخل اتاقک نگهبانی نشسته است، می گوید: همراه این خانم تا بخش کودکان سرطانی برو.

مسیرمان مشخص می شود؛ « باید به انتهای محوطه و طبقه دوم بروید. با سوپروایزر هماهنگ کردم. آنجا که رفتید، با هماهنگی او مصاحبه بگیرید.» هنوز با همکارش به سمت بخش نرفته ایم که با تأکید گوشزد می کند؛ «خودتان می دانید که بخش کودکان سرطانی، بخش حساسی است. از همه مهم تر مادرانی هستند که به خاطر بچه ها حال و روز خوشی ندارند. سعی کنید برای عکس و مصاحبه حتما رضایت مادرها و بچه ها را بگیرید، وگرنه اصرار نکنید.»

بیمار خنده های توام، بیشتر بخند

با یک بسته شکلات برای دیدنشان می رویم. سبک و سنگین که کردیم، با خودمان گفتیم همه بچه ها شکلات دوست دارند، اما با توصیه نگهبان قبل از رفتن به بخش، به نمازخانه می رویم و شکلات ها را بین همراهان بیمار تقسیم می کنیم. بچه های اینجا رژیم خاص غذایی دارند و نمی توانند شکلات بخورند.

با راهنمایی نگهبان و بعد از گذشتن از چند بخش به بخش کودکان سرطانی می رسیم. در و دیوار راهروهای بخش کودکان سرطانی را صورتی رنگ کرده و با تصاویری از رنگین کمان و شخصیت های کارتونی تزیین کرده اند. ایستگاه سرپرستاری هم متفاوت با دیگر بخش هاست و دو عروسک از لامپ های این بخش آویزان است. داخل راهرو، مادری با لباس های صورتی بیمارستان، روبه روی تلویزیون نشسته است تا همراه با زنان و مردانی که در صحن و سرای امام مهربانی هستند، دعای جوشن کبیر را زمزمه کند.

بخش کودکان است اما صدایی جز صدای تلویزیون اتاق ها که همه روی مراسم شب قدر تنظیم و روشن شده است، به گوش نمی رسد. دکتر کشیک نیز همراه دو پرستار بخش دعا می خواند. نگهبان ما را به بخش پرستاری معرفی می کند تا بتوانیم چند دقیقه ای کنار مادران باشیم. سوپروایزر بخش بر حسب وظیفه اش حرف نگهبان را تأکید می کند؛ «بچه ها حساس اند. بیماری، آن ها و مادرانشان را رنجور کرده است؛ حتما در سؤالاتتان دقت کنید.»

داخل هر اتاق ، مادران کنار تخت کودکانشان نشسته اند. هیچ یک از مادرها و بچه ها حال و روز خوشی ندارند. بیماری چنان به رگ و جان بچه ها نفوذ کرده است که بیشتر آن ها حتی نای باز کردن چشم هایشان را ندارند. در یکی از اتاق ها، مادری کنار تخت فرزندش، زانوی غم بغل گرفته است. همان طور که به دعای جوشن کبیر گوش می کند، آرام دستی بر سر فرزند می کشد و اشک می ریزد. زیر لب نجوا می کند؛ آن قدر آرام که فقط خودش می شنود و خدای خودش. می داند که حال دلش در آن ساعات شب را فقط خدا می داند. با حالی که این مادر دارد، پای ِ رفتن به اتاق و نشستن کنار او را نداریم.

اتاق کناری هم حال و هوایی مشابه دارد. یکی از مادرها کودک چند ماهه ای روی تخت بستری دارد. با یک تسبیح آبی رنگ که به دستش گرفته، ذکر «یا من اسمه دوا و ذکره شفا» می خواند. ١٠روزی است کنار تخت نوزادش، خواب به چشم نرفته است. صورتش رنگ پریده است. زهرا می گوید: بچه ام شش ماهه شده است. بچه ها وقتی چند ماهه می شوند، می خندند. الهی بمیرم برای بچه ام که هنوز خنده اش را ندیده ام. دلم لک زده برای خنده بچه ام.

دوباره نگاهش را روی صورت کودکش و چشم های نیمه باز او می اندازد. زهرا بیمار خنده کودکش است. کاش کودکش لختی بخندد که خنده او زیباست.

زهرا دل و دماغی برای حرف زدن ندارد، فقط کوتاه از بیماری نوزادش می گوید: یکی دو ماهه بود که بیماری اش ظاهر شد. چندین و چند دکتر رفتیم تا متوجه شدند یک توده سرطانی در کلیه اش دارد. چند روز قبل عمل کردند و توده را برداشتند. برای همه بچه های اینجا دعا کنید. دعا کنید که نوزاد من هم حالش خوب شود و جواب آزمایش هایش خوب باشد تا دوباره به خانه مان برگردیم.

امشب شب آخر است

در یکی از اتاق ها مادری روی تخت کودکش نشسته است تا او را روی پایش بخواباند؛ «لالا لالا گل پونه و ... .» کنار گردن بچه، توده ای بزرگ با رنگ قرمز تیره دیده می شود. توده آن قدر بزرگ است که گردن و سمت چپ صورت بچه را کامل گرفته است. دعای جوشن رو به پایان است و مادر هم با لالایی، آرام آرام کودکش را می خواباند.

از او درباره بیماری کودکش می پرسیم؛ « می بینید. توده ای سمت چپ گردنش را گرفته است. روزهای اول مثل یک غده کوچک بود، اما یک دفعه این طوری رشد کرد و الان تمام گردنش و سمت چپ صورتش را گرفته است.» همان طور که حرف می زند، اشک می ریزد. انگار بغضی تمام مدت گلویش را فشار داده است و با دیدن ما عقده می گشاید؛ « می بینید چقدر توی خواب ناله می کند؟ حسی به من می گوید امشب شب آخر بچه ام است... .»

صدای ناله مادر که بلند می شود، چند پرستار ایستگاه پرستاری، خودشان را به ما می رسانند؛ « چه شده؟» با صدایی لرزان به پرستارها می گوید: خانم دکتر به دادم برسید، بچه ام دارد از دستم می رود... از صبح شیر نخورده.

نمی توان جلو گریه اش را گرفت و حرفی زد. پرستارها دورش را می گیرند تا آرامش کنند.

ما را با غم خود تنها بگذارید

بیشتر مادرهای این بخش حال حرف زدن ندارند. هر کدام گوشه ای از کنج تخت فرزندشان را بغل گرفته و با فرزندشان خلوت کرده اند. دوست ندارند قاب عکسی از حضورشان در کنار تخت های فرزندانشان بگیریم. مادرند؛ جانشان به خنده شیرین بچه شان بند است و نمی خواهند از بچه شان در حال بیماری عکس بگیریم.

سرطان چهره معصومانه کودکان این بخش را مظلوم و بی رمق کرده است. سِرم های شیمی درمانی که برای یکی از کودکان تجویز شده است، قطره قطره در مقابل چشم های مادرش وارد رگ هایش می شود. مادر افطاری را که برایش آورده اند، دست نخورده کنار گذاشته است و مات و مبهوت فقط به سِرم نگاه می کند. خیلی آرام، جوری که صدای نفسش بلندتر از صدای صحبت کردنش است حرف می زند؛ «در این شب قدر دعا کنید. شاید مولایمان علی(ع) نظری به طفل های معصوم ما بکند. هنوز از دنیا چیزی ندیده اند.»

هنوز حرفی نزده ایم که دستمان را می گیرد و از اتاق بچه اش بیرون می برد. در را آرام می بندند و شروع به حرف زدن می کند؛ «٧ماه است که به خاطر مریضی خونی بچه ام در این بیمارستان شب را روز می کنیم. امیرعلی باید الان امتحان های مدرسه اش را می داد، نه اینکه روی تخت این طور بی حال بیفتد.» بغضش می شکند و حرف هایش را نا تمام رها می کند.

از مادران چشم انتظار که در شب قدر برای نجات و شفای کودکانشان دست رو به آسمان بلند کرده اند، با دو جمله که «خدا بزرگ است و امیدتان را از دست ندهید»، خداحافظی می کنیم. در مسیر، صدای دعا و التماس دعای مادران در گوشمان طنین می اندازد.

هرکسی کاری از دستش بر می آید، بسم ا...

موقع رفتن، نگهبان دوباره همراه ماست تا مسیر بازگشت را نشان دهد؛ «مادرها زیاد حال و حوصله صحبت ندارند. واقعا سخت است. خدا برای هیچ کس نیاورد که بچه اش این طور اسیر تخت بیمارستان شود. درد و رنج بچه های مریض جگر آدم را می سوزاند.»

همان طور که از راه پله پایین می رویم، نگهبان حرف هایش را ادامه می دهد؛ « درد این بنده های خدا و دیدن بیماری بچه شان یک طرف، گرانی دارو و مشکلات تهیه آن یک طرف. داروهای سرطان از آن دست داروهای گرانی است که خریدش کمر آدم را می شکند. خدا به داد دلشان برسد. خدا کند گزارش شما سبب خیر شود و هرکسی کاری از دستش بر می آید، برای این بچه ها و پدر و مادرشان انجام دهد. جای دوری نمی رود و مطمئنا دعای خیر پدر و مادر این بچه ها بدرقه زندگی شان می شود.»

به نزدیک حرم که می رسیم، نوای «بِکَ یا الله، بِکَ یا الله» شب زنده داران بلند است. پایان شب های قدر، دعا برای بیماران است.

امشب ماه و مهتاب و امیدهای روی تخت یکی یکی چشم انتظار شفایند. قدر بدانیم سلامتی مان را و برای همه بیماران به ویژه کودکان بیمار، امشب را که آخرین شب قدر است، دعا کنیم.

اللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ.



متن زیبا برای شب یلدا با جملات بسیار زیبا و دلنشین