پرندگان ما را نشانه کردهاند
آرمان- سمیرا سهرابی گروه ادبیات و کتاب: سمیرا سهرابی (۱۳۶۸ ـ شیراز) روزنامهنگار و داستاننویس، در دومین جایزه ملی داستان کوتاه (پَرراس) عنوان دوم را از آن خود کرد. داوری دومین دوره جایزه ادبی پَرراس به عهده علی خدایی، احمد آرام، شیوا مقانلو، حسن محمودی و سعید بردستانی بود. آنچه میخوانید داستان کوتاه «پرندگان ما را نشانه کردهاند» نوشته سمیرا سهرابی است.
همیشه برای همه همین را میگویم، که وقتی ما را ترک کرد، انگار برای آخرینبار خوابید. مثل آنروزهایی که پاهای واریسدارش، اذیتش میکرد؛ میخوابید و موهای رنگکرده بلوطیاش روی بالش، دو طرف سرش، مثل بالهای خیس یک گنجشک روی بالش نقش میانداخت. شرح ماوقع را با این توصیف تمام میکردم که مثل یک قوی زیبا مُرد. شبها در تنهاییای که روی تختم به سنگینی یک درد قدیمی بود، حرفهای گفتهشده را با خودم تکرار میکردم؛ تاقباز میخوابیدم، به سقف نگاه میکردم تا پچپچههایم مثل یک آه از روی تخت بالا برود و نقشی از نبودنش را رسم کند. بدون آنکه بخواهم، موهایم روی بالش مثل بال پرندهها نقش میانداخت. کمکم متوجه شدم این توصیفها یکجور التیام است تا دل خودم را به چیزی که اتفاق نیفتاده بود خوش کنم. درواقع مادر به فجیعترین شکل ممکن مُرد. چشمهای وقزدهاش از چشمخانه بیرون جهیده بود؛ و به گمانم همان لحظه چیزی در جهان زندهها او را به ستوه آورده بود که مردمکهایش به این شکل واکنش نشان داده بودند! پوست صورتش مثل ملحفهای چرکمرده سعی داشت اجزای صورتش را عقب بزند تا ما فقط یک چهره بیشکل ببینیم. به خودم میگفتم اگر بخواهد در یک آن تجزیه شود حتما مانند شنریزه از روی تخت پخش زمین میشود.
سالها بعد من روی اولین پله، از دوازده پلهای که به زیرزمین ختم میشود، ایستاده بودم. بوی زیرزمین بوی دخمههای فراموششده را به دماغم میرساند. انگار هیاهویی در آن برپا شده بود و کسی چیزهایی را بههم میزد و چمدانها را جابهجا میکرد. هرگاه به درگاهی زیرزمین میرسیدم این توهم به سراغم میآمد. بعد آهسته قدم میگذاشتم آن تو و میدیدم تمام وسایل باقیمانده مادر با نظم سرجایشان قرار دارند.
همینکه روی کاناپه کهنه نشستم بوی البسه مادر و وسایل دیگرش میخورد به دماغم. چشمهایم را میبندم تا خیال کنم دارد وسط زیرزمین جولان میدهد و دنبال چیزهای گمشدهاش میگردد و هرازگاهی یکی از ما را صدا میکند.
«وقتی مردهای از خانه میرود برای ابد، خوبیت ندارد که وسایلش در خانه بماند؛ برای همین است که بعد از چهلروز هرچه را که دارد میبخشند. اگر این کار صورت نگیرد، مرده عذاب میکشد و آنقدر به سراغ وسایلش میآید و میبرد تا بالاخره یک آدم زنده را نیز با خودش میبرد.»
ترس برممیدارد. صدای خاله زرین همیشه توی گوشم بود: «...یک زنده را با خودش میبرد!» اینکه چه کسی را با خود میبرد، من را عصبی میکرد. از طرفی چگونه میتوانستم اشیایی را که مادر با چه احتیاطی از آنها مراقبت کرده بود، از دست بدهم. گاهی روی چمدان قدیمیاش خم میشدم، بو میکشیدم و همراه با بوی لباسهایش صدای سرفهکردنش از چینوشکن لباسها بیرون میزد.
در این حالوهوا گوشیام زنگ خورد. نام «خاله زرین» روی صفحه موبایل پهن شد. خاله زرین خالهام که نه، دوست قدیمی و صمیمی مادر بود. خوشش میآمد خاله زرین صدایش کنیم. وقتی مادر مُرد، او هم به اندازه ما گریه کرد؛ اما من دوستش نداشتم. بعد از رفتن مادر قول داد برایم مادری کند، اما از همسایگی ما رفتند. هرازگاهی زنگ میزد تا بداند با وسایل میت چه کردهایم. برادرها دوستش داشتند، اما من، به خاطر پافشاریاش برای بیرونریختن چمدانهای مادر از او خوشم نمیآمد: «ببین خالهجون، مادر خدابیامرزت بارها به خواب من آمده و من نگرانی را توی صورتش میدیدم، معلوم است که دلش نمیخواهد شما چمدانهایش را نگه دارید. این دارد میت را آزار میدهد. نگذارید مادرتان بیشتر از این درد بکشد.»
با تمام این حرفها خاله زرین امین مادر بود. هرگز اجازه نمیداد کسی پشت سر خاله حرفی بزند. روزهایی که سرزده به خانهمان میآمد، مادر را میکشاند گوشه حیاط و پچپچه میکرد. ما سر از حرفشان درنمیآوردیم ولی مطمئن بودیم که دارند چیزهایی را از ما قایم میکنند و همین باعث نگرانی میشد.
«الو...سلام خاله زرین!»
«سلام عزیزم، خوبی؟ دیشب باز خواب دیدم. باور کن تا صبح پلک نزدم.»
«چه خوابی؟»
«خواب دیدم باد سیاهی داره میت رو با خودش میبره. دستهاش را سمت من دراز کرده بود ولی نمیتونست خودش رو به من برسونه. من هم جیغ میزدم. از خواب پریدم و دلم هزارراه رفت. حالا دخترجانم، بهم بگو با چمدانهاش چه کردین؟ هنوز توی زیرزمین تلمبار شده؟»
هربار که زنگ میزد تمام بدنم میلرزید؛ انگار میخواست من را بترساند. منم هربار گوشی را قطع میکردم و به فکر فرومیرفتم. به برادرها که میگفتم، سر از حرفهایم درنمیآوردند و فقط میخواستند به او بیادبی نکنم. من هم مجبور میشدم دوازده پله را پایین بروم و درِ زیرزمین را با ترسولرز باز کنم و خودم را بیندازم لای بوهایی که از چهارسو به من حملهور میشدند.
یادم نمیآید آخرینبار کی درِ زیرزمین را باز کرده بودم. اما امروز که در را باز کردم، لولای در به شکل عجیبی صدا کرد. تا وقتی در را چارطاق باز نکرده بودم، هنوز صدا توی لولاها میپیچید.
از همان اول که قدم گذاشتم روی سنگفرش زیرزمین، بوی پوستش بهصورتم خورد. جلوتر که رفتم بوی صابون دلخواهش هم با آن قاطی شد. در میان رایحه صابون، رگهای از بوی پرندگان به دماغم خورد.
نوری از در باز توی تاریکی دراز شده که میتوانم کاناپه کهنه را ببینم. سمت چپ انبوهی پتوی سربازی و اشیای مختلف هم در تاریکروشن زیرزمین پیدا است. زیر پتوها پر از قفس پرنده است. قفسهایی متعلق به مادر که به لطف او همیشه پُروخالی میشدند.
پدر از قفسها بدش میآمد و ترجیح میداد صدای پرندگان را در هوای آزاد بشنود نه توی قفسها. اما طرز فکر او برای مادر مهم نبود، زیرا عقیده داشت دارد از جان پرندگان محافظت میکند. وقتی روزها پرهای ریختهشده گنجشکها را زیر چنار وسط حیاط جارو میکرد، میدانست که شب قبل گربهها به تاریکی چنار حمله کردهاند و پرندههای خوابآلود را قلعوقمع کردهاند. او دشمن گربهها بود و میگفت هیچوقت نمیتواند با گربههای بیچشمورو کنار بیاید. همین بود که میخواست به سهم خودش، با خریدن دهها قفس، پرندهها را زنده نگه دارد. پدر اما اینطور فکر نمیکرد و میگفت این قضاوقدر است که میداند چه کسی بیشتر زندگی کند یا کمتر. بحثهای گاهوبیگاهشان را میشنیدیم. یکی از آنها پدر را زورگو و مستبد قلمداد میکرد و این یکی مادر را سادهلوح.
صبح روز هفتم بهار بود. پسرها جلوی تلویزیون خوابشان برده بود. من به عادت همیشگیام زودتر از آنها بیدار شده بودم. پتو را زیر چانهام نگه داشته بودم و دلم نمیخواست از گرمای رختخواب جدا شوم. صدای پای مادر را شنیدم که با یک قفس جدید با احتیاط از کنار ما گذشت. گردن کشیدم و دیدمش که خیلی سریع فرورفت توی آشپزخانه. درست حدس زده بودم؛ پرنده جدیدی وارد خانه شده بود.
چند وقتی بود شبها در آشپزخانه میخوابید. خودش را از غرولندهای پدر دور نگه میداشت. پدر قویهیکل و درشتاندام بود. عادت داشت هرازگاهی مادر را صدا کند؛ فقط میخواست بداند کجای خانه است. آن روز صدای پدر شنیده نشد. دیدم درِ آشپزخانه بیصدا باز شد. مادر یک چیزی را در مشت گرفته بود. روی نوک پا خودش را به حیاط رساند. از جایم پریدم و دویدم پشت پنجره. رفت کنار حوض. پشتش به من بود. نمیدانستم با دستهایش چهکار میکرد اما شانههایش تکانتکان میخورد. چیزی از یکی از دستهایش افتاد کنار حوض. کارد آشپزخانه بود. خم شد روی حوض و مشتش را توی آب سرد فروکرد. رگههای سرخ رنگی دورتادور مچ دستش پیدا شد. چندبار برگشت و اطراف را نگاه کرد و بعد با عجله آرنجش را فروکرد توی آب. انگار چیزی از دستش لغزیده بود! کله پرندهای روی آب پیدا شد که دورتادورش را مایع قرمزرنگ گرفته بود. چیز دیگری از آن دستش پرت شد توی باغچه. تن بیسر پرنده بود! فوری با کارد باغچه را کَند و چال کوچکی پیدا شد. تن بیسر پرنده را همانجا خاک کرد. کله پریده پرنده مانند نقطهای سرخ توی دست مادر دیده میشد. نقطه سرخ توی هوا چرخید و بارشی از قطرات خون به اطراف پخش شد. نقطه سرخ پس از چرخشهای پیدرپی افتاد توی باغ متروک پشت خانه. مادر دستهایش را با دامنش پاک کرد و کارد را لای پیراهنش قایم کرد. از پلکان برگشت توی اتاق و من از در دیگری خودم را به باغچه رساندم. مقبره کوچک به اندازه کف دست دیده میشد. با خودم کلنجار میرفتم؛ مادر و این کارها؟! زانو زدم، دلدل میکردم که نبش قبر کنم. فریادی گشت سرم جان گرفت. افتادم کف باغچه و مادر را دیدم که توی ایوان ایستاده بود، میلرزید و من فقط شنیدم که گفت: «مُرد!» و پهنِ زمین شد.
پدر تاقباز مُرده بود. ما به چشمهایش نگاه کردیم که باز بود و حسی از مُردن درش نبود. انگار داشت به صدای ما و گریههای مادر گوش میداد. به خودم میگفتم آخرینبار کی مادر را صدا زده بود؟ به یاد نمیآوردم.
تا چندروز بعد از مرگ پدر خانه سیاهپوش بود و از مهمان پُروخالی میشد. همهچیز به سرعت گذشت و تنهاییِ مادر بزرگ و بزرگتر میشد تا خانه را میگرفت. وقتی باهم به قبرستان میرفتیم، او ساعتها مینشست و به درختهای سربهفلککشیده نگاه میکرد. دنبال چه چیزی میگشت؟ نمیدانستم. کمحرف شده بود و اگر باهاش حرف نمیزدی، هرگز لب باز نمیکرد برای حرفزدن. برادرهایم از این بهانه استفاده میکردند و میرفتند شهرستان پیش پسرعموها. اما من یک لحظه هم تنهایش نمیگذاشتم.
غروب یک روز سرد از پنجره اتاقم دیدمش که مانند شبحی زیر درخت چنار ایستاده. همین که من را دید با دست اشاره کرد بروم پیشش. توی دستش بیلچهای بود. موهای درهمش، چهرهاش را داغانتر نشان میداد. بیلچه را به سمتم دراز کرد. بعد به جاهای مختلف باغچه اشاره کرد. با بیلچه به جان باغچه افتادم. با هر حرکتی، لاشه پرندهای بیسر پیدا میشد. حیرتزده به لاشهها نگاه میکردم. بوی تعفن داشت حالم را بد میکرد. کارم که تمام شد، دستور داد همه را بریزم توی حوض بیآب. رفت و با یک پیت نفت برگشت. چشمهایم از حدقه بیرون زده بود. میخواستم تا آخر داستان را بروم و بدانم این سرنوشتِ شوم پرندهها چه دلیلی داشته. کبریت کشید و انداخت روی تل کوچک لاشهها. بوی عجیبی از ته حوض بالا زد. سایه شعله آتش روی دیواره حوض نقشونگار میزد. چیزی نمانده بود که عق بزنم. میخواستم به اتاق برگردم. مادر بازویم را گرفت تا کنارش بایستم. آنچه در روز هفتم بهار دیده بودم، بخش کوچکی از سربهنیستکردن پرندهها بود. پس ناپدیدشدنشان یک علت مشخص داشت!
پسرها به خانه برگشتند. مادر توی آشپزخانه جمعمان کرد، بشقابهای غذا را جلویمان گذاشت. همانطور که لقمهها را توی دهانمان میگذاشتیم، هشدار داد که ممکن است از این به بعد پرندههای زیبا و نادری در حیاط یا پشت پنجره ببینیم. اما حق نداریم به هیچکدام نزدیک شویم، دست به سویشان دراز کنیم یا حتی خیال داشتنشان به سرمان بزند. این جملهها را چنان با تحکم گفت که لقمهها در دهانمان ماسید.
ما از آن روز به بعد هیچپرنده زیبا یا افسونگری را پشت پنجره، در حیاط یا در مسیر رفتن به مدرسه ندیدیم، تمام آن چیزی که میدیدیم کلاغ و گنجشک و کبوتر بود که هیچجذابیتی برایمان نداشتند. اما مادر صبح تا شب در حیاط قدم میزد، آسمان را نگاه میکرد، گاهی سنگ کوچکی برمیداشت و شاخه درختها را نشانه میگرفت. کلاغها از سر شاخهها میپریدند و آنها که سمجتر بودند، شاخههای بلندتری را برای نشستن انتخاب میکردند. مادر هر روز مصممتر از روز پیش این کار را تکرار میکرد. و من همچنان که بزرگتر میشدم مادر مستاصلم را میدیدم که نمیتواند برادرش را نجات دهد. دست دراز میکند تا او را از آب عمیق حوض وسط خانهشان بیرون بکشد اما نمیتواند، چیزی حواسش را پرت میکند.
مادر هر روز بیشتر به آن دخترک دهساله شبیه میشد که میخواست با چنگ و دندان چیزی را نگه دارد، توانش را ندارد و ناتوانی پریشانش میکند. برادر کوچک سهسالهاش را به او سپردهاند تا خودشان پی کاری بروند. دختر غرق تماشای پرندهی کوچک زردرنگی است که روی دیوار نشسته، نوکش را بازوبسته میکند، اما صدایی به گوش نمیرسد. برادر دور حوض میچرخد، با ترکه بلندی در دست به سطح آب ضربه میزند، از حرکت دورانی موجهای کوچک ذوقزده میشود و خواهرش را صدا میزند. اما چشم خواهر به پرندههای زردرنگی است که تعدادشان بیشتر شده. ترکه برادر روی سطح آب شناور شده و دست پسرک کوتاه است برای گرفتنش. تنش را کش میآورد و دستش را دراز میکند. آنقدر کش میآید که توی آب میافتد. دخترک وحشتزده سراغش میرود. پرندههای زردرنگ جیغ میکشند. خودشان را به در و دیوار میکوبند، اما دست مادر به برادرش نمیرسد. از آبی که دارد پسربچه را غرق میکند میترسد. پرندهها نزدیکتر میشوند و خودشان را همچنان به دیوار میکوبند، انگار کور شدهاند. چندتاییشان درجا تلف میشوند. صداها که قطع میشود، پسربچه با چشمهایی باز روی سطح آب شناور شده. برادر سهساله از دست میرود و آب حوض را برای همیشه خالی میکنند. دختربچه بالغ میشود اما صدای جیغ پرندهها همیشه در گوشش میماند.
گرمای تن مادر را کنارم احساس نمیکردم. دست به رختخوابش کشیدم، نبود. از وقتی پدر مرده بود، همهمان به ردیف و در کنار هم توی یکی از اتاقهای بیاستفاده میخوابیدیم. پسرها آنطرف، من اینطرف و مادر وسط. اما حالا نبود. بلند شدم تا باز تنهاییاش را دید بزنم. شقورق ایستاده بود پشت پنجره. پردهها را کنار زده بود. کنارش ایستادم. با دست چیزی را پشت پنجره نشانم داد. پرنده کوچک ترسیدهای خودش را به پنجره میکوبید. مادر فکرم را خوانده بود. گفت این پرنده نترسیده، آمده که خودی به مادر نشان دهد. سرش را نزدیکتر بُرد. درست شبیه همانی که شب مرگ پدر خودش را به شیشه میکوبیده. اما در نظر من هنوز پرندهای بیپناه بود. هربار حتم داشتم دفعه بعدی که خودش را بکوبد، میترکد. مادر خیالِ بازکردن پنجره را نداشت. دستم را محکم گرفته بود تا من هم هوایی نشوم و دلم به حالش نسوزد. «این پرندهها دستبردار نیستند، نه میشود به قفسشان انداخت، نه سربهنیستشان کرد. همیشه یکی هست که جای قبلی را پر کند. کینه دارند. شبی که پدرت مُرد، یکی شبیه همین خودش را میکوبید به پنجره، فهمیدم چه خیالی به سرش زده، همین شد که سر از تنش جدا کردم. هربار دستشان را میخواندم، نمیدانم این یکی چه سری با خودش داشت. هربار که کشتمش باز پیدایش شد. چند وقتی دوروبر خانه میپلکید، سمجتر از قبلیها بود، بهدستآوردنش هم سختتر. از پدرت فاصله گرفتم که نرود سراغش، که نفهمد چه کسی را بیشتر از بقیه دوست دارم، اما خاطرجمع نبودم. باید کلکش را میکندم. همان شب که تا صبح منتظرش ماندم، سخت بود اما توانستم بگیرمش. به پدرت رحم نکردند. خون در مقابل خون. کاری به کارشان ندارم. بگذار تا ابد خودشان را بکوبند به دیوار، از بخت من است که شدهام شبیه این پرندههای مرگ، یا آنها شبیه من شدهاند اما من مراقبتان هستم. نترسید.» درست در آنوقت، در سکوت مرگبار، مادر پرده را کشید. از او ممنون بودم که مراقبمان است اما باور نداشتم مادر پرنده مرگ باشد.
پتوها را از روی قفسها پس میزنم. قفسها زنگ زدهاند و هنوز بوی پرندگان به میلههایشان چسبیده. هیچپرندهای در قفس نمانده بود تا مکان جدید را از آن خود بداند. عمر هرکدام چندساعت بود؛ پرندههایی که به گفته مادر قاتلین بالفطره بودند. گفته بود همین که وارد این محله میشوند سر از خانه ما درمیآورند! آنها دشمن ما بودند. گیجومنگ به حرفهایش گوش میدادم. پرندهها هیچاسمی نداشتند و همین کار را مشکل میکرد. نمیشد دربارهشان چیزی پرسید یا تحقیق کرد. حتی صورت و منقارشان هم یکرقم بود.
آنروز که به خانه رسیدم دلشوره داشتم. در را به رویم باز نکرد. کلید را از ته کیفم بیرون آوردم. از توی درگاهی در اتاق تا توی ایوان مدام صدایش میزدم. جواب نمیداد. از ایوان پایین آمدم و رفتم سمت اتاقش که یک پنجره اندازه بالاتنهاش داشت و باز میشد توی حیاط. سر جا خشکم زد. تکیه داده بود به لته در؛ با همان ژست همیشگی. چند قدم جلوتر رفتم و صورت متلاشیشدهاش به من نزدیک شد. تلاش کردم اجزای صورتش را پیدا کنم، اما جز حفرههای زخمی و لزج چیزی دیده نمیشد. داشتم خواب میدیدم شاید. زانوهایم سست شد. هرچه بیشتر نگاه میکردم چیزهای دیگری میدیدم. سرگیجهای آمد سراغم و در واپسین لحظه انگار انبوهی از پرندگان بینام از بدنش بیرون زدند. بدن پوکش یله شد. مثل من که یله شده بودم کف حیاط.
هنوز صدای خاله زرین توی کلهام میپیچد. از توی یکی از چمدانهای مادر یکی از پیراهنهای مشکیاش را بیرون میکشم. بوی بدنش من را در آغوش میکشد. فوری خودم را میرسانم به دوازده پله. همین که از آنجا گردن میکشم، درخت چنار را پر از پرندگان بینام میبینم. انبوهی سیاه با صورتهایی پر از منقارهای فلزی. جیغ کشیدند و من از ترس به زیرزمین برگشتم و پیراهنش را توی چمدان چپاندم. دزدکی به درخت چنار نگاه کردم؛ هیچپرندهای نبود.