حسن آقا ۶٢ سال قبل در روستای کلاته جعفرآباد قوچان چشم به دنیا باز کرد. دوران ابتدایی را در همان روستا گذراند و برای دبیرستان راهی قوچان شد و بعد هم دیپلم ریاضی اش را از مشهد گرفت و راهی دانشکده افسری شد. خودش می گوید: به ارتش خیلی علاقه داشتم. درس هایم خیلی خوب بود و می توانستم به دانشکده های دیگر هم بروم اما برایم حضور در ارتش لذت دیگری داشت.
از لغو بورسیه آلمان تا آغاز جنگ
همان روزها بود که ٣٠ نفر از میان نخبگان دانشکده افسری برای اعزام به آلمان انتخاب شدند. حسن هم یکی از همان ها بود. قبل از اعزام، کلاس های زبان آلمانی را در یکی از مؤسسات وابسته به پایان رساند. همه چیز آماده بود تا او و دیگر منتخبان راهی آلمان شوند که انقلاب شد و بورسیه های آلمان هم لغو شد. او هم به دانشکده افسری برگشت و به دانشجویان رزمی پیوست. در پایان دوره هم جزو ١٢ نفر اول دانشکده شد.
درست در روزهایی که او با نمرات عالی دانشکده را به پایان رساند، ناقوس شوم جنگ با حمله بعثی ها به صدا درآمد. قرار بود همه دانشجویان فارغ التحصیل در جشن پایان دوره شرکت کنند، اما همه چیز به «بعد» موکول شد. همه در تکاپوی دفع حمله دشمن بودند. تیمسار شهید نامجو، فرمانده دانشکده افسری، در آن دوران و تیمسار فلاحی، فرمانده نیروی زمین ارتش، خیلی سریع با ١٠ هواپیمای سی ١٣٠، تمام فارغ التحصیلان را به اهواز و از آنجا به خرمشهر اعزام کردند. روزهای آغاز دفاع با دستان خالی در خرمشهر، روزهای خیلی سختی بود؛ «تنها سلاح ما ژ٣ بود. تیمسار نامجو فرمانده عملیات آبادان بود. می گفت صبح زود که تاریک است بشکه های خالی را روی آسفالت ها حرکت بدهید تا عراقی ها فکر کنند تانک های ما آمده اند؛ بترسند و داخل شهر نشوند. به حیله های مختلف جنگی ٣۴ روز با همراهی مردم خرمشهر، تکاورهای دریایی و نیروهای بسیجی، خرمشهر را نگه داشتیم. عراقی ها هر روز با سلاح های سنگین روی سر ما آتش می ریختند و ما نمی توانستیم مقابله به مثل کنیم. از دو کیلومتری خرمشهر مستقیم ما را زیر آتش گرفته بودند، تا اینکه عراق خرمشهر را گرفت. ما شهدای بسیاری دادیم و به آبادان و از آنجا به تهران رفتیم.»
متأسفانه خونین شهر سقوط کرد و او به همراه تعدادی از هم رزمان به تهران بازگشت. تیمسار فلاحی سازمان دهی ارتش را تغییر داد و اعلام کرد در شرایط فعلی فقط به ٣رسته پیاده، توپخانه و زرهی نیاز است. حسن هم به رسته توپخانه پیوست.آن روزها تنها آرزوی حسن، مهیا شدن سلاح های سنگین و بازگشت دوباره به خرمشهر برای مقابله با دشمن بود. فضای سنگین ِ شکست و غم از دست رفتن خرمشهر در آن روزها حس بدی میان رزمندگان کشورمان ایجاد کرده بود؛ «آرزو داشتم زودتر به خرمشهر برگردم و عقده اشغال کشورم را سر بعثی ها خالی کنم.» و انگار بخت با او یار بود. ایزدجو به عنوان دیدبان تخصصی انتخاب شد. خیلی زود قطب نما، دوربین و تجهیزات دیدبانی دریافت کرد و به همراه تعداد دیگری از نیروها، ٢٣ اسفند سال ۵٩ راهی آبادان شد.او می گوید: وقتی رسیدیم به من گفتند دیدبان فیاضیه هستی. فاصله ما با دشمن ٢٠٠ تا ٣٠٠ متر بود و حتی در برخی جاها به ٨٠ متر هم می رسید.اشتیاق نبرد با دشمن آن قدر زیاد بود که او گاهی در شناسایی های شبانه حتی از خطوط خاکریز دشمن هم عبور می کرد تا اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. آن قدر در این کار جدی بود و خطر را به جان می خرید که در میان هم رزمانش به «حسن لج باز» معروف شده بود.
از پایان جنگ تا اسارت
حسن آقا قصه و روایت بسیار دارد، به قدر تمام عملیات هایی که از روزهای آغازین دفاع مقدس تا روزهای پایان جنگ حضور داشت؛ آن قدر جذاب و شیرین که دوست داریم ساعت ها بنشینیم و او از پیروزی ها بگوید، از روایت عملیات های مختلف، از شهادت هم سنگران و هزار ویک ناگفته دیگر از آن روزها. مجال اما برای بیان روزهای اسارت اوست؛ روزهایی که او به دست دشمن اسیر شد؛ روزی که خبر رحلت امام را شنیدند و غربت آن روزها... .
سررشته کلام را به سال پایانی جنگ می بریم، به پذیرش قطعنامه ۵٩٨، به عهد شکنی نیروهای صدام و شکستن آتش بس. چند روز بعد از پایان جنگ و پذیرش قطعنامه، قرار بود نیروهای سازمان ملل برای تغییر و تحول در مرزهای بین المللی به ایران و عراق بیایند. دستور رسیده بود که تیراندازی انجام نشود و فقط نیروهای ایرانی در مرزهای بین المللی مستقر شوند. حسن آقا که در این تاریخ به درجه سروانی رسیده بود، فرمانده محور بود و قرار بود در نزدیکی نقطه مرزی، هدایت نیروهای خودی را بر عهده بگیرد. سربازان توپخانه به عنوان سربازان پیاده به نزدیک مرز رسیده بودند. نزدیک فکه، رودخانه ای بود و نیروهای خودی در آنجا مستقر شده بودند و خط تشکیل داده بودیم. نیروهای سازمان ملل هم از راه رسیدند.
حسن آقا می گوید: سرهنگ اتریشی سازمان ملل که با نیروهای عراقی آمده بود، من را احضار کرد و گفت که چرا به پشت مرزهای بین المللی نرفته ایم؛ اینجا خاک عراق است. نقشه را جلو رویش باز کردم و به زبان آلمانی به او توضیحات کاملی درباره استقرار خودمان و نیروهای عراقی دادم و اعلام کردم آن ها وارد خاک ما شده اند، نه ما؛ و باید ۶ کیلومتر هم عقب بروند. بعد هم میله پرچم عراق را از جایگاهش در آوردم و به کناری پرت کردم و پرچم ایران را نصب کردم. افسر سازمان ملل با عتاب به نیروهای عراقی گفت سریع برگردند به مرزهای بین المللی و آن ها رفتند. افسر عراقی همان روز تمام آنچه رخ داده بود، به فرمانده لشکر گزارش داد و او نیز شرح کامل وقایع را به صدام منتقل کرد و ماجرا دستخوش تغییر شد.
فردای همان روز بود که صدام دستور داد نیروهایش به مرز حمله کنند و تمام نیروهایی را که نزدیک رودخانه بودند، به اسارت بگیرند. یکی از ستوان های عراقی، ماجرای حمله قریب الوقوع ارتش عراق را به نیروهای ایرانی اطلاع داد. اما ما دستور آتش نداشتیم. آن ها آمدند، نیروهای ما را محاصره کردند و با خود بردند.
روزهای سخت اسارت
روزهای غربت اسارت برای سرهنگ حسن ایزدجو از ابتدای شهریور ۶٧ آغاز شد و ٢۵ ماه به درازا کشید. او و تعدادی از هم رزمانش را بعد از اسارت به شهر العماره منتقل کردند. او می گوید: اولین شب اسارت یک تشت بزرگ آوردند که داخلش بادمجان آب پز بود. بدون قاشق و نان. روی زمین گذاشتند و گفتند بخورید. همان شب دنبال من آمدند و پرسیدند ابوالحسن ایزدجو کیست. نه من و نه سربازان و درجه داران دیگر هیچ نگفتیم. ساعتی بعد دوباره آمدند و مجبور شدم اعتراف کنم. من را به استخبارات ارتش عراق بردند. در بازجویی از من خواستند اطلاعات نیروهای خودی را بدهم. گفتم تازه به منطقه عملیاتی اعزام شده بودم و حالا هم مریضم و نمی توانم ادامه بدهم.
در یکی از جلسات بازجویی صدای ضبط شده حسن آقا از پشت بی سیم را پخش کردند؛ ستون پنجم دشمن تمام اطلاعات حسن را داشت. آن ها نام و نشان بسیاری دیگر از نیروهای ایران را هم می دانستند. بازجویی ها در تکریت آغاز شد و شکنجه ها ادامه داشت. شکنجه ها فقط این نبود. برای اینکه افسران ایرانی اطلاعات نیروهای خودی را به سران ارتش عراق بدهند، شکنجه سربازان ایرانی در دستور کار قرار گرفت. کار به بازداشت انفرادی حسن آقا رسید و او یک هفته را در زندانی تنگ و تاریک گذراند.
روزی که خبر رفتنش رسید...
«١۴ خرداد بود و در آسایشگاه بودیم. تلویزیون آسایشگاه فقط روی کانال های مخصوصی از عراق تنظیم بود، اما ما مخفیانه رادیو داشتیم. آن روز اما هنوز به رادیو گوش نکرده بودیم.»
ظاهرا همه نیروها در محوطه باز زندان بودند. خبر رحلت امام که آمد، رئیس زندان تمام زندانیان را به داخل فراخواند. قرار بود خبری مهم برسد. حسن آقا می گوید: برنامه های تلویزیون را قطع کردند. اولین تصویری که دیدم، خبری بود که در آن وصیت نامه امام پخش می شد. مبهوت روی زمین افتادیم. رحلت امام همه را شکست. افسران و سربازان عراقی آمده بودند داخل زندان. ما خون گریه می کردیم، تلویزیون آسایشگاه رقص عربی پخش می کرد و افسران و سربازان صدام هم در میان گریه و فریاد مصیبت ما هلهله و فریاد شادی به راه انداخته بودند. محشری شده بود. همه گریه می کردیم. غم رحلت امام آن قدر سنگین بود که ۴نفر از اسرای ما مشاعر خود را از دست دادند. بعدها متوجه شدیم در همان ساعت اول رحلت امام، بعثی ها متوجه شده و با هدف شکستن روحیه ما، خیلی سریع، خبر را به ما اطلاع داده بودند.
روزهای سختی بود. اسرای ما بنا داشتند برای امام مراسم بگیرند. شب ها و درمیان تخت ها مراسم عزاداری برگزار می کردیم؛ آن هم مخفیانه و نامحسوس. یکی از بچه ها برای رحلت امام شعر سروده بود، یکی دیگر از بچه ها با صدایی آرام نوحه می خواند و ما به آرامی بر سر و سینه می زدیم. همین که زندان بان ها برای جلوگیری از کار ما وارد زندان می شدند، صدای ما قطع می شد. عزاداری ها تا ۴٠ روز ادامه
داشت.او می گوید: خیلی از بچه ها قرآن را با صوت و لحن زیبایی می خواندند. درست مثل اینکه در ایران باشیم، برای امام مراسم سوم، شب هفت و چهلم گرفتیم. روزی که خبر رحلت امام آمد، دائم به ما سرکوفت می زدند و می گفتند رهبرتان مُرد، کشورتان از هم می پاشد، دیگر رهبر ندارید. اما همین که آیت ا... خامنه ای به عنوان رهبر تعیین شدند، قوت قلب گرفتیم.روزهای اسارت که تمام شد، حسن آقا همراه با دیگر اسرای ایرانی آزاد شد. آرزوی زیارت مرقد امام اما همه را هوایی کرده بود.
او می افزاید: در ۴ روزی که در تهران در قرنطینه بودیم، درخواست کردیم ما را به زیارت مرقد امام ببرند. وقتی مقابل ضریح رسیدیم، به خاک افتادیم و گریه سر دادیم، درست همانند اولین باری که خبر رحلت امام را شنیده بودیم.