سال٨۵ بود که کلیههایش دیگر جواب نداد و کارش به دیالیز کشید. ٢سال سخت را پشت سر گذاشت تا اینکه کلیه جوانی فریمانی را که در تصادف، مرگ مغزی شده بود، به او پیوند زدند. روزگار، روی خوشش را چندسالی به او نشان داد تا اینکه ۵سال قبل، کلیه پیوندی پس زد و حالا هر دو روز یک بار او را به تخت دیالیز میکشاند.
سودای رفتن...
بگذارید سررشته صحبت را به خیلی قبلترها ببریم؛ به روزهایی که او نوجوانی شانزدهساله بود و هوای دفاع از وطن او را هم هوایی کرده بود: سال۶۶ بود و من در محله طلاب مشهد و در دبیرستان کاشانی تحصیل میکردم. دوست داشتم به جبهه بروم. خیلی از دوستان و همکلاسیهایم هم رفته بودند. با دغدغه رفتن خیلی درگیر بودم تا اینکه یکی از دوستان صمیمیام رفت و ٣۵روز بعد خبر شهادتش را آوردند. دیگر مصمم شدم که من هم بروم.
طرح موضوع با پدر و مادر خیلی سخت نبود. مرحوم محمودیه از همان ابتدا، فرزندانش را مستقل تربیت کرده بود. این بود که وقتی امیر موضوع را با حجب و حیا مطرح کرد، پدر مخالفتی نکرد و مادر هم دفاع از وطن را امری واجب میدانست.
میپرسم: به همین سادگی موافقت کردند؟ میگوید: به همین سادگی هم نبود. آنها در ابتدا خیلی دلتنگ بودند و نمیخواستند بروم. اصرار کردم و از فلسفه جبهه و دفاع از وطن گفتم. آنها موافق دفاع از وطن بودند اما بههرحال پدرها و مادرها نمیتوانند عشق به فرزند را فراموش کنند.
امیر به جبهه اعزام و به تیپ ویژه شهدا وارد شد. چند ماهی از شهادت شهید کاوه گذشته بود. اولین حضور او با شرکت در یک عملیات تکاوری و در نقش بیسیمچی همراه بود. بلافاصله بعد از آن، راهی منطقه خرمال و حلبچه شد. اما حلبچه بهشدت شیمیایی و آثار حملات صدام هنوز برجا مانده بود. ۴ماه بعد که او به مشهد برگشت، آرامآرام آثار شیمیایی خود را نشان داد: اولین آثار بهصورت اِدِم و تورم در بدن آشکار شد. پزشکان در ابتدا بیماری را تشخیص ندادند تا اینکه نمونهبرداریها نشان داد آثار شیمیایی روی کلیههای او اثر گذاشته است. این بود که کلیهها کمکم از کار افتاد و ١٨سال روزها و شبهای امیر بهسختی گذشت و بارها در بیمارستان بستری شد تا اینکه سال٨۵ کارش به دیالیز کشیده شد.
او برای تأمین هزینههای درمانی مجبور بود سهمیه جانبازیاش را تعیین تکلیف کند، اما آن روزها قرار بود بنیاد شهید و بنیاد مستضعفان یکی شود و مسئولان هم تعیین درصد جانبازی را به بعد از ادغام موکول کردند. اما بعداز ادغام هم چندبار آمدورفتِ او کار را به سرانجام نرساند و از سویی، بیماری گوارشی او هم آغاز شد؛ بیماری سختی که آرامآرام به سرطان رسید.
سالهای سال است که عوارض دیالیز، کمخونی، ناتوانی جسمی و سرطان گوارش، مشکلات جسمی بسیاری برای او ایجاد کرده است. کاهش وزن شدید، دردهای زیاد، مشکل هضم غذا، ناراحتی قلبی، ضعف اعصاب و خیلی مشکلات دیگر، تاب و توان جسمی او را کم و کمتر کرده است، اما او درمقابل پرسش ما که میگوییم با این همه درد چه میکنی، میگوید: چارهای جز شکر خدا ندارم. امیدوارم عاقبتبهخیر شوم.
معلمی، عاشقی
جنگ که تمام شد، او تحصیل را ادامه داد و چند سال بعد معلم شد. ٢١سال قبل بود که در آزمون اعزام معلمان به خارج از کشور قبول شد. در ابتدا قرار بود به لبنان برود. خودش میگوید: تبلیغ برای تشیع را خیلی دوست داشتم اما از شانس من اسرائیلیها مدرسه ایرانیهای مقیم بیروت را بمباران کردند و من هم راهی ترکمنستان شدم.
او به روستای «باقر» در نزدیکی پایتخت ترکمنستان رفت و در مدرسه شیعیان آنجا علاوهبر تدریس شروع به تبلیغ تشیع کرد. همچنین مراسم مذهبی برگزار میکرد. ضمن اینکه همان روزها بود که بیماری کلیهاش شدت یافت. مدتی با مشکلات سر کرد. همان روزها بود که تجار شیعه ترکمنستان برای برخی فعالیتهای خیر با او همراه شدند؛ قرار بود با همراهی هم در ترکمنستان یک مسجد بسازند که دولت ترکمنستان با این کار مخالفت کرد. امیر همان ایام تعدادی از پزشکان را برای درمان بیماران راهی ترکمنستان کرد. اما مشکلات جسمی خودش هم افزایش یافت و چارهای جز بازگشت به ایران برایش باقی نماند.
از مدیریت در مدرسه تا کارآفرینی
او میگوید: به مشهد که آمدم، مدیریت یک دبیرستان را به من واگذار کردند. همان زمان پیوند کلیهام هم انجام شده بود. مدرسه من در حاشیه شهر مشهد در نزدیکی پارک فجر در منطقه بلال بود. آنجا فقر بسیاری دیدم. در آن مدرسه ٨٠دانشآموز بیسرپرست و بدسرپرست داشتم. راههای متعددی برای حمایت از آنها طی کردم که یکی از آنها کمکگرفتن از خیران بود اما این کمکها جوابگو نبود و گاهی هم منزلت اجتماعی آنها حفظ نمیشد. دانشآموزانی داشتم که دچار افت تحصیل شده بودند. پیگیری که کردم متوجه شدم اغلب پدرانشان یا فوت کردهاند یا در زنداناند و مادران مجبور به کار در بیرون از خانه هستند. شرایط سخت اقتصادی این خانوادهها واقعا دلم را به درد آورده بود. خیلی دوست داشتم با همسرم کاری برای آنها انجام بدهم. به هر دری که فکرش را بکنید زدم، اما نمی توانستم کاری ثابت یا معاشی دائم برای آنها فراهم کنم. این بود که با همفکری همسرم، وی در کلاسهای آموزش شهرداری و در کلاس تولید گل سر شرکت کرد. هدف اول و مهم ما هم این بود که اشتغالی برای خانوادههای کمدرآمد و بی بضاعت و زنان سرپرست خانوار ایجاد کنیم تا نانی حلال به خانه ببرند و همزمان در خانه و کنار فرزندان خود باشند.
او که کسب نان حلال را از همان دوران کودکی و زمانی که خانه پدریاش در کوچه حسنقلی پایینخیابان قرار داشت، آموخته بود به رنج دستفروشی پدر در آن سالها اشاره میکند و حرفهایی که از پدر به یادگار مانده و مثل جواهری در ذهنش نقش بسته است: «پدرم میگفت همیشه برای روزی حلال تلاش کنید. من هم از دوران ابتدایی مهر و تسبیح میفروختم؛ آن هم با سود کم و خداپسندانه. این بود که برای آغاز کار در این حرفه با همسرم عهد کردیم به سود مشخصی قانع باشیم و بهدنبال موجسواری و فرصتطلبی نباشیم.»
شروع با سرمایه ١۵٠ هزارتومانی
٨ سال قبل سرمایه اولیه این کار ١۵٠هزار تومان از حقوق معلمی امیر بود: «به چهارراه خواجهربیع رفتیم و از یکی از پارچهفروشیها، پارچه ساتن مشکی خریداری کردیم. انصافا هم فروشنده وقتی نیت ما را فهمید، با ما راه آمد. همسرم با آن پارچه ۶٠گل سر تولید کرد.» حالا مسئله توزیع کالا درمیان بود. بازار بود و هزارتوی پرفریبش. امیر دل به دریا زد و خودش وظیفه توزیع جنسهای تولیدشده را هم برعهده گرفت. خیلی از مغازهها به او «نه» گفتند تا اینکه خدا بیامرز «حاجحسینآقا ثبتی» که آن زمان مغازهاش در خیابان سراب نزدیک چهارطبقه است، به او اعتماد کرد و کالا را گرفت و گفت بعداز فروش پولش را تسویه خواهد کرد، اما فردای همان روز بود که حاجآقا تماس گرفت و اینبار ١٢٠گل سر خواست. این بود که پارچههای باقیمانده برای تولید باقی گل سرها مصرف شد. آن زمان هر گل سر را ١۵٠٠تومان به حاجآقا میدادند.
با وجود گذشت ٨ سال از آن روزها، امیر وقتی دوباره به آن ایام گریزی میزند، خوشحالی خاصی زیرپوستش می دود و میگوید: ١٢٠ گل سر دیگر تولید کردیم و به حاجآقا دادیم. ۴،٣ روز بعد دوباره تماس گرفت و برای ۵٠٠گل سر دیگر سفارش داد و ما هم چند روز بعد سفارش را آماده کردیم. این را هم گفت که اجناست را متنوعتر کن تا سفارش خرید بیشتری به تو بدهم. حاجآقا از کار ما خوشش آمده بود و گفت که تمام اجناسی را که تولید میکنیم، به او بدهیم و ما هم قبول کردیم و با انگیزه بیشتری شروع به کار کردیم. تعداد بیشتری از خانمهای سرپرست خانوار هم به جمع ما اضافه شدند.
میپرسم: در این بازار ناشناخته، رمز موفقیتت چه بود؟ میگوید: اگر اغراق نباشد، اجناسی که به کار میبردیم، درجهیک بود و کار تولید شده هم تمیز و بیعیب؛ ضمن اینکه درخشندگی و شفافیت کار ما خیلی بیشتر از اجناس موجود در بازار بود که اغلب تولید چین بود.
حالا قرار بود با گامهای موفق اول، کار توسعه پیدا کند. با درخواست وام از آموزشوپرورش موافقت شد؛ بخشی از بدهی مغازهدار هم رسید و اول ماه هم حقوق معلمی واریز شد. دستمایه کار بهتر شد و اینجا بود که امیر و همسرش دوباره چند خانم سرپرست خانوار دیگر را به کار گرفتند.
او میگوید:خیلی خوشحال بودیم از اینکه گامهای اول توسعه کار با حضور چند خانم سرپرست خانوار و آمادهشدن زمینهای برای معاش هرچند اندک آنها فراهم شده است. تلاش کردیم باز هم مدلهای جدیدی ایجاد کنیم؛ مدلهایی که مشتریها بپسندند و بازار و کار و بارمان به قول امروزیها بیشتر بگیرد. مدلهای جدیدی هم تولید شد؛ کریستالی، مغزی، مروارید و... که خوشبختانه مورد پسند و اقبال قرار گرفت.
کارگاهی که از منزل شروع شد
یک طبقه از منزل آقای محمودیه بهطور کامل به این کار اختصاص پیدا کرد. شرط آقای محمودیه برای کار خانمهای تازهوارد این بود که از رسیدگی به امور منزل و فرزندانشان باز نمانند و در ساعاتی که فرزندانشان در مدرسه هستند، به این کار مشغول شوند. نکته جالب این بود که از همان تاریخ تا امروز، دستمزد تولید کار با مشورت همین خانمها تعیین شده است، یعنی از آنها میخواست بگویند برای تولید فلان محصول، چه میزان دریافتی مادی داشته باشند، برایشان مناسبتر است!
کار که داشت روی غلتک میافتاد، کمکردن هزینهها در دستورکار قرار گرفت. این بود که در ادامه بررسیها، امیر به پاساژ خاوران رسید و از یکی از توزیعکنندگان عمده، ٢۵٠ طاقه پارچه موردنیاز را ٣٠درصد ارزانتر از قیمت قبل خریداری کرد. بهموازات این خرید، جذب نیروی بیشتر از میان خانمهای سرپرست خانوار در دستورکار قرار گرفت. اما شرط ۴ساعت کار خانمها به قوت خود باقی ماند و درصورت تمایل به ساعات کار بیشتر، ادامه تولید در خانه و درکنار خانواده انجام میشد. حالا تعداد کارگران به ٨٠ نفر رسیده بود و تقاضای بازار از او و تولیداتش روزبهروز درحال افزایش بود. با این حال او به کیفیت محصولاتش دست نزد و همان رویه را ادامه داد.
آموزش و همراهی با رقبا
استقبال از اجناس روزبهروز بیشتر میشد. تا اینجا یک سال از شروع کار گذشته و مدلها هم متنوعتر شده بود. امیر محمودیه در بازار کاملا شناختهشده بود و بهطور طبیعی عدهای میخواستند سوار این موج شوند و آنها هم نفعی از بازار ببرند. این بود که رقبا هم وارد کار شدند و دست به تولید زدند اما چندان موفق نبودند. برخی از آنها کارهای باکیفیتی تولید نمیکردند و برخی هم تلاش میکردند به قول امروزی ها از سر و ته کار بزنند. این بود که شکست میهمان سفره آنها شد. و همینجاست که قصه روزی حلال امیر، بیشتر آشکار میشود: «رقبای تازهوارد که در کار موفق نشده بودند، بهسراغ ما آمدند و از ما راهنمایی خواستند. ما هم بدون توجه به اینکه آنها رقیبمان هستند، بنا را بر بیرونکردن آنها از عرصه رقابت نگذاشتیم؛ برای آنها کلاس و دورههای مشاوره تولید و توزیع برگزار کردیم. شیوههای تولید باکیفیت را به آنها آموزش دادیم. آنها را با تجار عمده پارچه آشنا کردیم.»
«گروههای زیادی پای کلاس شما آمدند؟» امیر در پاسخ به سؤالم میگوید: بله و آنچه باعث شد با اشتیاق بیشتر تمام تجربیات خودمان را به آنها منتقل کنیم، این بود که برخی از این تولیدکنندگان، خانوادههای کمتوانی بودند که در حاشیه شهر زندگی میکردند و با اندکسرمایهای وارد این کار شده بودند و در ادامه با این آموزشها موفق هم شدند.
سمت و سوی گپوگفتمان بهسوی ادامه موفقیتهای امیر میرود. حالا قرار بود باز هم کار توسعه پیدا کند. همسر امیر سخاوتمندانه ارث پدری را پای کار آورد، خودش هم یک وام کلان دریافت کرد. تولید شتاب گرفت و کار با همان کیفیت روز اول ادامه یافت. او باز هم به فکر حذف واسطه برای تأمین مواد اولیه افتاد. این بود که با سفارشی سنگین، کالا را از واردکننده اصلی پارچه در مشهد خریداری کرد. ورود به بازارها و نمایشگاههای بهاره و پاییزه هم آغاز شد؛ روندی که هنوز هم ادامه دارد.
ورود به بازار صادرات
توزیع کالا در بازارهای دیگر هم شروع شد و سفارشها پشت سر هم میرسید. فروشندگان با مقایسه کالای چینی و کالاهای تولید کارگاه امیر که با کیفیت بهتر، ارزانتر هم بود، طالب جنسش میشدند. او الگوهای ایرانی را هم وارد کار کرد و همین عامل هم به جذب بیشتر مشتریها کمک کرد. تولید به ٧٠مدل مختلف رسید.
روال تولید ادامه داشت و آرامآرام بازار صادرات هم به امیر روی خوش نشان داد و ترکمنستان، افغانستان، پاکستان و عراق به خریداران کالاهای او تبدیل شدند.
او میگوید: بهجرئت میگویم در حال حاضر دیگر واردات گل سر چینی صرفه ندارد و تولید در مشهد بسیار خوب انجام میشود و باتوجهبه اینکه ما بهجز خودمان، برای توانمندسازی دهها گروه تولیدکننده دیگر تلاش کردیم، این پشتوانه به لطف خدا ادامه خواهد داشت و رونق تولید حتی اگر روزی من نباشم، توسط دیگر گروههای آموزشدیده، ادامه خواهد داشت.
بعداز مدتی او با یکی از همان گروههای همراه برای تولید کلیپس گل سر به توافق رسید تا هم زمینه اشتغالزایی بیشتر مهیا شود و هم هزینه تولید کمتر شود: «به آنها گفتم شما کلیپس تولید کنید و من تضمینی از شما خرید میکنم. آنها هم تولید کردند و خدا را شکر حالا کار را خیلی بیشتر گسترش دادهاند.» حرفهای ما رو به پایان است اما امیر بعداز رفتن ما باید تا ٢ساعت دیگر روی همین تخت بماند تا دیالیزش کامل شود. او هر ٢روز یک بار باید همین مسیر را برای ۴ساعت دیالیز طی کند. حرفهای آخر او هم درباره گریز از بیتفاوتی است و انساندوستی: «ای کاش میشد برای بیماران دیالیزی گزارشی تهیه میکردید. به این جوانانی که روی این تختها خوابیدهاند دقت کنید؛ خیلی از آنها بیکار هستند و حتی زمینه انجام کوچک ترین کار را هم ندارند. ای کاش افراد خیری پیدا میشدند و باتوجهبه شرایط همین افراد برایشان کار تولید میکردند تا آنها شرمنده خانوادههایشان نشوند.»
امیر را در حالی تنها می گذاریم که چاره ای جز تحسین روح بلند او برایمان باقی نمانده است.