ما کودکانِ زود به پیری رسیده ایم!
پنج ساله بودم، تازه سه ماه و بیست و دو روز از رفتنم به صنف اولِ مکتب می گذشت که دفعتن در یک روزِ ماهِ آغازین تابستان، بزرگان خانه و کوچه ی ما مثل دیروز نبودند و از هر دهان دو کلمه را به وفور می شنیدم: جمهوریت، رییس جمهور. بعد از همان...
پنج ساله بودم، تازه سه ماه و بیست و دو روز از رفتنم به صنف اولِ مکتب می گذشت که دفعتن در یک روزِ ماهِ آغازین تابستان، بزرگان خانه و کوچه ی ما مثل دیروز نبودند و از هر دهان دو کلمه را به وفور می شنیدم: جمهوریت، رییس جمهور.
بعد از همان روز چهره ها، آن چهره های سابق نبودند. درس های مکتب نیز آن درس های سابق نبود، دوستان پدرم نیز که به خانه ی ما می آمدند، همان حرف های سابق را نمی گفتند.
در خانه ی یکی از کوچه گی های ما بعد از همان روز یک عکس بزرگ آویزان شده بود. عکسِ یک آدمی با کله ی کته که سرش کاملن بی مو بود. فکر کردم پدر کلانش است. چند روز بعد در خانه ی یک همصنفی ما نیز همان عکس را دیدم، فکر کردم آن کوچه گی و این همصنفی ما بچه های کاکا هستند. یعنی عکس ها نیز دیگر همان عکس های سابق نبودند.
یک روز یک کوچه گی دیگر, از آن کوچه گی، که عکس آدم بی مو در خانه ی شان تازه آویزان شده بود، پرسید: "او آدم کل که عکسش اونجه بند اس، کیس؟" آن کوچه گی گفت: اششششششت! اگه بابیم بشنوه، لتت میکنه" و آن کوچه گی از ترس لت خوردن دیگر چیزی نگفت. کوچه گی های ما نیز دیگر آن کوچه گی های سابق نبودند.
صنف پنجم مکتب بودم، درست یک ماه و هفت روز از آغاز سال تعلیمی گذشته بود و مثل هر روز دیگر در مکتب بودیم که قبل از ختم مکتب، دفعتا چهره های معلمین آن چهره های سابق نبودند، پدران و مادران یکی پی دیگر می آمدند و آهسته آهسته با معلم حرف می زدند و فرزندان شان را از صنف گرفته می رفتند. پدران و مادران، آن پدران و مادران سابق نبودند. از آغاز فردای همان روز، باز هم دو کلمه را از هر رادیو و از هر دهان می شنیدیم: انقلاب، رفیق.
از همان روز، چهره ها باز هم آن چهره های سابق نبودند، کوچه گی ها آن کوچه گی های سابق نبودند، عکس ها آن عکس های سابق نبودند، آدم ها آن آدم های سابق نبودند، چند روز که گذشت، بسیاری از آدم ها اصلن دیگر نبودند و تا امروز هم پیدای شان نشد. تنها از فامیل من یازده آدم دود شد رفت هوا، کس ندانست کجا، کس ندانست چرا . . . همسایه های ما نیز چنین لیستی از آدم های مفقودی فامیل های شان را داشتند، همسایه های کوچه ی پایین هم، آن کوچه ی دیگر هم و . . .
بعد از آن یک ماه و هفت روزی که از صنف پنجم می گذشت و انقلاب و رفیق اصطلاحات تازه به دوران رسیده شده بودند، دیگر چهار یا پنج سال برای تغییر عکس ها معطل نشدیم، یک و نیم سال بعد، باز عکس ها آن عکس های سابق نبودند، سه ماه بعد باز هم بر علاوه یی که عکس ها آن عکس های سابق نبودند، اصطلاح تازه یی از هر دهان شنیده می شد: مرحله ی نوین و تکاملی!
تازه چهار سال از آن تغییرات بنیادی عکس ها در مرحله ی نوین و تکاملی گذشته بود که دفعتن خود را در جغرافیایی یافتم که نه پدری بود که با سن چهارده سالگی به بازویش تکیه کنم، نه مادری بود که نازم را بر دارد و برایم سبزی چلو بپزد، نه خواهری که همرایش دعوی کنم، نه برادر کوچکی که لالایش باشم و نه آن کوچه گی هایی که هر روز باهم بودیم. حالا دیگر هیچ چیز و هیچ کس مثل سابق نبود و حتی زبان مردم، آن زبان سابق نبود. البته باید بگویم که ما از خوشبخت ها بودیم که از جغرافیای آتش بیرون شدیم و در ملک های کفار امپریالیست رسیدیم که هم انسانیت آن جا بود، هم قانون زمینی، هم حق فرد تامین بود، هم "نان، لباس، خانه" و هم امکانات تباه نشدن برای هر انسانی میسر بود. در ممالک کفار امپریالیست کسی از ما نپرسید که تاجیک هستیم یا پشتون، شیعه هستیم یا سنی و چرندیات دیگر.
این را پیوسته باید یادآور شد که رفقا و برادران خودِ ما، طفولیت ما را دزدیدند، نو جوانی ما را دزدیدند، جوانی بسیاری از همنسلان ما یا در مهاجرت غرق شد یا در جهاد بی حاصل تباه گردید و یا در تاریکی فکری انقلابات و انقلابیون در چاه احساسات خام افتاد و تا به خود آمد، دیر شده بود.
و چنین است افسانه ی "نسلِ هیچ"!
امروز چهل و پنج سال از صنف اولِ مکتب رفتنم می گذرد، اما هنوز که هنوز است، در کشورم فقط عکس ها تغییر می کنند و باقی همان خرک است و همان درک.
خدا خراب کند هر کسی که مملکتی
برای منفعت خویش خوانِ یغما کرد
کاوه شفق