به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ آن روزها چهارمین فرزندم را تازه به دنیا آورده بودم و با افسردگی شدید بعد از زایمان نیز دست و پنجه نرم میکردم. آن قدر ناراحتیهای شدید روحی و روانی را تحمل کردم که ناگهان خودم را با دست و پاهای بسته بر تخت بیمارستان روان پزشکی یافتم و ...
زن ۴۳ سالهای که برای شکایت از همسر دومش وارد کلانتری شده بود در حالی که بیان میکرد پس از طلاق از همسر اولم و بعد از ۱۸ سال تنهایی دوباره ازدواج کردم، اما همسرم مدام کتکم میزند، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: سالها قبل در یکی از شهرستانهای خراسان رضوی به دنیا آمدم و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم. اما ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پسر عمه ام به خواستگاری ام آمد و من به ناچار مانند خیلی از دختران شهرستانی دیگر پای سفره عقد نشستم. آن زمان «احمد» به تازگی وارد مرکز تربیت معلم شده بود. به همین دلیل خانواده ام از نظر مالی خیلی ما را حمایت میکردند تا همسرم زودتر سر و سامان بگیرد. آنها مخارج تحصیل همسرم را نیز میپرداختند تا این که بالاخره تحصیلات احمد به پایان رسید و در یکی از روستاهای دوردست شهرمان مشغول تدریس در مقطع ابتدایی شد.
روزگار خوبی را سپری میکردیم، اما همواره دلم به حال زحمت کشی و سختیهای همسرم میسوخت چرا که او هفتهای یک بار مسافت زیادی را از نقطه دوردست مرزی طی میکرد تا به شهرستان بیاید. دیدن این شرایط در سرمای زمستان با کمبود وسایل نقلیه برایم بسیار زجرآور بود به همین دلیل از احمد خواستم منزلی را در همان روستا اجاره کند و هر ماه یک بار به شهرستان بیاید و به او اطمینان دادم که به تنهایی و با کمک خانواده ام میتوانم از فرزندانم مراقبت کنم. خلاصه همسرم در روستا ماند و من هم با سه فرزندم سرگرم بودم. ولی زمانی که در سن ۱۹ سالگی و به تازگی چهارمین فرزندم را به دنیا آورده بودم ماجرایی رخ داد که روح و روانم را نابود کرد و همه زندگی ام را به هم ریخت. آن روز یکی از اهالی همان روستا که مرا میشناخت با ترس و تردید رازی را برایم فاش کرد. او گفت: همسرم در روستا با زن مطلقهای ازدواج کرده و از او صاحب فرزند نیز شده است.
وقتی این جملات را میشنیدم اتاق دور سرم میچرخید باورم نمیشد یعنی در تمام این مدت همه دلسوزیها برای شوهرم بیهوده بود؟! اما متاسفانه حرفهای آن زن واقعیت داشت آن قدر فشارهای عصبی شدیدی بر من وارد آمد که آرامش و آسایش از زندگی ام رخت بربست. افسردگی بعد از زایمان هم روح و روانم را آزار میداد. دیگر نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم تا جایی که روزی وقتی به خود آمدم که دست و پاهایم به تخت بیمارستان روان پزشکی بسته شده بود. احمد هم از این شرایط سوء استفاده کرد و با اثبات بیماری روانی مرا طلاق داد. از همه این صحنههای دردناک، تلخترین و زجرآورترین آن زمانی بود که بعد از جلسه دادگاه و صدور رای طلاق توسط قاضی، خانواده احمد نوزاد دو ماهه ام را از آغوشم جدا کردند و من اشک ریزان به دنبال فرزندم میدویدم. از آن روز به بعد خانواده خودم نیز از ترس این که مبادا به فرزندانم آسیبی برسانم اجازه ندادند آنها را نزد خودم نگه دارم.
بالاخره در سن ۲۳ سالگی مهر طلاق بر شناسنامه ام درخشید و حال و روز من به هم خورد به طوری که سرنوشتم نیز تغییر کرد. خلاصه نزد مادرم بازگشتم و ۱۸ سال در کنار او زندگی کردم تا این که روزی از طریق یکی از آشنایان با مردی به نام «حداد» آشنا شدم و به عقد او درآمدم در حالی که از اعتیاد آن مرد خبر نداشتم در واقع از چاله درآمدم و به چاه افتادم چرا که در مدت دو سال زندگی با حداد او نه تنها در پرداخت هزینههای زندگی بسیار سخت گیری میکرد بلکه به هر بهانهای مرا کتک میزد.
او در حالی روزی ۱۰ هزار تومان برای مخارج خانه به من میپرداخت که باید قبوض آب و برق و گاز و اجاره خانه را هم پرداخت میکردم! تا این که با پس اندازم موتورسیکلتی برایش خریدم و گفتم ماهیانه ۱۰۰ هزار تومان برای پرداخت اقساط موتورسیکلت به من بدهد، اما وقتی همین مبلغ را هم نداد، تصمیم گرفتم موتورسیکلت را به فروشنده بازگردانم که همسرم با من درگیر شد و دندان هایم را شکست. حالا هم پشیمانم که ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) پرونده این زن در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان