در 16 سالگی عروس صیغهای شدم!
کاش سرنوشت به گونهای رقم میخورد که هر انسانی میتوانست گذشته اش را از صفحه روزگار پاک کند به طوری که اثری از گذشتههای تلخ و صحنههای آزاردهنده در مسیر زندگی اش باقی نماند، اما افسوس که این کار امکان پذیر نیست. من نه تنها به خاطر گذشته تلخم همواره تحقیر میشوم بلکه به خاطر موضوعاتی که هیچ گونه دخالتی در بروز آن نداشته ام، امروز مورد سوءاستفاده...
دختر ۱۶ ساله در حالی که چهره درد کشیده اش را زیر چادر رنگ و رو رفته اش پنهان میکرد چشم به گوشه اتاق مشاور کلانتری دوخت و با بیان این که من با واژه «محبت» غریبه ام، صفحات سیاه دفتر خاطراتش را به سالها قبل ورق زد و گفت: از زمانی که به خاطر دارم خیلی تلاش کردم تا معنایی برای واژه «محبت» پیدا کنم. اما هیچ وقت آن چه را که دیگران از آن به عنوان محبت نام میبرند در زندگی ام احساس نکردم.
هنوز ۴ سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که واژه «طلاق» در فکر و ذهنم پیچید. آن زمان پدر و مادرم آخرین روزهای توأم با نزاع و فحاشی را در کنار من سپری میکردند و هر بار فریاد طلاق پایان بخش درگیری آنها بود.
من هم با شنیدن این کلمه فقط میدانستم قرار است آنها از یکدیگر جدا شوند، ولی از عاقبت فاجعه بار این کلمه اطلاعی نداشتم. بالاخره آن روز فرا رسید و مادرم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود با چهرهای خشمگین به طرف منزلمان حرکت کرد و من از آن روز به بعد نزد مادرم زندگی کردم. با این وجود مادرم آن قدر درگیر مشکلات خودش بود که توجهی به من نمیکرد.
هنوز مدت زیادی از ماجرای طلاق شان نگذشته بود که روزی مادرم مردی با چهرهای عصبانی را به من نشان داد و گفت: از امروز او را پدر صدا کن! با این که من از چشمهای آن مرد میترسیدم، ولی نمیخواستم مادرم ناراحت شود چرا که میفهمیدم ناپدری ام دوست ندارد من با آنها زندگی کنم.
در این مدت پدرم نیز با زن دیگری در کرج ازدواج کرده بود و یک بار که به همراه همسرش به مشهد آمده بود به دیدنم آمد و مقداری خوراکی برایم خرید. از سوی دیگر ناپدری ام آن قدر به مادرم اصرار کرد تا مجبور شد مرا به مدرسه شبانه روزی بفرستد تا به قول خودش مقابل چشمان او قرار نگیرم. با آن که در مدرسه شبانه روزی تنها بودم و هیچ کس سراغی از من نمیگرفت، ولی از این که مادرم به خاطر من کتک نمیخورد راضی بودم.
بالاخره مقطع راهنمایی را به پایان رساندم وبه ناچار نزد مادرم بازگشتم. با آن که ترک تحصیل کرده بودم، ولی باز هم بدرفتاریهای ناپدری ام با من و مادرم شدت گرفت تا حدی که از مادرم خواست بین من و او یکی را انتخاب کند. این گونه بود که مادرم برای حفظ زندگی اش مرا به بهزیستی سپرد. حدود یک سال از زندگی من در بهزیستی میگذشت که روزی مادرم به همراه زن دیگری به بهزیستی آمدند و از من خواست با پسر آن زن ازدواج کنم.
من هم برای رهایی از این وضعیت بلافاصله قبول کردم. قرار شد برای آشنایی بیشتر با «صادق» ابتدا صیغه محرمیت بخوانیم و بعد به صورت رسمی ازدواج کنیم، اما اکنون که ماهها از آن روز میگذرد همسرم حاضر نیست مرا به عقد دائم خود دربیاورد و مدام از من سوءاستفاده میکند. این در حالی است که مادرشوهرم نیز همواره گذشته ام را به رخم میکشد و مرا که در بهزیستی بودم تحقیر میکند. حالا دیگر کاسه صبرم لبریز شده و آرزو میکنم کاش...
هنوز ۴ سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که واژه «طلاق» در فکر و ذهنم پیچید. آن زمان پدر و مادرم آخرین روزهای توأم با نزاع و فحاشی را در کنار من سپری میکردند و هر بار فریاد طلاق پایان بخش درگیری آنها بود.
من هم با شنیدن این کلمه فقط میدانستم قرار است آنها از یکدیگر جدا شوند، ولی از عاقبت فاجعه بار این کلمه اطلاعی نداشتم. بالاخره آن روز فرا رسید و مادرم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود با چهرهای خشمگین به طرف منزلمان حرکت کرد و من از آن روز به بعد نزد مادرم زندگی کردم. با این وجود مادرم آن قدر درگیر مشکلات خودش بود که توجهی به من نمیکرد.
هنوز مدت زیادی از ماجرای طلاق شان نگذشته بود که روزی مادرم مردی با چهرهای عصبانی را به من نشان داد و گفت: از امروز او را پدر صدا کن! با این که من از چشمهای آن مرد میترسیدم، ولی نمیخواستم مادرم ناراحت شود چرا که میفهمیدم ناپدری ام دوست ندارد من با آنها زندگی کنم.
در این مدت پدرم نیز با زن دیگری در کرج ازدواج کرده بود و یک بار که به همراه همسرش به مشهد آمده بود به دیدنم آمد و مقداری خوراکی برایم خرید. از سوی دیگر ناپدری ام آن قدر به مادرم اصرار کرد تا مجبور شد مرا به مدرسه شبانه روزی بفرستد تا به قول خودش مقابل چشمان او قرار نگیرم. با آن که در مدرسه شبانه روزی تنها بودم و هیچ کس سراغی از من نمیگرفت، ولی از این که مادرم به خاطر من کتک نمیخورد راضی بودم.
بالاخره مقطع راهنمایی را به پایان رساندم وبه ناچار نزد مادرم بازگشتم. با آن که ترک تحصیل کرده بودم، ولی باز هم بدرفتاریهای ناپدری ام با من و مادرم شدت گرفت تا حدی که از مادرم خواست بین من و او یکی را انتخاب کند. این گونه بود که مادرم برای حفظ زندگی اش مرا به بهزیستی سپرد. حدود یک سال از زندگی من در بهزیستی میگذشت که روزی مادرم به همراه زن دیگری به بهزیستی آمدند و از من خواست با پسر آن زن ازدواج کنم.
من هم برای رهایی از این وضعیت بلافاصله قبول کردم. قرار شد برای آشنایی بیشتر با «صادق» ابتدا صیغه محرمیت بخوانیم و بعد به صورت رسمی ازدواج کنیم، اما اکنون که ماهها از آن روز میگذرد همسرم حاضر نیست مرا به عقد دائم خود دربیاورد و مدام از من سوءاستفاده میکند. این در حالی است که مادرشوهرم نیز همواره گذشته ام را به رخم میکشد و مرا که در بهزیستی بودم تحقیر میکند. حالا دیگر کاسه صبرم لبریز شده و آرزو میکنم کاش...