مرده خورها نوشته‌ی صادق هدایت


رسومات قدیمی ایرانی یکی از شیوه‌های نگارش صادق هدایت است. داستان‌های کوتاه این نویسنده در عین کوتاهی مملو از ضرب المثل‌ها و فرهنگ دهه 40 و شاید قدیمی تر از آن است که می‌توان آن را به راحتی در سایر داستان‌های این نویسنده پیدا کرد. داستان کوتاه مرده خورها یکی از آن دسته داستان‌های صادق […] نوشته مرده خورها نوشته‌ی صادق هدایت اولین بار در نت نوشت....

مرده خورها نوشته‌ی صادق هدایتمرده خورها نوشته‌ی صادق هدایت
۲+

رسومات قدیمی ایرانی یکی از شیوه‌های نگارش صادق هدایت است. داستان‌های کوتاه این نویسنده در عین کوتاهی مملو از ضرب المثل‌ها و فرهنگ دهه ۴۰ و شاید قدیمی تر از آن است که می‌توان آن را به راحتی در سایر داستان‌های این نویسنده پیدا کرد. داستان کوتاه مرده خورها یکی از آن دسته داستان‌های صادق هدایت است که خط به خط آن یک واژه یا استعاره عامه پسند دیده می‌شود. زنی که همسرش را از دست داده و درگیر خاله زنک بازی‌های دور و اطرافش می‌شود و آن چه که در دل دارد بر ملا می‌کند. در ادامه با داستان مرده خورها در نت نوشت همراه باشید.

صادق هدایت

یکی از روشنفکران و نویسندگان شهیر ایرانی که داستان‌های کوتاه بسیاری در آثار خود به جا گذاشته است صادق هدایت می‌باشد. این نویسنده و مترجم (زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ – درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) در دوره زندگانی خود کنار برخی دیگر از نویسندگان بزرگ ایرانی مانند محمد علی جمالزاده و بزرگ علوی و همچنین صادق چوبک به چند وزنه زبردست در تاریخ ادبیات ایران تبدیل شدند.

او که یکی از پدران داستان نویسی ایران می‌باشد داستان‌های بسیاری را به ادبیات ما هدیه داده است که رمان بوف کور” یکی از برترین آن‌ها می‌باشد. صادق هدایت علاوه بر داستان نویسی به ترجمه آثار بزرگی مانند کتب آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر نیز پرداخته است.

مرده خورها نوشته‌ی صادق هدایتمرده خورها نوشته‌ی صادق هدایت

یکی از روشنفکران و نویسندگان شهیر ایرانی که داستان‌های کوتاه بسیاری در آثار خود به جا گذاشته است صادق هدایت می‌باشد.

مرده خورها

چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود می‌زد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند. یکی از آن‌ها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ می‌گرفت وسرش را می‌جنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله می‌کرد.

درباز شد هووی او باچشم‌های پف‌آلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسر و سینه زدن:
– بی‌بی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت……شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند.
چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش را انداخت روی تشک و غش کرد.

بی‌بی خانم همین‌طور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو:
– نرگس خانم کاه‌گل وگلاب این‌‌‌جا به هم نمی‌رسد؟
نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان و آهسته گفت:
– این غش‌ها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه می‌انداخت دست کرد ساعت جیبش رادرآورد.

بی‌بی خانم بازوهای ناخوش رامالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست ومی‌گفت:
– دیدی چه به روزم آمد؟ بی‌بی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت: یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر می‌میرم. اما چه بکنم بااین خجالت‌های تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، می‌دانم که گلیمش را ازآب بیرون می‌کشد ولی دلم برای تو می‌سوزد، اگر برای خانه یک بخشش‌نامه بنویسی من پایش را مهر می‌کنم.

بی‌بی خانم سینه‌‌اش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیه‌ ات را ازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.
قلیان رابی‌بی خانم داد به منیژه که گرفت و النگوهای طلا به مچ دستش برق زد.
منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمی‌توانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی دست و پا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمی‌توانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است.

بی‌بی خانم: آن خدا بیامرز همان وقتی که روبه قبله بود به من گفت کلیدم رادریاب تا به دست کسی نیفتد.
نرگس پایین اطاق هق‌هق گریه می‌کند.
بی‌بی خانم: خدا بند از پیش خدا نبرد! همین هفتۀ پیش بود رفتم دردکان مشدی برای بچه رقیه سرنج بخرم. خدا بیامرزدش هرچه کردم پولش را ازمن نگرفت، گفت سید خانم شما حق آب و گل دارید. خانم مشدی چه ناخوشی گرفت که این‌طور نفله شد؟

منیژه: سه شب وسه روز بود که من خواب به چشمم نیامد. خانم، من بر بالین این مرد جانفشانی کردم، رفتم از مسجد جمعه برایش دعای بی‌وقتی گرفتم، حکیم موسی رابرایش آوردم گفت ثقل سرد کرده، من هم تا ‌توانستم گرمی به نافش بستم، برایش گل گاوزبان دم کردم، زنیان وبادیان، سنبله تیب، گل خارخاسک، تاج ریزی، برگ نارنج به خوردش دادم، دو روز بعد حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوی رختخواب او چرت می‌زدم دیدم مشدی دست کشید روی زلف‌هایم گفت: منیجه تو به پای من خیلی زحمت کشیدی حالا دیگر هربدی هرخطایی کردم ما راببخش، حلالمان بکن، اگر من سر تو زن گرفتم برای کنیزی تو بود.دوباره گفت ماراحلال بکن! من واسه رنگ رفتم تو دلش: پاشو سرپا چرامثل خاله زنیکه‌ها حرف می‌زنی؟ برو در دکانت سر کار و کاسبی. خانم من رفتم یک چرت بخوابم نرگس رافرستادم پیش مشدی تا اگر لازم شد دست زیر بالش بکند. اما بی‌بی خانم، به جان یک دانه فرزندم اگر بخواهم دروغ بگویم، نزدیک ظهر که بیدار شدم دیدم حالش بدتر شده، همین یک ساعتی که ازاو منفک شدم!…

بی‌بی خانم بادستمالی که دردستش بود دماغ گرفت وسرش رابا حالت پر معنی تکان داد.
نرگس: حالا دست پیش گرفته پس نیفتد! همچنین تنها تنها به قاضی نرو. تا ان خدابیامرز زنده بود به خونش تشنه بودی، حالا یکهو عزیر شد؟ برایش پستان به تنور می‌چسباند؟ خوب کم‌تر ننه من غریبم دربیار. بی‌بی خانم، خیر ازجوانیم نبینم اگر بخواهم دروغ بگویم، من همه‌اش پرستاری مشدی رامی‌کردم، او همه‌اش می‌خورد ومی‌خوابید. حالا دارد تو چشم به من نارو می‌زند، یعنی من او راکشتم؟ چرا آن کسی اورانکشد که کلید همه دروبند زیر دستش بود و دراطاق را برروی من بست.

منیژه: چه فضولیها. کسی باتو حرف نمی‌زد مثل نخود همه‌اش خودت راقاطی هرحرفی می‌کنی، می‌دانی چیست آن ممه را لولو برد. من دیگر مجیزت رانمی‌گویم.
بی‌بی خانم: صلوات بفرستید، برشیطان لعنت بکنید. نرگس خانم شما بروید بیرون.
نرگس گریه‌ کنان ازدر بیرون رفت.
منیژه: ای، اگر بخت ما بخت بود دست خر برای خودش درخت بود. تو دانی و خدا روزگار مرا تماشا بکنید، من چه‌طور می‌توانم با این زنیکه کولی قرشمال توی این خانه به سر ببرم؟
بی‌بی خانم: کم محلی از صد تا چوب بدتر است.
منیژه: به هرحال خانم چه برایتان بگویم؟ من دم حوض بودم یک مرتبه دیدم نرگس تو سرش می‌زد ومی‌گفت: بیایید که مشدی ازدست رفت. خانم روز بد نبینید دویدم وارد اتاق شدم دیدم مشدی مثل مار به خودش می‌پیچد. نفس نفس می‌زد، یکهو پس افتاد دندان‌هایش کلید شد. رنگش مثل ماست پرید، دماغش تیغ کشید، سیاهی چشم‌هایش رفت، تنش مثل چوب خشک شد، نفسش بند آمد، من کاری که کردم دویدم آینه آوردم جلو دهنش گرفتم، انگاری که یک سال بود نفس نمی‌کشید. خانم تو سرم زدم، موهایم راچنگه چنگه کندم. خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند. بعد رفتم ازهمان تربتی که شما ازکربلا سوغات آورده بودید دراستکان گردانیدم ریختم به حلقش، دندان‌هایش کلید شده بود، آب تربت از دور دهنش می‌ریخت، بعد چشم‌هایش رابستم، چک و چونه‌اش را بستم، فرستادم پی‌ آ شیخ‌علی، او را وکیل دفن‌ و کفن کردم، بیست تومان به او دادم، خانم نعش دو ساعت به زمین نماند! حالا لابد او را به خاک سپرده‌اند.

منیژه قلیان راداد به دست بی‌بی خانم.
بی‌بی خانم سرش راتکان داد: خوشا به سعادتش! خانم از بس که ثواب‌کار بوده. روحش را زود خلاص کردند، خدا غرق رحمتش بکند. نعش ما را بگو که چند روز به زمین می‌ماند! خانم، مشدی چه سن وسالی داشت؟
منیژه: بمیرم الهی، باز هم جوان بود، اس وقسش درست بود. خودش همیشه می‌گفت، شاه شهید راکه تیر زدند چهل سالش بود، تا حالا هم بیست سال می‌شود. خانم پنجاه سال برای مرد چیزی نیست. تازه جا افتاده وعاقل مرد بود. نرگس او را چیزخور کرد. کاشکی خدا به جای او مرا می‌کشت. ازاین زندگی سیر شده‌ام.
بی‌بی خانم: دور ازجانتان باشد. اما خوشا به سعادتش که مرده‌اش به زمین نماند! خانم خدا پاک می‌کند. ما گناه‌کارها را بگو که زنده مانده‌ایم. خدا همۀ بنده‌های خودش رابیامرزد.
نرگس وارد اطاق می‌شود: شیخ‌علی آمده پنج تومان ازبابت کفن ودفن می‌خواهد.

منیژه: دردیزی باز است حیای گربه کجاست؟ هان، مرده خورها بو می‌کشند، حالا میان هیروو یر قلم‌تراش بیار زیر ابرویم را بگیر! همۀ بدبختی‌ها به کنار، دو به دست‌آ شیخ افتاده می‌خواهد گوش من زن بیچاره راببرد. این پول مال بچه صغیر است. یکی ازدوستان جون جونیش، ازهم پیاله‌ها نیامد اقلا هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شیرینی بودند! یوزباشی دیروز آمده بود احوالپرسی. سوزوبریز می‌کرد. می‌گفت: همه این‌ها فرع پرستاری است چرا شله‌اش نپخته است؟ چرا حکیم خوب نیاوردید؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداریم به کارهایمان رسیدگی کند. بهانه آورده بود که درعدلیه مرافعه دارد(به نرگس) خوب بیاید ببینم چه می‌گوید؟

نرگس قلیان رابرداشته ازدر بیرون می‌رود.
منیژه دوباره شروع می‌کند به زنجموره: شوهر بیچاره‌ام! مرا بی‌کس و بانی گذاشت! چه خاکی به سرم بریزم؟ سر سیاه زمستان یک مشت بچه به سرم ریخته، نه بار نه بنشن، نه زغال نه زندگی!
شیخ‌علی وارد می‌شود. باعمامۀ بزرگ و لهجه غلیظ: سلام علیکم! خدا شما را زنده بگذارد، پسرتان سلامت بوده باشد، سایه‌تان از سرما کم نشود، خدا آن مرحوم را بیامرزد. چقدر به بنده التفاتت داشت، خالا باید یکی به من تسلیت بدهد، خانم مرگ به دست خداست، بی‌ارادۀ خدا برگ از درخت نمی‌افتد. ما هم به نوبۀ خودمان می‌رویم، مصلحتش این‌طور قرارگرفته بود، ازدست ما بنده‌های عاجز کاری ساخته نیست، اگر بدانید خانم تابوت چه جور صاف می‌رفت!

بی‌بی خانم: خوشا به سعادتش، خانم، تابوت او صاف می‌رفته؟
منیژه: خوب بگویید ببینم مرده رابه خاک سپردید؟ کارتان تمام شد؟
آ شیخ: خانم ببخشید اگر قضیه مولمه رابه شما یادآوری می‌کنم، ولی پنج تومان از مخارج کم آمده، صورت حسابش حاضر است. مزد گورکن به زمین مانده.
منیژه: حالا مرده را سر قبر آقا به امان خدا گذاشتید؟
آ شیخ: نه گورکن آنجاست.
بی‌بی خانم: پدر بی‌کسی بسوزد!

منیژه: منِ بیچاره ازکجا پول آورده‌ام؟ اگر سراغ کرده‌اید که مشدی صد دینار پول داشته دروغ است، این جلی زیر پایم افتاده مال توله تفلیسی‌های نرگس است، مگر نشنیدی: که زن جوان و مرد پیر- سبد بیار جوجه بگیر، پناه برخدا توی آن اطاق یک جوال خالی کرده! چرا نمی‌روید از او بگیرید؟ من که گنج قارون زیر سرم نیست، من یک زن لچک به سر از همه جا بی خبر آه ندارم که با ناله سودا بکنم، ازکجا آورده‌ام، پای کی حساب می‌شود؟ جلد باشید ها، یک قبض بنویسید تا بعد یک نفر پیدا شود رسیدگی بکند.
آشیخ: خدا سایه اتان را ازسر ما کم نکند، البته خدمات من راهم درنظر دارید، چشم چشم همین الان.

چمباتمه نشسته روی یک تکه کاغذ چیزی نوشته می‌دهد به دست منیژه، او هم دست کرده از کیسه‌ای که به گردنش آویخته چند اسکناس بیرون می‌آورد شمرده می‌دهد به‌ آشیخ و قبض و رسید را در کیسه می‌گذارد.
منیژه باز شروع می‌کند به زنجموره: من بیوه زن با خون جگر صد دینار اندوخته بودم، این هم مال زیارت بود، کی دیگر به من پس می‌دهد؟ ختم را کی ورگذار می‌کند؟ مخارج شب هفت راکی می‌دهد؟

آ شیخ: دستتان درد نکند، خانم تا مرادارید ازچه می‌ترسید؟ همه‌اش به گردن خودم، مشدی آن‌ قدر‌ها به گردن من حق دارد. بنده رافراموش نکنید.(ازدربیرون می‌رود)
بی‌بی خانم: شب مرگ کسی درخانه‌اش نمی‌خوابد! خوشا به سعادتش که مرده‌اش به زمین نماند!
منیژه: کاشکی مراهم برده بود، این زندگی شد؟ فکرش رابکنید تا حالا پنجاه تومان خرج کرده‌ام، همه‌اش را ازجیب خودم دادم. ازفردا من چه‌طور می‌توانم توی این خانه بانرگس به جوال بروم؟ نمی‌دانید چه آفتی است!( نگاه می‌کند) واه پناه برخدا؟ مویش را آتش زدند، کم بود جن وپری یکی هم از دریچه بپری! ننۀ تابوتش راهم با خودش آورده!( ناله می‌کند) . درباز شد و نرگس و مادرش وارد می‌شوند.

مادر نرگس: سلام، چه بوی نفتی می‌آید! مگر شما شما آدم نیستید توی این اطاق نشسته‌اید؟
نرگس می‌رود فتیله چراغ را پایین می‌کشد، بی‌بی خانم نیمه‌ خیز جلو مادر نرگس بلند شده می‌نشیند. نرگس سرش را پایین انداخته گریه می‌کند، مادرش چاق (است) وموهای خاکستری دارد.
( به دخترش): ننه این‌جور گریه نکن! خدا راخوش نمی‌آید، توی این خانه تو و بچه‌هایت بی‌کس هستید، همه خاله‌ اند وخواهرزاده شما بیجید و حرامزاده! آخر تو یک صورت ظاهر هم می‌خواهی. اگر بنا بود کسی بیوه‌زن نشود قربانش بروم ام‌البنی بیوه زن نمی‌شد. چهار طرف خود رابپا، نگذار آت وآشغال‌ها را زیرو رو بکنند.
نرگس گریه‌کنان ازدر بیرون می‌رود.

مادر نرگس: می‌دانید چه است؟ من ازاین بیدها نیستم که ازاین بادها بلرزم. خوب، مرگ یک‌ بار شیون هم یک‌بار. حالا که آن خدا بیامرز رفت، اما من آمده ام تکلیف دخترم رامعین بکنم. ازفردا دخترم با سه تا بچه قدو نیم‌قد روی دستش باید زندگی بکند. من می‌خواستم همین امشب در و پیکر رابدهید مهروموم بکنند، اگرچه خدا دهن باز را بی‌ روزی نمی‌گذارد، اما تا این بچه‌های صغیر از آب و گل دربیایند دم شتر به زمین می‌رسد. باید هرچه زودتر وکیل وصی را معین بکنند.
منیژه: مگر همۀ کارها من باید بکنم؟ مگر من گفته‌ام نباید مهر وموم بشود؟ بد کردم جمع وجور کردم؟ کور ازخدا چه می‌خواهد: دو چشم بینا. خودتان بروید آخوند وملا بیاورید مهرو موم کند.
دراین موقع نرگس وارد شده یک فنجان چایی روبه‌روی مادرش می‌گذارد و لوچه‌اش را آیزان می‌کند.
حالا خیلی دیر است خوب بود زودتر به این خیال می‌افتادید.
منیژه به بی‌بی خانم: قباحت هم خوب چیزی است، راستش به ستوه آمده‌ام. خدا به دور نرگس خودش کم بود رفته ننه جونش راهم خبر کرده، تا سه ساعت پیش هنوز شوهرش زنده بود، تف، تف، شرم و حیا هم خوب چیزی است. مشدی خودش به من وصیت کرد، کلید رابردارم تا به دست هرشلخته‌ای نیفتد. همین الان بروید وکیل و وصی بیاورید، هرچه دارو ندار است مهروموم بکنید. من حاضرم، کلید را می‌دهم به دست وکیل، یک دقیقه پیش بود شیخ‌ علی آمد به ضرب دگنگ پنج تومان ازمن گرفت و رفت، من زن بیچارۀ داغ دیده که درهفت آسمان یک ستاره ندارم! توی این خانه پوست انداختم. دو روز دیگر سر سیاه زمستان اگر برای خاطر آن خدا بیامرز نبود الان سر برهنه ازخانه بیرون می‌رفتم. بعد از مشدی درو دیوار این خانه به من فحش می‌دهد. سه شب و سه روز آزگار شب زنده داری کردم، بعد از آنکه همۀ آب‌ها ازآسیاب افتاد و مشدی روی دستم چانه انداخت ان وقت دیدم نرگس خانم، زن سوگلی مثل طاووس خرامان‌ خرامان وارد اطاق شد دروغکی آب‌غوره می‌گرفت، من هم ازلجم در را به رویش بستم.

نرگس: خوب، خوب، دراطاق را بستی تا چیزها را تو در تو بکنی، دروغگو اصلاً کم حافظه می‌شود، تا حالا صدجور حرف زده‌ای، این من بودم که زیر مشدی را تروخشک می‌کردم، تو شب‌ها می‌رفتی تخت می‌خوابیدی. وانگهی مشدی تا آن دمی که مرد ناخوش زمین‌گیر نشد، نشان به آن نشانی که هنوز مشدی نفس می‌کشید، برای این‌که پول‌هایش رابلند بکنی، چک‌وچونه‌اش رابستی، جلد دادی او را به خاک بسپرند، به خیالت من خرم؟ بعد در اطاق را به رویم بستی تا چیزها را زیرورو بکنی، حالا همه کاسه کوزه‌ها سرمن می‌شکنی؟

منیژه: زنیکه رویش را با آب مرده‌شورخانه شسته؟ تو چشم من دروغ می‌گویی؟ ازمن که گذشته، من آردم را بیختم و الکم را آویختم. اما تو برو فکر خودت رابکن، تا مشدی سرو مروگنده بود هروقت گم می‌شد دراطاق نرگس خانم پیدایش می‌کردند. عصرها که ازکاربرمی‌گشت غرق بزک برای خودشیرینی می‌دوید جلو، درخانه را به رویش باز می‌کرد. شوهری که من موهایم را درخانه‌اش سفید کردم، یک پسر مثل دسته گل برایش بزرگ کردم، تو او را از من دزدیدی، مهرگیاه به خوردش دادی، من که پول کارنکرده نداشتم که خرج سرخاب سفیدآب بکنم . رفتی درمحله جهودها برایم جادو جنبل کردی، مرا ازچشم شوهرم انداختی، اگر الان توی پاشنۀ در اتاق را بگردند پرازطلسم ودعای سفیدبختی است. آن‌وقت می‌خواستی وقتی مشدی ناخوش شد پیزیش را هم من جا بگذارم؟ اگربرای…

نۀ نرگس: خوب بس است. ازدهن سگ دریا نجس نمی‌شود، می‌دانی چیست؟ حرف دهنت را بفهم وگرنه سنگ یک من دو منه، سروکارت با منه. حالا می‌خواهی کنج این خانه دخترم را زجرکش بکنی؟ بت لازمی بکنی؟ البته دخترم جوان است، هریک سرمویش یک طلسم است. مشدی پیر بود. البته زن جوان راهمه دوست دارند.
بی‌بی خانم: صلوات بفرستید، لعنت برشیطان بکنید.
نرگس: عوضش سرکارخانم و همه کاره بودید. همه در و بند کلیدش دست تو بود. من مثل دده بمباسی کارمی‌کردم و تنگۀ توراخرد می‌کردم. برای خاطر مشدی بود که هرچه می‌گفتی گل می‌کردم می‌زدم به سرم، تو هرشب می‌پریدی به جان مشدی، یک شکم با او دعوا می‌کردی، او هم به من پناهنده می‌شد. یعنی توقع داشتی او را از اتاق بیرون بکنم؟ اصلاً خودت مشدی را دق‌ مرگ کردی. ماه‌ به‌ ماه با او قهر بودی، حالا یک مرتبه شوهر جون‌جونی شد!

منیژه: چشمش کور می‌شد می‌خواست سر زنش هوو نیاورد. همان‌طوری که مرد حاضر نیست که بگویند بالای چشم زنت ابرو است زن هم وقتی دید شوهرش سر او زن می‌آورد، با او بی‌محبت می‌شود. آن گور به گور شده تا زنده بود سوهان روحم بود، بعد هم که رفت تو را جلو چشمم گذاشت.
نرگس: تو از بی‌قابلیتی خودت بود، زنی هم که خانه‌داری و شوهرداری بلد نیست، باید پیه هوو را به تنش بمالد. حالا گذشته‌ها گذشته، اما مال صغیر نباید زیر پا بشود، درستش باشد این النگوها که به دست کرده‌ای مال صغیر است تا امروز صبح یکی از آن‌ها بیش‌تر مال خودت نبود. دوتا‌‌ی دیگرش را ازکجا آوردی؟

منیژه: حالا میان دعوا نرخ مشخص می‌کند! من بیست‌ و پنج سال خانه این مرد استخوان خرد کردم، لب بود که دندان آمد. زنیکۀ دیروزه چیز خودم را به خودم نمی‌تواند ببیند. حالا هرچه ازدهانم بیرون بیاید به آن گور به گور …
بی‌بی خانم: خانم صلوات بفرستید. زبانتان راگاز بگیرید. این به جای حمد و سوره است؟ روح او الان همۀ حرف‌های شمارا می‌شنود. به قول شما سه ساعت نیست که او مرده. فکر بچه‌هایش رابکنید.

منیژه: زنگوله‌های پای تابوت؟
مادر نرگس فریاد می‌زند: خاک به گورم، مرده راببین! (غش می‌کند.)
بی‌بی خانم جیغ می‌کشد: وای ننه پشت شیشه رانگاه بکن مشدی مشدی آمده ( زبانش بند می‌آید.)
زن‌ها یک‌ مرتبه با هم فریاد می‌کشند، درباز می‌شود. مشدی با کفن سفید خاک‌آلوده، صورت رنگ پریده، موهای ژولیده وارد می‌شود وبه درتکیه داده دردرگاه می‌ایستد.
منیژه دستپاچه کیسه را از گردن خودش درمی‌آورد. با دسته کلید و النگوها جلو مشدی پرت می‌کند: نه، نه، نزدیک من نیا؟ بردار و برو، مرده، مرده…دسته کلید رابردار، صدتومانی که ازصندوقت برداشتم توی کیسه است. با یک قبض پنج تومانی، بردار و برو، به من رحم بکن، برو، برو ( بلند می‌شودخودش راپشت بی‌بی خانم پنهان می‌کند.)

نرگس ازگوشه چارقدش چیزی درآورده می‌اندازد جلو او: این هم دندان‌های عاریه ات با پنج تومانی که از‌ آ شیخ‌علی گرفتم. بردار برو، زود باش، برو.( بادست‌هایش صورت خودش راپنهان می‌کند ومی‌افتد در دامن مادرش.)
منیژه: همان دندان‌هایی که پنجاه تومان برای مشدی تمام شد!…
مشدی رجب مات با لبخند: نه نترسید….من نمرده ام، سکته ناقص بود، درقبر به هوش آمدم!
منیژه: نه نه ، تو مرده‌ای برو. دست ازجانمان بردار،مرا که دوست نداشتی، زن عزیزت آن‌ جاست. (‌اشاره به نرگس می‌کند).

مشدی رجب: نه من نمرده‌ام. هنوز خاک نریخته بودند…که به هوش آمدم..گورکن غش کرد، بلند شدم….دویدم! خودم رارسانیدم به خانه یوزباشی….عبای او را گرفتم با درشکه مرا به خانه آورد. خودش هم درحیاط است.
منیژه: این‌ هم….اینهم ماشاالله از کار کردن ‌آشیخ‌علی! سه ساعت مرده رابه زمین گذاشت! قلیان…یکی به من قلیان برساند…او زنده به گور…زنده به گور…
تهران ۱۲ آبان ماه ۱۳۰۹

برای درج دیدگاه کلیک کنید

پاسخی بگذارید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن

نام *

ایمیل *

وب‌سایت

Current ye@r *

Leave this field empty


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

زیباترین و شادترین عکس نوشته های شب یلدا