داستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپی


داستان کوتاه شهر اثری بسیار کوتاه و تاثیر گذار از سامنتا شیپی است که توسط اسدالله امرایی به زبان فارسی برگردانده شده است. این داستان از زبان پسر بچه‌ای است که دنیای اطرافش را به سادگی کودکی‌اش می‌بیند و دنیای عجیب و غریب را بسیار ساده می‌انگارد. جیم شدن از مدرسه چیزی نیست. هیچ کس […] نوشته داستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپی اولین بار در نت...

داستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپیداستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپی
۰

داستان کوتاه شهر اثری بسیار کوتاه و تاثیر گذار از سامنتا شیپی است که توسط اسدالله امرایی به زبان فارسی برگردانده شده است. این داستان از زبان پسر بچه‌ای است که دنیای اطرافش را به سادگی کودکی‌اش می‌بیند و دنیای عجیب و غریب را بسیار ساده می‌انگارد.

جیم شدن از مدرسه چیزی نیست. هیچ کس اینجا به مدرسه نمی‌رود. آدم‌های اینجا سعی می‌کنند یک جورهایی کار خودشان را راه بیندازند. من معلم انگلیسی خودم را دوست دارم.او تنها کسی است که به من از بالا نگاه نمی‌کند و مرا آشغال نمی‌بیند.

در ادامه نت نوشت داستان کوتاه شهر را برای شما در نظر گرفته است. با ما همراه باشید.

اسدالله امرایی

همان قدر که متن داستان حائز اهمیت است ترجمه و برگردان آن به زبانی دیگر نیز اهمیت بالایی دارد. اگر اهل کتاب خواندن باشید شک دارم که اسدالله امرایی را نشناسید. نویسنده و مترجم قدر ایرانی (زاده اول اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهر ری) که آثار بزرگی از نویسندگان جهانی به قلم ایشان در ایران ترجمه شده است. یکی از بهترین کارهای ترجمه اسدالله امرایی رمان بزرگ کوری است. کتاب های پاییز پدر سالار،کلیسای جامع، شهر جانواران و برج بلور از جمله ترجمه‌های فاخر اوست. امرایی که کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی است کتاب هایی زیادی هم تألیف کرده است که از جمله آن‌ها می‌توانیم به ” عطر پنهان در باد ” و ” مرد در بند ” اشاره کرد.

داستان کوتاه شهر اثری از یک نویسنده نه چندان سرشناس با نام سامانتا شیپی است که به دست اسد الله امرایی ترجمه شده است.

داستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپیداستان کوتاه شهر نوشته‌ی سامانتا شیپی

اسدالله امرایی نویسنده و مترجم قدر ایرانی (زاده اول اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهر ری) که آثار بزرگی از نویسندگان جهانی به قلم ایشان در ایران ترجمه شده است. یکی از بهترین کارهای ترجمه اسدالله امرایی رمان بزرگ کوری است.

داستان کوتاه شهر

اسم من جین است. پسری شانزده ساله‌ام که توی شهری بدون اسم زندگی‌می‌کنم. وسط یک ناکجا آباد. شهر من پر از آدم‌هایی‌ست که هیچ اهمیتی به دیگران نمی‌دهند و به جای اینکه به کسی کمک کنند، می‌گذارند تا بمیرد، هر چند کمک کردن به آنها ساده‌ترین راه باشد.

در شهر من از کلانتری و آتش‌نشانی خبری نیست، بیمارستان هم نداریم. برای همین قانون در شهر ما نیست. مردم اداره‌اش می‌کنند، که البته بد هم نیست. هر کاری بخواهیم می‌کنیم.

لابد فکر می‌کنید چرا اسم من جین است. پیش از اینکه به دنیا بیایم، مادرم خیلی دلش می‌خواست دختر باشم، اما در عوض من به دنیا آمدم. دکتر شهر، دوز مرا به دنیا آورد. سر به دنیا آوردن من هم سکته زد و مرد. البته اگر بیمارستانی داشتیم زنده می‌ماند. اما با این دکتر دوز و مطب کوچکش غیر ممکن بود، بگذریم از اینکه مدام وسایل مطبش را می‌دزدیدند. مادرم از دور خواست اسمم را مری جین بگذارد. اما من فقط قسمت جین را برداشتم.

دفتر شهردار داریم. چند باری با دوستم موگن سری به آنجا زده‌ایم. همیشه می‌رویم ببینیم چیز دندان‌گیری آنجا هست یا نه. اما چیزی که نمی‌گویم این است که من کشته مرده‌ تابلوی نقاشی بالای دفتر شهردارم. خیلی عجیب و غریب است. به هم ریخته و تیره. انگار پر از درخت مرده است. امضای پای آن مال عالیه والاس است.

نمی‌دانم ملاقات با این خانم دست بدهد یا نه. بلکه هم آقا باشد. موگن می‌گوید باید تابلو را کش بروم و به دیوار اتاقم بزنم. اما فکر می‌کنم اگر هر روز ببینمش دلم پرپر می‌زند. دوست دارم یک کار بد بکنم و احساس خوبی از آن به من دست بدهد. معمولاً من و موگن در خانه‌ی پدرم ولو هستیم. پدرم از من خوشش نمی‌آید. اولاً که فکر می‌کند اسم جین برای پسر خیلی دخترانه است. اما من چه کنم مگر تقصیر من بوده؟ یک اسم قاتی پاتی برای پسری تو یک شهر قاتی پاتی. هر چند وقت یکبار کتک مفصلی به من می‌زند که مرا آبداده کند. اما انگار مثل هنری هیل است که یک بار گفته بود : « همه باید هر چند وقت یک بار کتک بخورند.»

جیم شدن از مدرسه چیزی نیست. هیچ کس اینجا به مدرسه نمی‌رود. آدم‌های اینجا سعی می‌کنند یک جورهایی کار خودشان را راه بیندازند. من معلم انگلیسی خودم را دوست دارم.او تنها کسی است که به من از بالا نگاه نمی‌کند و مرا آشغال نمی‌بیند. تصمیم او برای اینکه ما را آدم حسابی بار بیاورد مرا به خنده می‌اندازد. چنین اتفاقی محال است.

عمراً.

این قضیه تا وقتی بود که سر و کله او پیدا شد. یکی از سربازان پیشکسوت جنگ است که باور دارد می‌تواند شهر را از این رو به آن رو کند. قاضی بوده و کتاب قانون و مقررات جزا را از حفظ می‌داند. علاوه بر آن میلیاردری ست که می‌خواهد نام نیکی هم از خودش به یادگار بگذارد. اسمش جاناتان دی جونز است. حالم از او به هم می‌خورد. به این شهر آمده که به خیال خودش ما را درست کند. شهر را درست کند. آن را ام‌القرای رویای امریکایی بسازد.

این حرف حال مرا به هم می‌زند. ما همین‌جور خوشیم. با این حال در این شهر همه این‌طور فکر نمی‌کنند. از دی جونز خوششان می‌آید. شغل می‌خواهند. ایجاد فرصت شغلی می‌خواهند و دوست دارند در خیابان‌ها امنیت برقرار باشد. او را به عنوان شهردار انتخاب کردند.

مدرسه را کوبید. نمی‌خواهم بگویم که باعث آزردگی‌ام نشد. آن مدرسه را دوست داشتم. کلی از چیزهای با ارزش شهر ما از آن مدرسه بود. من و موگن دوتایی ایستادیم به تماشای تخریب مدرسه. گفتند که می‌خواهند مدرسه‌ای بزرگ‌تر و دلبازتر به جای آن بسازند.

راستش بعد از مدتی خیالم راحت شد. خوشحال شدم که دیدم مردم می‌خندند. دیگر شب‌ها گریه نمی‌کردند تا خواب‌شان ببرد.

تصمیم گرفتم از او تشکر کنم. لیاقت تشکر را هم داشت. شهر ما را به شهری تبدیل کرد که مردم تف نمی‌کردند بگذرند. جلو دفتر او با لباس تر و تمیزی که پدرم خریده بود ایستادم و آن شلوار جین پاره و پوره را انداختم دور. کتی را پوشیدم که جلو ایوان خانه‌‌ پدرم می‌پوشیدم و می‌نشستم.

رفتم توی دفتر او و او را پشت میزش دیدم. لبخندی زد و بلند شد به پای من و گفت:« بفرمایید! در خدمتم.»

دهانم را باز نکرده بستم.به پشت سر او نگاه کردم. تابلو نقاشی آنجا نبود. عوض آن یک نقاشی زشت از یک گل گذاشته بودند.

برای درج دیدگاه کلیک کنید

پاسخی بگذارید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن

نام *

ایمیل *

وب‌سایت

Current ye@r *

Leave this field empty


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

سفره شب یلدا سنتی با تزیینات بسیار شیک