بیرون رانده نوشتهی ساموئل بکت
توصیف ریز ترین نکات و احساسات بدون خسته شدن خواننده یکی از هنرهای ساموئل بکت است. داستان کوتاه بیرون رانده داستانی است که به قلم ساموئل بکت به نگارش در آمده است و مانند سایر داستانهای این نویسنده از ویژگیهای خاص قلم این نویسنده برخوردار است. زمانی که داستان بیرون رانده را میخوانید هیچ سوالی […] نوشته بیرون رانده نوشتهی ساموئل بکت اولین بار در...
توصیف ریز ترین نکات و احساسات بدون خسته شدن خواننده یکی از هنرهای ساموئل بکت است. داستان کوتاه بیرون رانده داستانی است که به قلم ساموئل بکت به نگارش در آمده است و مانند سایر داستانهای این نویسنده از ویژگیهای خاص قلم این نویسنده برخوردار است. زمانی که داستان بیرون رانده را میخوانید هیچ سوالی برایتان باقی نخواهد ماند. گویی تمامی سوالها را پاسخ میدهد به تمامی ریزه کاریها میپردازد و حتی افکاری که احتمال دارد به ذهن خواننده خطور کند را نیز بررسی میکند. نت نوشت یکی از داستانهای این نویسنده سرشناس با نام بیرون رانده را برای شما در نظر گرفته است. با ما همراه باشید.
ساموئل بکت
ساموئل بکت را بیشتر افرادی که در حوزه کتاب خوانی فعالیت دارند میشناسند. این نویسنده ایرلندی علاوه بر نویسندگی به ترجمه، شعر و کارگردانی تاتر نیز میپرداخته است. این هنرمند در سال ۱۹۶۹ موفق به دریافت نوبل ادبی شد. ساموئل بکت سبک جدیدی در رمان و درام خلق کرد که نمونه آن را میتوانید در داستان کوتاه بیرون رانده مطالعه کنید.
داستان کوتاه بیرون رانده
پلکان بلند نبود. من هزار بار پلههایش را شمرده بودم، چه هنگام بالا رفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم دیگر در حافظهام نیست. هیچ وقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیادهرو است بگویم یک و وقتی آن پایم روی اولین پله است بگویم دو و همین طور تا آخر، یا اصلا پیاده رو را به حساب نیاورم. بالای پلهها که میرسیدم باز سر همین قضیه گیر میکردم. از طرف دیگر، مقصودم از بالا به پایین است، عینا همین طور بود، اغراق نمیکنم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این حقیقت امر است. بنابراین به سه رقم کاملا متفاوت میرسیدم و هیچ وقت هم نمیفهمیدم کدامش صحیح است. و وقتی که میگویم رقم دیگر در حافظهام نیست مقصودم این است که هیچ کدام از آن سه رقم دیگر در حافظهام نیست. البته وقتی هم در حافظهام یکی از آن سه رقم را، که حتما آن جا هست، پیدا میکنم فقط همان را پیدا میکنم و نمیتوانم آن دو تای دیگر را از آن به دست بیاورم.
و حتی اگر دوتایش را پیدا میکردم باز سومیاش را نمیدانستم چیست. نه، باید هر سه تا را با هم در حافظه پیدا کرد تا بشود آنها را، هر سه تا را، شناخت. این کشنده است، خاطرهها را میگویم. پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد، همانهایی که برای آدم عزیزند. یا نه اصلا باید آنها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آنها را یکی یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدتی، یک مدت حسابی، فکرشان را بکنی…
هر روز و چند بار در روز، تا وقتی که یک لایه لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. این قاعده کار است. تازه شماره پلهها ربطی به قضیه ندارد. چیزی که میبایست به ذهن سپرد این بود که پلکان بلند نبود و این را من به ذهن سپردم. حتی برای بچه، در مقایسه با پلکانهای دیگر که میشناخت بلند نبود، از بس آنها را هر روز میدید و از آنها بالا و پایین میرفت و روی پلههایشان بازی میکرد، قاپ بازی یا بازیهای دیگر که حتی اسمشان را فراموش کرده است. آن وقت این برای مرد بالغ، مرد کامل بالغ، چه اهمیتی داشت؟
بنابراین سقوط چندان سخت نبود. در حین سقوط صدای بسته شدن در را شنیدم و این برایم، درعین سقوط، مایه دلگرمی بود. زیرا معنایش این بود، که مرا تا تو کوچه تعقیب نمیکنند و چوب برنداشتهاند تا پیش چشم رهگذرها چوبم بزنند. زیرا اگر قصدشان این بود، در را نمیبستند، بلکه آن را باز میگذاشتند تا اشخاصی که توی دهلیز جمع میشدند بتوانند از کتک خوردن من لذت ببرند و عبرت بگیرند. پس این بار به همین راضی شده بودند که بیرونم بیندازند و خلاص. پیش از این که توی گودال راه آب قرار بگیرم فرصت کردم که این استدلال را به نتیجه برسانم.
در این وضعوحال، هیچ چیز مجبورم نمیکرد که فورا بلند بشوم. آرنجم را، عجیب است که یادم است، به پیاده رو تکیه دادم. گوشم را گذاشتم کف دستم و شروع کردم درباره وضعم، که برایم نامأنوس هم نبود، به فکر کردن. اما صدای ضعیفتر، ولی تردید ناپذیر در که دوباره محکم به هم خورد مرا از عالم رویا به در آورد که در آن جا منظره دلکشی از گل و گیاه خودرو، که بسیار رویایی بود، داشت نقش میبست.
همین باعث شد که سرم را بلند کردم در حالی که کف دستهایم را روی پیادهرو گذاشته و ساقهایم را کشیده بودم که فرار کنم. اما این فقط کلاهم بود که از میان هوا چرخ میخورد و آرام به طرف من پایین میآمد. گرفتمش و سرم گذاشتم.
آنها، حسب الامر خدای خودشان، آدمهای بسیار درستی بودند. میتوانستند این کلاه را نگه دارند، اما مال آنها نبود، بلکه مال من بود. آن وقت آن را به من پس دادند. اما طلسم شکسته بود. چه جور شرح این کلاه را بدهم؟ و برای چه؟ وقتی که جمجمهام به حد ابعادش رسید، نمیگویم به حد نهایی بلکه به حداکثر، پدرم به من گفت: بیا پسرم برویم کلاهت را بخریم، انگار از ازل، در مکانی معین، پیشاپیش وجود داشت.
یک راست سراغ کلاه رفت: من حق اظهار نظر نداشتم، کلاه فروش هم همین طور. بارها از خودم پرسیدهام که آیا قصد پدرم این نبود که مرا خوار بکند. و آیا به من حسادت نمیکرد که جوان و زیبا بودم، خوب لااقل شاداب بودم، در حالی که خودش دیگر پیر و آماسیده و کبود شده بود. از آن روز به بعد دیگر اجازه نداشتم که سربرهنه بیرون بروم و موهای زیبای بلوطیام در هوا افشان باشد. گاهی در کوچه دورافتادهای، آن را برمی داشتم و دردست میگرفتم، اما میلرزیدم.
هر صبح و عصر میبایست تمیزش کنم. جوانهای همسنم، که به هرحال گاه گاه مجبور به حشر و نشر با آنها بودم، مسخرهام میکردند. اما من به خود میگفتم موضوع کلاه نیست. آنها شوخی هاشان را به کلاه من بند میکنند به عنوان یک چیز مضحک که سخت توی چشم میخورد، چون آنها ظریف نیستند. من همیشه از کمی ظرافت مردم این زمان تعجب کردهام، منی که روحم از صبح تا شب به جستجوی خودش در تقلا بود. اما شاید هم از روی مهربانی بوده باشد، از آن نوع مهربانیهایی که مثلا دماغ گنده آدم قوزی را به جای قوزش مسخره میکنند.
پس از مرگ پدرم میتوانستم از شّر این کلاه خلاص بشوم، دیگر مخالفی نبود، اما این کار را نکردم. ولی چه جور شرحش را بدهم؟ یک وقت دیگر. بلند شدم و راه افتادم. دیگر نمیدانم چه سن و سالی داشتم. آن چه برایم اتفاق افتاده بود آن قدر مهم نبود که جزو سنوات تاریخی زندگیام به شمار آید. نه گهواره چیزی بود و نه گور چیزی. بلکه آن قدر شبیه گهوارههای دیگر و گورهای دیگر بود که سردرگم میشوم. اما گمان نمیکنم اغراق باشد که بگویم در سن کمال بودم. یعنی به اصطلاح در کمال تسلط به نیروهای روانیام. بله، تسلط را که داشتم. به آن سمت کوچه رفتن و برگشتم تا به خانهای که مرا بیرون انداخته بود نگاه کنم، منی که هرگز هنگام رفتن، پشت سرم را نگاه نمیکردم.
چه زیبا بود! لب پنجرهها گلهای شمعدانی بود. من سالها توی نخ شمعدانیها رفتهام. شمعدانیها خیلی بدجنساند، اما آخرسر توانسته بودم هرکاری میخواهم با آنها بکنم. در این خانه را، بالای پلکان کوچکش، من همیشه به شدت تحسین کردهام. چه طور آن را شرح بدهم؟ در بزرگ توپری بود که رنگ سبز به آن زده بودند و در تابستان یک جور نمدزین بر آن میگرفتند که خطهای راه راه سبز و سفید داشت با سوراخی که از آن یک کوبه بیرنگ آهن تراش خارج میشد و شکافی داشت به اندازه شکاف صندوق نامهها که یک ورقه مسی فنردار آن را از دخول غبار و حشرهها و گنجشکها حفظ میکرد. و دیگر همین. در دو طرف در، دو جرز همرنگ بود و زنگ خانه روی جرز دست راست قرار داشت.
پردهها از ذوقی سلیم حکایت میکردند. حتی دودی که از یکی از لولههای دودکش خارج میشد، دودکش آشپزخانه، انگار با حزن و حرمانی بیشتر از دود خانههای همسایه کش و قوس میآمد و در هوا مستحیل میشد، که آبیتر هم بود. در طبقه سومین و آخرین، به پنجرهام که به شکل موهنی گشوده بود نگاه کردم. چنان رفت و روبی میکردند که نگو. تا چند ساعت دیگر پنجره را میبستند و پردهها را میکشیدند و آن جا را ضدعفونی میکردند. من آنها را میشناختم. من حاضر بودم توی این خانه بمیرم. انگار در عالم رویا بازشدنِ در و خارج شدنِ پاهایم را دیدم. بی پروا نگاه میکردم، زیرا میدانستم که آنها از پشت پردهها مرا نمیپایند، گرچه اگر دلشان میخواست میتوانستند این کار را بکنند.
ولی من آنها را میشناختم. همه توی سوراخهای خودشان رفته بودند و هرکس به کار خودش مشغول شده بود. ولی آخر من که کاریشان نکرده بودم. شهر را درست نمیشناختم، شهر محل تولدم و محل اولین قدمهایم در زندگی و سپس همه قدمهای دیگرم که رد مرا کاملا محو نکردهاند. آخر من خیلی کم از خانه بیرون میرفتم! گاه گاه به کنار پنجره میرفتم، پردهها را پس میزدم و بیرون را نگاه میکردم. اما زود به کنج اتاق برمی گشتم، همان جا که تختخواب بود. من در کنج این هوا احساس ناراحتی میکردم و در آستانه چشم اندازهای بیشمار و آشفته احساس گمگشتگی. با این حال در آن زمان هنوز میتوانستم، وقت ضرورت، دست به عمل بزنم. ولی اول نگاهی به آسمان میکردم، کیهان کذایی به مدد آن میآید و در آن خط جادهها مشخص نیست و آدمها در آن جا مثل بیابان، آزادانه ول میگردند و به اطراف نگاه میکند و هیچ چیز مسیر نگاه را سد نمیکند به جز خود بینایی. برای همین است که، وقتی اوضاع خراب است، نگاهم را بالا میبرم، و این کار حتی یکنواخت میشود اما کار دیگری از من برنمی آید، بالا میبرم به سوی آسمانی که حتی اگر ابری باشد، حتی اگر سرابی باشد، حتی اگر بارانی باشد، روی آشفتگی و کورشدگی شهر و ییلاق و زمین لمیده است.
جوانتر که بودم گمان میکردم که زندگی درمیان دشت و دمن خوش است، به صحرای ماه آباد رفتم. فکر و ذکرم دشت و دمن بود و به صحرا میرفتم. صحراهای خیلی نزدیکتر دیگری هم بود، اما صدایی به من میگفت: شما صحرای ماه آباد را لازم دارید، آخر من کمتر به خودم «تو» گفتهام. حتما عامل ماه در این قضیه بی تأثیر نبود. اما صحرای ماه آباد اصلا خوشایند نبود، اصلا. من، سرخورده و در عین حال آسوده، از آن جا برگشتم. بله، نمیدانم چرا من هروقت که سرخوردهام، و البته بارها در اوایل سرخوردهام، در همان حال، یا در حال بعد، احساس آسودگی مسلمی هم کردهام.
راه افتادم، چه راه افتادنی. پایین تنهام خشک و سخت بود، انگار طبیعت زانو به من نداده بود، و پاهایم در دو طرف مسیر حرکتم به نحو غیرعادی از همدیگر فاصله داشتند. در عوض، بالاتنهام گویی براثر یک فعالیت جبرانی، مثل کیسهای که آن را سرسری از کهنه پاره پرکرده باشند شل و ول بود و با تکانهای غیرمنتظره لگن خاصرهام به این ور و آن ور لق میخورد. بارها سعی کردهام که این عیبها را رفع کنم، بالاتنهام را راست بگیرم، زانوانم را تا کنم و پاهایم را مقابل یک دیگر قرار دهم. زیرا من دست کم پنج شش عیب داشتم، ولی همیشه نتیجه یکی بود، یعنی اول تعادلم را از دست میدادم و بعد زمین میخوردم.
آدم هنگام راه رفتن نباید به فکر باشد که چه کار میکند، مثل نفس کشیدن. و من هنگامی که راه میرفتم و به فکر نبودم که چه کار میکنم، راه رفتنم همان طور بود که گفتم و چون شروع میکردم به این که ببینم چه کار میکنم چند قدم به طرزی نسبتا مطلوب پیش میرفتم و بعد زمین میخوردم. بنابراین تصمیم گرفتم که خودم را آزاد بگذارم. این وضع، به نظر من، لااقل تا حدودی، معلول نوعی تمایل ذاتی است که من هرگز نتوانستهام خودم را از آن به کلی خلاص کنم و سالهای تأثیر پذیری من، یعنی سالهایی که بر تشکیل شخصیت حاکماند، طبعا بهای آن را پرداختند، مقصودم دورهای است که از اولین افت و خیزها پشت صندلی تا کلاس دهم، که پایان تحصیلاتم بود، تا چشم کار میکند ادامه داشته است.
بنابراین عادت زشت را داشتم که وقتی در شلوارم تَبَوّل یا تَغَوّط۱ میکردم_ و این اتفاق به طور نسبی اوایل نزدیک ساعت ده یا دهونیم میافتاد. دلم میخواست حتما روز را ادامه بدهم و به آخر برسانم، انگار هیچ خبری نشده است. حتی فکر این که تنبانم را عوض کنم یا خودم را به دست مامان بسپارم که از خدا میخواست به من کمک کند از حد تحملم بیرون بود، نمیدانم چرا، و تا وقت خوابیدن همان طور میپلکیدم، در حالی که محصول لبریز شده وجودم، داغ و تلقتولوق کننده و متعفن میان رانهای کوچکم یا چسبیده به کپلهایم بود.
در نتیجه منجر شد به این حرکات محتاطانه و خشک و گشاد گشاد پاها و این نوسانهای لاعلاج بالاتنه، به منظور رد گم کردن و وانمود کردن که من آدمی لاابالی و خوش احوال و سرزندهام و واقعی جلوه دادن توضیحاتم درباره خشکی کمر به پایینم که آن را به پای رماتیسم ارثی میگذاشتم.
شورجوانیام (اگر چنین شوری داشتم) برسر این کار تلف شد و من آدمی شدم ترش رو و پیش از وقت، بدگمان و مشتاق جاهای پنهانی و وضع افقی. اینها چارههای بیچارهوار دوران جوانی است و توضیح دهنده هیچ چیز نیست. پس اشکالی در کار نیست. بی ترس، استدلالهای عقلانی را ادامه دهیم، پرده ابهام به قوت خود باقی است. هوا آفتابی بود. در خیابان پیش میرفتم و خودم را تا میتوانستم به پیاده رو نزدیک میکردم. وقتی که به راه میافتم پهنترین پیاده رو هم برایم پهن نیست و من از ایجاد مزاحمت برای مردم نا آشنا وحشت دارم. پاسبانی جلوم را گرفت و گفت: سواره رو جای سوارههاست و پیاده رو جای پیادهها.
خیال میکرد کتاب «عهدعتیق» است. تقریبا عذرخواهی کردم و به پیاده رو رفتم و با تنه خوردنها و تنه زدنهای وصف ناپذیر بیست قدمی در آن جا پیش رفتم تا لحظهای که مجبور شدم خودم را به زمین بیندازم که مبادا بچهای را زیردست و پایم له کنم. یادم است که بچه زین کوچکی به پشت خود بسته بود با زنگولههایی. لابد خیال میکرد کره اسب است یا چه بسا یابو. دلم میخواست لهش میکردم، من از بچهها نفرت دارم، وانگهی خدمتی هم به او بود، اما از تلافی میترسیدم.
همه با هم قوم و خویشاند، و همین است که امیدی برایت نمیگذارد. حق بود که در کوچههای شلوغ جادههایی درست میکردند مخصوص این جغلههای نکبتی با آن کالسکهها و خروس قندیها و روروکها و باباها و ننهها و ننه جانها و توپها و بادکنکها و خلاصه همه آن خوشبختی کوچک کثافتشان. بنابراین افتادم و افتادنم باعث افتادن یک خانم پیرپرپولک و پرتوری شد که حتما صد کیلویی وزن داشت. از زوزههای او طولی نکشید که عدهای جمع شدند. امیدوارم بودم که استخوان رانش شکسته باشد، استخوان ران پیرزنها زود میشکند. اما نه آن طور هم، نه آن طور هم. از شلوغی استفاده کردم و در رفتم و زیرلب فحش میدادم، انگار که مظلوم من بودم.
البته که مظلوم هم بودم، اما نمیتوانستم ثابت کنم. هیچ وقت بچهها را، شیرخورهها را لینچ۲ نمیکنند، هر کاری هم کرده باشند پیشاپیش روسفیدند. من حاضرم آنها را با طیب خاطر لینچ کنم. نمیگویم که خودم این کار را میکنم، نه، من آدم خشنی نیستم، اما دیگران را به این کار تشویق میکنم و همین که کارشان تمام شد حاضرم یک سور هم به ایشان بدهم. اما هنوز افت و خیز و پیچ و تابم را از سرنگرفته بودم که پاسبان دیگری جلوم را گرفت، عین پاسبان اولی، به حدی که خیال کردم همان است. به من تذکر داد که پیاده رو مال همه مردم است، انگار مسلم بود که من نمیتوانم جزو همه مردم باشم. بی آن که لحظهای هم به فکر “هراکلیت” بیفتم، به او گفتم: یعنی میگویید توی جوی آب بروم؟
گفت: هرجا میخواهید بروید، اما همه جا را نگیرید. من بالای لبش را که دست کم سه سانتیمتر بلندی داشت نشانه گرفتم و نفسم را بر آن دمیدم. و این کار را به گمانم با حالتی طبیعی انجام دادم، مثل کسی که زیر فشار سخت حوادث آه بلندی میکشد. اما یارو خم به ابرو نیاورد. لابد کالبد شکافی یا نبش قبر عادت داشت. گفت: اگر عرضه ندارید مثل همه مردم راه بروید بهتر است توی خانهتان بمانید. نظر خود من هم کاملا همین بود. و از این که مرا دارای خانهای میدانست هیچ بدم نیامد. در این لحظه، چنان که گاهی اتفاق میافتد، عدهای که تشیع جنازه میکردند از آن طرف رد شدند. معرکهای بود از جنب و جوش کلاهها و پیچ و تاب هزارها هزار انگشت.
من مشخصا اگر قرار بود علامت صلیب به خودم بکشم البته این کار را به شایستگی انجام میدادم: از پایین بینی تا ناف و از پستان چپ تا پستان راست. اما آنها با تماس سریع و نامشخص نوک انگشتهایشان یک جور آدمک چنبک زدهای را به صلیب میکشند که هیچ وزن و تشخصی ندارد، زانوها زیر چانه و دستها به اطراف رها شده. سمجترین آدمها ایستادند و چیزهایی زیر لب زمزمه کردند. پاسبانه هم سیخ ایستاد، چشمهایش را بست و سلام داد. توی کالسکههای پشت سر جنازه، آدمهایی را میدیدم که با حرارت حرف میزدند، لابد صحنههایی از زندگی آن مرحوم یا مرحومه را به یاد میآوردند. به نظرم شنیدهام که زین و برگ کالسکه نعشکش در این دو مورد با هم فرق دارد، اما هیچ وقت نفهمیدم که فرقشان در چیست.
اسبها باد در میکردند و پشکل میانداختند، انگار که به جمعه بازار میرفتند. هیچ کس را ندیدم که زانو بزند. اما در ولایت ما سفر آخرت زود میگذرد، هرچه هم تند بروی باز به پای کالسکه آخری، کالسکه خدمتکارها، نمیرسی، وقفه بینابینی تمام میشود، آدمها زندگیشان را از سر میگیرند و دوباره وای به حال تو. ناچار برای بار سوم ایستادم، این بار به میل خودم، و سوار کالسکهای شدم. لابد به دیدن کالسکههایی که رد میشدند و پر از آدمهایی بودند که با حرارت بحث میکردند در من خیلی تأثیر کرده بود. جعبه بزرگ سیاهی است که روی فنرهایش قر میدهد و پیش میرود، پنجرههایش کوچکاند، آدم در کنجی چمباتمه میزند و بوی نا میآید.
حس میکردم که نوک کلاهم به سقف میمالد. کمی بعد دولا شدم و شیشهها را بستم. بعد دوباره سر جایم نشستم و پشتم در جهت حرکت کالسکه بود. داشتم چرت میزدم که صدایی مرا از خواب پراند، صدای سورچی. در کالسکه را باز کرده بود، لابد مأیوس شده بود که از پشت شیشه صدایش را به گوشم برساند. فقط سبیلش را میدیدم. گفت: کجا؟ از نشیمنگاهش عمدا پایین آمده بود تا این را به من بگوید. و مرا باش که خیال میکردم دیگر دور شدم! به فکر فرو رفتم، در حافظهام دنبال اسم یک خیابان یا یک بنای تاریخی میگشتم. گفتم: کالسکهتان را میفروشید؟ و اضافه کردم: بدون اسب. آخر اسب به چه دردم میخورد؟
اما کالسکه به چه دردم میخورد؟ آیا میتوانستم توی آن دراز بکشم؟ کی غذا برایم میآورد؟ گفتم: باغ وحش، بعید است که در شهرهای بزرگ باغ وحش نباشد. اضافه کردم: خیلی هم تند نروید یارو خندید. لابد از فکر این که ممکن است تند به باغ وحش برود خندهاش گرفته بود. شاید هم از فکر این که کالسکه نداشته باشد. شاید هم اصلا از دیدن من، هیئت من بود، که حضورم در کالسکه لابد شکل آن را مسخ میکرد، به حدی که سورچی با دیدن من در آن جا، که سرم در تاریکی سقف و زانویم چسبیده به شیشه بود، چه بسا از خود پرسیده بود که آیا واقعا این کالسکه مال خودش است، آیا این اصلا کالسکه است. زود نگاهی به اسب کرد و خاطرش جمع شد. اما آیا اصلا آدم خودش میداند برای چه میخندد؟ به هرحال خندهاش کوتاه بود و این به نظرم دلیل این بود که مسئله من مطرح نیست. در را بست و از کالسکه بالا رفت و دوباره سر جایش نشست. چند لحظه بعد، اسب راه افتاد.
خوب، بله، من آن زمان هنوز قدری پول داشتم. مبلغ مختصری را که پدرم وقت مرگش به عنوان هدیه، بی قید و شرط، برای من گذاشته بود، هنوز از خودم میپرسم که آیا آن را از من ندزدیدهاند. بعدش دیگر آن پول را نداشتم. اما زندگیام را، حتی تا اندازهای آن طور که دلم میخواست، میگذراندم. دردسر بزرگ این وضع، که میتوان آن را به عدم مطلق امکان خرید تعریف کرد، این است که آدم را وادار به حرکت میکند.
مثلا بعید است که اگر آدم واقعا پول نداشته باشد بتواند گاه گاه در گوشه پناهگاهش خوردنی برای خود فراهم کند. پس ناچار است که بیرون برود و تکان بخورد، لااقل یک روز در هفته. در این وضع و حال معلوم است که آدم نمیتواند نشانی ثابتی داشته باشد. بنابراین بعد از مدتی تأخیر بود که شنیدم دنبال من میگردند، برای کاری که به من مربوط میشد. دیگر نمیتوانم از کدام مجرا. من روزنامه نمیخواندم و یادم هم نمیآید که در آن سالها با کسی حرف زده باشم، مگر شاید سه چهار بار، آن هم درباره غذا. خلاصه به هر ترتیبی بود خبرش به گوشم رسید، وگرنه چه کار داشتم بروم به دفترخانه آقای نیدر، عجیب است که بعضی اسمها یاد آدم میماند، و او هم چه کار داشت مرا راه بدهد؟
راجع به هویت من پرس و جو کرد. این مدتی طول کشید. حروف اول اسمم را، حروفی فلزی را، که به طاق کلاهم چسبیده بود نشانش دادم. این دلیل هیچ چیز نبود، اما احتمالات را تقویت میکرد. گفت: امضا کنید. با یک خط کش استوانهای بازی میکرد که میشد با آن یک گاو نر را از پا درآورد. گفت: بشمارید. یک زن جوان، شاید برای پول، در این مذاکره حاضر بود، لابد به عنوان شاهد. بسته اسکناس را توی جیبم چپاندم. گفت: اشتباه میکنید. فکر کردم که حق بود از من میخواست که پیش از امضا کردن بشمارم، این شرافتمندانهتر بود. گفت: در صورت لزوم کجا میشود شما را پیدا کرد؟ پایین پلکان، فکری کردم. کمی بعد دوباره بالا رفتم تا از او بپرسم این پول از کجا برای من رسیده است و اضافه کردم که البته حق دارم این را بدانم. اسم زنی را برد که من فراموش کردهام. شاید وقتی بوده که آن زن مرا روی زانوانش گرفته بوده است و من برایش ناز و ادا آمده بودهام.
گاهی همین هم کافی است. میگویم قنداقی، چون که بعدا دیگر وقتش میگذرد، وقت ناز و ادا. بنابراین از برکت همین پول بود که من هنوز مختصری داشتم. خیلی مختصر. اگر آن را به زندگی آیندهام تقسیم میکردم اصلا هیچ نبود، مگر این که پیش بینی من از روی بدبینی بوده باشد. به دیواره کالسکه، پهلوی کلاهم، و اگر حسابم درست بوده باشد، درست پشت سر سورچی کوبیدم. ابری از گرد و خاک از تودوزی بلند شد. سنگی از توی جیبم درآوردم و آن قدر با سنگ کوبیدم تا کالسکه ایستاد. متوجه شدم که حرکت کالسکه، به خلاف اغلب وسایط نقلیه، پیش از آن که متوقف شود تدریجا کند نشد، بلکه یکهو ایستاد. منتظر ماندم، کالسکه تکان تکان میخورد. سورچی، بالای نشیمنگاهش، لابد گوش میداد. اسب را انگار با چشم سرم میدیدم. حالت وارفته توقفهای معمولیاش را نداشت. بلکه گوشهایش را تیز کرده بود و مراقب بود.
از پنجره نگاه کردم: دوباره راه افتاده بودم. دوباره به دیوار کوبیدم تا کالسکه دوباره ایستاد. سورچی غرولند کنان از نشیمنگاهش پایین آمد. شیشه را پایین کشیدم تا به فکر باز کردن در نیفتد. تندتر، تندتر بروید. رنگ سورچی سرختر و حتی کبود شده بود. از خشم یا از برخورد هوا هنگام حرکت. به او گفتم که کالسکه را برای تمام روز کرایه میکنم. جواب داد که برای ساعت سه بعدازظهر تشییع جنازه دارد. امان از دست مردهها. به او گفتم که دیگر نمیخواهم به باغ وحش بروم. گفتم: دیگر به باغ وحش نروید. جواب داد که برای او فرقی نمیکند که کجا برویم به شرطی که خیلی دور نباشه، به علت اسبش، درباره فصاحت زبان اقوام بدوی چه حرفها که نمیزنند! از او پرسیدم که آیا رستورانی سراغ دارد. اضافه کردم: شما هم با من ناهار بخورید، من ترجیح میدهم که با کسی به آن جا بروم که با این جور جاها آشنا باشد. یک میز دراز بود که دو تا نیمکت، عینا به یک اندازه، دو طرفش بود.
از آن طرف میز، راجع به زندگی و زن و اسبش و بعد دوباره راجع به زندگیاش، زندگی سختی که زندگی او بود، به خصوص به علت اخلاقش، صحبت کرد. از من پرسید که آیا درست متوجه هستم که یعنی چه، که زمستان و تابستان زیر آسمان بودن یعنی چه. اطلاع پیدا کردم که هنوز سورچیهایی هستند که کالسکه شان را یک گوشه نگه میدارند و در جای گرم و نرم توی کالسکه مینشینند تا مشتری خودش به سراغ آنها بیاید. سابقا میشد این کار را کرد، ولی امروز اگر بخواهی که آخر عمرت پول و پلهای توی دست و بالت باشد احتیاج به روشهای دیگری داری. من وضع خودم را برایش شرح دادم و گفتم چه از دست دادهام و دنبال چه میگردم. هر دومان زورمان را میزدیم تا بفهمیم. تا توضیح بدهیم. او فهمید که من اتاقم را از دست دادهام و اتاق دیگری لازم دارم. اما از بقیهاش سر در نیاورد.
توی کلهاش رفته بود، و هیچ چیز نمیتوانست این را از کلهاش درآورد، که من دنبال یک اتاق مبله میگردم. روزنامه شب پیش یا شاید شب پیشتر را از جیبش درآورد و بنا کرد به خواندن آگهیهایش و با یک مداد کوچک، که وقتی به اسم برندگان احتمالی اسب دوانی میرسید مردد میماند، زیر پنجششتایش خط کشید. حتما زیر همانهایی را خط کشید که اگر به جای من بود انتخاب میکرد یا شاید زیر آنهایی را که توی همان محله بود، به علت اسبش. بی خود مضطربش میکردم اگر بهش میگفتم که از مبل و غیرمبل در اتاقم چیزی جز یک تختخواب نمیخواهم و پیش از این که حاضر بشوم پایم را توی آن اتاق بگذارم باید همه اسباب و اثاث دیگر را بیرون ببرند، حتی میز پاتختی را.
نزدیک ساعت سه اسب را بیدار کردیم و دوباره راه افتادیم. سورچی به من پیشنهاد کرد که از کالسکه بالا بروم و پهلوی او بنشینم، اما از خیلی وقت پیش من به فکر داخل کالسکه بودم و دوباره سر جای اولم نشستم. به گمانم از یک یک خانههایی که زیرشان خط کشیده بود، منظم دیدن کردیم. روز کوتاه زمستانی داشت تمام میشد. گاهی به نظرم این تنها روزهایی است که من داشتهام. به خصوص آن لحظهای که از همه لحظهها جذابتر است.
لحظه پیش از محو شدن روز. نشانیهایی را که زیرشان خط کشیده بود، یا بهتر بگویم مثل عوام کنارشان علامت صلیب گذاشته بود، وقتی میدیدیم که به درد نمیخورند با یک خط اریب خط میزد. بعد روزنامه را نشان داد و تعارف کرد که آن را پیش خودم نگه دارم تا مبادا دوباره به سراغ جاهایی بروم که بیهوده به سراغشان رفته بودیم. با وجود شیشههای بسته و غژغژ کالسکه و سر و صدای عبور و مرو، صدای او را که تک و تنها آن بالا روی نشیمنگاه بلندش نشسته بود و آواز میخواند میشنیدم. مرا به تشییع جنازه ترجیح داده بود، و این حال ممکن بود تا ابد ادامه یابد. آواز میخواند: «این زن قبل از آن دیاری داشت که قهرمان جوانش در آن خفته است.»
این تنها کلماتی است که از آواز او به یاد دارم. هربار که توقف میکرد از نشیمنگاهش پایین میآمد و به من کمک میکرد تا از نشیمنگاهم پایین بیایم. زنگ در خانهای را که نشانم میداد، میزدم و گاهی در اندرون خانه ناپدید میشدم. یادم است که احساس عجیب و مضحکی داشتم از این که دوباره، پس از این همه مدت، خانهای را دور و بر خودم میدیدم. او توی پیاده رو منتظرم میایستاد و کمک میکرد تا دوباره سوار کالسکه بشوم. دیگر از دست این سورچی به تنگ آمده بودم. دوباره از کالسکه بالا میرفت و ما دوباره راه میافتادیم. در لحظه معینی این واقعه پیش آمد، کالسکه ایستاد چرتم پاره شد و آماده شدم که پیاده بشوم. اما او نیامد در را باز کند و زیر بازویم را بگیرد، به طوری که مجبور شدم خودم تنهایی پایین بروم.
داشت فانوسها را روشن میکرد. من چراغهای نفتی را دوست دارم، گرچه چراغ نفتی و شمع (اگر ستارهها را استثنا کنم) اولین روشناییهایی است که دیدهام. از او پرسیدم که آیا میتوانم فانوس دوم را من روشن کنم، زیرا فانوس اول را خودش روشن کرده بود. قوطی کبریتش را به من داد، من شیشه کوچک محدّب را که روی لولا میچرخید باز کردم، روشن کردم و فورا بستم تا فتیله، آرام و روشن، در گوشه دنج خانه کوچکش، ایمن از باد، بسوزد. من این لذت را بردم. ما در نور این فانوسها چیزی نمیدیدم مگر طرح مبهم اندام اسب را، اما دیگران آنها را از دور میدیدند، دو لکه زرد آویخته در فضا را که آهسته حرکت میکردند. وقتی که کالسکه میپیچید، یک چشم سرخ یا سبز را میدیدند، انگار لوزی برجسته شفاف را از پشت شیشه الوان. آخرین خانه را که بررسی کردیم سورچی پیشنهاد کرد که مرا به یک هتل آشنا ببرد که در آن جا راحت باشم. چه ترتیب استواری: سورچی، هتل؛ انگار راستی راستی حقیقت دارد. مرا که ببرد دیگر کم و کسری نخواهم داشت. چشمکی زد و گفت: همه جور اسباب راحتی فراهم است.
من محل این گفت و گو را توی پیادهرو، رو به روی خانهای که تازه از آن بیرون آمده بودم در نظر میگیرم. زیر نور فانوس، پهلوی فرو رفته و مرطوب اسب را و روی دستگیره در کالسکه. دست سورچی را، که دستکش پشمی داشت، به یاد آوردم. من یک سر و گردن از سقف کالسکه بلندتر بودم. به او تعارف کردم که گیلاسی بزنیم. اسب در تمام روز نه چیزی خورده و نه چیزی آشامیده بود. این را به سورچی تذکر دادم و او جواب داد که اسبش چیزی نمیخورد مگر توی اصطبل. اگر هنگام کار مختصر چیزی بخورد، ولو یک دانه سیب یا یک حبه قند، دل درد و دل پیچه میگرفت و دیگر قدم از قدم برنمی داشت و اصلا ممکن بود باعث مرگش بشود.
از این جهت هربار که به دلیلی از پیشش دور میشد مجبور بود که بوسیله تسمهای آروارههایش را ببندد تا از محبت رهگذران در امان بماند. پس از نوشیدن چند گیلاس، سورچی از من خواهش کرد که آنها را، یعنی او و زنش را، سرافراز کنم و شب را در خانه آنها بگذرانم. خانهشان دور نبود. حالا که، با استفاده از فرصت کذایی تفکر درباره گذشته، فکرش را میکنم میبینم که بعید نیست آن روز سورچی متصل دور و بر خانه خودش میچرخیده است. آنها بالای طویله ای، کنج حیاطی، زندگی میکردند، چه موقعیت خوبی، من حاضرم با این وضع سرکنم. مرا به زنش، که کون و کپل پت و پهنی داشت، معرفی کرد و از پیش ما رفت.
پیدا بود که زن از این که با من تنهاست ناراحت است. من حالتش را درک میکردم، اما خودم در این جور مواقع ناراحت نمیشوم. دلیلی ندارد که تمام بشود یا ادامه پیدا کند. و حال آن که تمام میشود، به آنها گفتم که میروم توی طویله میخوابم. سورچی اعتراض کرد. من پافشاری کردم. سورچی توجه زنش را به دملی که بر فرق سر من بود جلب کرد، زیرا از روی ادب کلاهم را برداشته بودم. زن گفت: باید این را درآورد. سورچی اسم یک دکتر را برد که برایش خیلی احترام قائل بود و خود او را از تصلب مدفوع۳ نجات داده بود.
زن گفت: اگر میخواهد توی طویله بخوابد، برود توی طویله بخوابد. سورچی چراغ را از روی میز برداشت و از پلکانی که به طویله میرفت جلو من راه افتاد، که البته خیلی هم پلکان نبود بلکه نردبان بود، و زنش را توی تاریکی گذاشت. گوشهای کف زمین، روی کاه، یک جل اسب پهن کرد و یک قوطی کبریت هم برایم گذاشت که شاید وسط شب احتیاج به روشنایی داشته باشم. یادم هست که اسب در این مدت چه کار میکرد. توی تاریکی دراز کشیده بودم و صدای آب خوردنش را میشنیدم، که صدای مخصوصی است.
و صدای تاخت و تاز ناگهانی موشها را و، بالای سرم، صدای خفه سورچی و زنش را که داشتند پشت سرم لغز میخواندند. قوطی کبریت توی دستم بود، یک قوطی کبریت بزرگ بی خطر. توی تاریکی بلند شدم و کبریتی زدم. در شعله کوتاهش توانستم کالسکه را پیدا کنم. این فکر به سرم زد، و بعد از سرم پرید، که طویله را آتش بزنم.
توی تاریکی، کالسکه را پیدا کردم، درش را باز کردم، موشها ازش بیرون آمدند، سوارش شدم. همین که نشستم متوجه شدم که کالسکه تراز نیست. این طبیعی بود، چون سر مالبندها به زمین تکیه داشت. بهتر که این طور بود، چون میتوانستم به پشت دراز بکشم و پاهایم روی نیمکت مقابل از سرم بالاتر باشد. در طی شب، چندین بار حس کردم که اسب از پنجره به من نگاه میکند و نفسش از توی بینیاش به من میخورد. حالا که بازش کرده بودند لابد حضور من در کالسکه برایش عجیب بود. چون یادم رفته بود که جل را بردارم سردم شد، اما نه آن قدر که بروم آن را بردارم. از پنجره کالسکه پنجره طویله را لحظه به لحظه بهتر میدیدم. از کالسکه بیرون آمدم.
طویله کمتر از پیش تاریک بود. آخور و توبره و زین و برگ آویخته را و دیگر عرض کنم که، سطلها و قشوها را بفهمی نفهمی تشخیص میدادم. به طرف در رفتم، اما نتوانستم بازش کنم. نگاه اسب دنبال من بود. مگر اسبها هیچ وقت نمیخوابند؟ به نظرم آمد که حق بود سورچی اسب را میبست، مثلا به جلو آخور. بنابراین مجبور شدم از پنجره بیرون بروم. کار آسانی نبود. اما چه کاری آسان است؟ اول سرم را رد کردم. کف دستهایم روی زمین حیاط بود، اما کمرم میان چارچوب پنجره گیر کرده بود و هنوز پیچ و تاب میخورد. (بوتههای علف را که گرفته بودم و با دو تا دستم میکشیدم تا بلکه خودم را نجات بدهم یادم است.) حق بود اول پالتوم را در میآوردم و از پنجره بیرون میانداختم، اما حیف که فکرش را نکرده بودم.
تازه از حیاط بیرون رفته بودم که چیزی یادم آمد. خستگی، یک اسکناس لای قوطی کبریت گذاشتم، به حیاط برگشتم و قوطی را روی لبه پنجرهای که از آن بیرون آمده بود گذاشتم. اسب دم پنجره بود، چند قدمی که توی کوچه رفتم دوباره برگشتم توی حیاط و اسکناسم را برداشتم کبریتها را همان جا گذاشتم، کال من نبود. اسب همان طور دم پنجره بود، دیگر از دست این اسب ذله شده بودم. تازه سپیده زده بود، نمیدانستم کجا هستم. به حدس و گمان، در جهت مشرق راه افتادم تا زودتر روشن بشوم. دلم هوای افق دریا را کرده بود. صبحها که بیرون میآیم، پیشواز خورشید میرم و عصرهایی که بیرون هستم دنبال خورشید میروم، تا پیش مردهها. نمیدانم چرا این قصه را نقل کردم.
میتوانستم هر قصه دیگری را نقل کنم. شاید هم دفعه دیگر بتوانم یک قصه دیگر نقل کنم.
آن وقت،ای ارواح زنده، خواهید دید که آن مثل این است.
ادرار و مدفوع.ضرب و جرح منجر به مرگ توسط جمعیت.سخت شدن؛ در اینجا منظور یبوست است.پاسخی بگذارید لغو پاسخ
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن
نام *
ایمیل *
وبسایت
Current ye@r *
Leave this field empty