داستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسن


دنیای رنگ‌ها دنیایی زیبا و پر رمز و راز است اما خرافات و ایده‌های دروغین نیز در کنار دنیای رنگ‌ها می‌تواند جلوه و زیبایی آن‌ها از بین ببرد. داستان کوتاه رنگ زرد نوشته رابرت لوئی استیونسن دقیقا به همین مسئله می‌پردازد و نشان می‌دهد که تفکرات چه اشتباه و چه درست می‌توانند در ذهن انسان […] نوشته داستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسن اولین...

داستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسنداستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسن
۰

دنیای رنگ‌ها دنیایی زیبا و پر رمز و راز است اما خرافات و ایده‌های دروغین نیز در کنار دنیای رنگ‌ها می‌تواند جلوه و زیبایی آن‌ها از بین ببرد. داستان کوتاه رنگ زرد نوشته رابرت لوئی استیونسن دقیقا به همین مسئله می‌پردازد و نشان می‌دهد که تفکرات چه اشتباه و چه درست می‌توانند در ذهن انسان چه تاثیراتی را به جا بگذارند و نیروی عجیبی به انسان ببخشد. نت نوشت این داستان جالب و خواندنی را برایتان آورده است. با ما همراه باشید.

رابرت لوئی استیونسن

نویسنده اسکاتلندی بسیار قدیمی که نزدیک به قرن ۱۹ زندگی می‌کرده است، رابرت لوئی استیونسن Robert Louis Balfour Stevenson است. این نویسنده را بیشتر به خاطر کتاب معروف دکتر جکیل و آقای هاید می‌شناسند. رمان جزیره گنج نیز یکی از آثار او می‌باشد. کتاب‌های دیگری نیز از او در دسترس می‌باشد که از جمله آن‌ها می‌توان به مرده دزد، کاترونیا، پیکان سیاه و . . . اشاره کرد.

داستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسنداستان کوتاه رنگ زرد نوشته‌ی رابرت لوئی استیونسن

داستان کوتاه رنگ زرد

داستان کوتاه رنگ زرد

در شهری خاص، طبیبی زندگی می‌کرد که رنگ زرد می‌فروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور می‌گفت، و مردم شهر نیز همه این طور می‌گفتند و در ذهن ایشان هیچ چیز مبرم‌تر از رنگ کردن کامل خود، و هیچ چیز مسرت‌بخش‌تر از تماشای رنگ شدن دیگران، نبود.

در همان شهر مرد جوانی زندگی می‌کرد که خانواده‌ای نیک داشت اما اورفتاری بی‌پروایی داشت. برای خود مردی شده بود اما هیچ به رنگ فکر نمی‌کرد. می‌گفت: «فردا را هم وقت داریم.» اما وقتی فردا می‌آمد او کار را همچنان به تعویق می‌انداخت. این روند را می‌توانست تا روز مرگش هم ادامه دهد، اما او دوستی هم سن و سال خود داشت که در رفتار نیز به هم شباهت بسیار داشتند؛ و این دوست روزی که در معابر شهر قدم می‌زد ناگهان با یک گاری حمل آب تصادف کرد و روز روشن تلف شد.

این واقعه چنان کرد که من تا مغز استخوانم هم شوکه شد و دیگر هیچ کس را در زندگی ندیدم که به قدر او مشتاق رنگ شدن باشد. همان شب در حضور همه خانواده‌اش، با همراهی نوای موسیقی، و گریه بلند خودش، به سه لایه رنگ غلیظ و یک لایه روغن جلا بر روی آن مزین شد. طبیب- که خودش نیز متاثر شده بود- به اعتراض بیان کرد که تاکنون کاری به آن تمام عیاری نکرده است.

تقریبا دوماهی گذشته بود که مرد جوان را روی تخت روان به در منزل طبیب آوردند. جوان به محض گشودن در فریاد زد: «این چه وضعی است؟ من که در برابر تمام مخاطرات زندگی مصونش شده بودم، اما اینک توسط همان گاری حمل آب مصدوم شده‌ام و پایم شکسته است.»

طبیب گفت: «عزیز من. بسیار ناراحت کننده است، اما به گمانم باید به تو درمورد نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. یک استخوان شکسته، در بدترین حالت، امری بسیار جزئی است و متعلق به دسته حوادثی که رنگ من در موردشان کاملا ناکارآمد است. دوست جوان من، گناه یگانه مصیبتی است که انسان عاقل نگران آن است، و من هم تو را در برابر انجام گناه مجهز کرده ام. وقتی به وسوسه گناه دچار شوی، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»

مرد جوان گفت:«آه، متوجه نبودم. کمابیش ناامید کننده به نظر می‌رسد اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر پایم را معالجه کنید بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این کار من نیست. اما اگر همراهانت تو را همین بغل پیش جراح ببرند، مطمئن هستم که به کمکت می‌آید.»

تقریبا سه سال بعد، مرد جوان، بسیار مضطرب و دوان دوان، به در منزل طبیب آمد. جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ قرار بود از ابتلا به گناه مصون باشم اما حالا مرتکب کلاهبرداری، ایجاد حریق، و قتل شده ام!»
طبیب گفت: «عزیزم، این مساله خیلی جدی است. لباس‌هایت را کاملا دربیاور»، و به محض این که مرد جوان لخت شد، او را از فرق سر تا نوک پا معاینه کرد. بعد با آسودگی فریاد زد: «دوست جوانم، خوش باش. رنگت به همان خوبی روز اول است.»

مرد جوان فریاد زد: «خدای مهربان! پس چرا فایده‌ای ندارد؟» طبیب گفت: «دارد، به گمانم باید به تو درمورد ذات نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. من دقیقا جلو گناه را نمی‌گیرم، بلکه نتایج دردناکش را تخفیف می‌بخشم. چندان به کار این دنیا نمی‌آید، خلاصه، درمقابل مرگ است که مجهزت کرده ام. وقتی مرگ به سراغت بیاید، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»
مرد جوان فریاد زد:«آه، متوجه نبودم، کمی ‌ناامید کننده به نظر می‌رسد، اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر کمکم کنید تا شیطانی را که به جان مردم معصوم دوانده ام، به در کنم، بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این وظیفه من نیست اما اگر به پاسگاه همین بغل بروی، مطمئن هستم که به کمکت می‌آیند تا خودت را تسلیم کنی.»

شش هفته بعد طبیب را به زندان شهر فراخواندند. مرد جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ رنگ تو به تمامی ‌روی تنم کبره بسته، پایم شکسته، مرتکب تمام جنایاتی که در تاریخ وجود داشته اند شده‌ام، فردا باید به دار آویخته شوم، و با این احوال دچار چنان ترس عظیمی ‌هستم که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند مجسمش کند!»
طبیب گفت:« عزیزم، واقعا جالب است. خب، خب، اما شاید اگر رنگ نشده بودی حالا از این هم بیشتر می‌ترسیدی!»

برای درج دیدگاه کلیک کنید

پاسخی بگذارید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن

نام *

ایمیل *

وب‌سایت

Current ye@r *

Leave this field empty


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

نمایشنامه‌خوانی «فیزیکدان» در صحنه آبی