نویسنده خاطرات شهدا: حاج قاسم یک هفته قبل از شهادت به من پیغام فرستاد
مصیب معصومیان زیادی متواضع است. آنقدر که باید با منقاش از او درباره خودش حرف بکشیم. پرکارترین نویسندهای که راه به زندگی «سربازان بدون مرز» کشیده و خاطرات آنها را کتاب میکند، تا همین چند سال گذشته فرمانده خطی در خانطومان، در جنگ رو در رو با داعش بوده است.
به گزارش ایکنا؛ فارس نوشت: پیش از هر حرفی به شهدا غبطه میخورد. میگوید سردار سلیمانی درست گفتهاند که شهدا پیش از شهادت، شهید شده اند. میگوید: «رسیدن به این مقام لیاقت میخواهد. من در عملیاتهایی بودم که در کنارم، در چند قدمیام صدها نفر به این فیض رسیدند و من همچنان جا ماندهام. دعا کنید که نصیب شود.»
حالا بیشتر آن هایی که شهدای امروزیمان را در صفحههای کتابها می جورند با نام او آشنا هستند. خوب می داند وقتی کسی با شهدا سر به سر شد نباید مثل صندوقچه های مقفول گوشه ای بنشیند. باید زبان بگیرد و دم به دم از آنها بگوید. هرچند در این میان خیلی درد های تهنشین شده هست که در قلب دوباره زبانه میکشد. میگوید این دردهای پر از فقدان مال ما و خاطره های خوب شهدا برای آن ها که پی جریان سازیهای نسل امروز میگردند.
در تابستانیترین روزهای سال 1347 در روستای بیشهسر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. خرج خانواده 12 نفرهشان با دخل شان جفت و جور نبود. پدر زحمتکشی داشت اما زورش به تامین خانواده نمیچربید. همین شد که مصیب درس را رها کرد و به کار فنی مشغول شد. اما کمی بعد برادر شهیدش محمد علی پای کار درس خواندن او آمد. اصرار های مهربانانه برادر پایش را به حوزه علمیه صدر بابل باز کرد. 16 ساله بود که به جنگ رفت و در عملیات های مهمی مثل کربلای 4 ،کربلای 5،کربلای 8،کربلای 10، والفجر 10 و بیت المقدس7 حضور داشت. درس خواندن را بعد از جنگ ادامه داد و از دانشگاه امام حسین (ع) مدرک فوق دیپلم گرفت.خودش میگوید با تاسی از برادر شهیدش(محمدعلی) قلم در دست گرفته و به برکت انتشار دلنوشتههای او این راه برایش هموار شده است: «برادرم قلم خوبی داشت.در جبهه خاطره هایش را یادداشت میکرد. بعد از شهادتش بیش از 800 صفحه مطلب از او به یادگار مانده بود. این کتاب در سال 1376 با عنوان خاطرات جبهه و جنگ منتشر شد که بخشی از آن به خاطرات خودم از خط مقدم اختصاص پیدا کرد.
محمدعلی معصومیان و شهید هاشم آقاجانی
چه شد که بعد از انتشار کتاب خاطرات برادر شهیدتان سراغ از خانواده های دیگر شهدا گرفتید و با انتشار بیش از 20 کتاب نام تان به عنوان نویسنده خاطرات شهدا بر سر زبان ها افتاد؟
خودم را نویسنده نمیدانم. خدا عنایتی کرده و ما به جمع آوری خاطرات این شهدا مشغول هستیم. وقتی به سراغ خانواده شهدا میروم با محبت جملهای تکرار شدنی را از آن ها میشنوم. رویه کار ما این طور است که ابتدا با حضور تعدای از رزمندهها به دیدن این خانواده ها می رویم. از آن ها این اذن را میگیریم که اجازه بدهند در مورد شهیدشان بنویسیم. پدر و مادر پیر و نازنین این شهدا نام پسرشان را به زبان می آورند و می گویند او تا پیش از شهادتش مال ما بود. بچه ما بود اما حالا با شهید شدنش مال همه است و لازم نیست از ما اجازه گرفته شود.من از برادر خودم نوشتم. تک تک این شهدا هم مثل برادران ما هستند و از آن ها دینی به گردن ما بوده است.
کتاب های شما ارتباط خوبی با مخاطب برقرار میکنند. خوانندگانتان میگویند نثر سلیسی دارید که به سادگی آنها را به زندگی و خاطرات این شهدا نزدیک میکند. در انتخاب ساده نویسی تعمدی دارید؟
همان طور که والدین شهدا گفتند آن ها متعلق به همه هستند، پس از آن ها طوری باید بنویسیم که برای همه قابل فهم باشد. در ضمن این شهدا با همه ویژگی های منحصر به فردی که داشتند خاکی و زودجوش و ساده بودند. مهربانی بیمرزی در رفتار آنها بر روی باقی احساسات شان سوار بود و همین سادگی دوست داشتنی به آن ها می داد.نکته حائز اهمیت دیگر این است که والدین این شهدا و خانوداه های آن ها با همین زبان ساده و دوست داشتنی از عزیزترین های شان گفتهاند و ما مکلف به حفظ امانت هم هستیم.
به نظر می رسد حضور شما در جبهه های خان طومان سوریه باب جدیدی را برای نوشتن از نسل امروزی شهدا برای تان باز کرده است. چه تفاوتها و شباهت هایی بین شهدای 8 سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم می بینید؟
هر چه هست از یک شباهت مثال زدنی سرچشمه میگیرد. این شهدا دانش آموز مکتب عاشورا هستند. فداکار و مهربان اند.خودشان را برای حضور در سختترین شرایط جنگ تن به تن و رودررو ساخته اند. اهل عمل کردن به آیه به آیه قرآن کریم و حدیث به حدیث اهل بیت(علیهم السلام) هستند. با این وجود تفاوتی میان این شهدا نیست. شهدای مدافع حرم امتداد شهدای 8 سال دفاع مقدس هستند. حضور من در خان طومان به اندازه برخی از این شهدا طولانی نبود. اما گاهی یک یا چند ملاقات کوتاه آنقدر تاثیر گذار بوده که جاذبه آن من را رها نکرده است و باعث شده در باره آن شهید کتابی نوشته شود.
مثل ملاقاتی که با شهید محمد تقی سالخورده داشتید؟
بله. من ایشان را دو یا سه بار در روزهای نبرد در خانطومان سوریه ملاقات کردم. اما حضورش در همان چند دقیقه آن قدر نافذ بود که مدام حین نوشتن از شهید به یاد او می افتادم. همان موقع با خودم عهد کردم با اجازه از والدین این شهید کتاب ویژه ای در باره او بنویسم.
کتاب 7 روز دیگر که به خاطرات شهید سالخورده میپردازد بین مخاطبانتان بیشتر دست به دست شد و خوانندگان زیادی پیدا کرد. نام این کتاب چطور انتخاب شد؟
عرض کردم که در کوچکترین رفتار این شهدا هم مراقبه هایی وجود داشت. این شهید بزرگوار ویژگی های ممتازی داشت که یکی از آن ها احترام به پدر و مادر بود. پدر ایشان کشاورز هستند و خودشان سابقه حضور در جبهه های 8 سال دفاع مقدس را داشته اند. شهید سالخورده چند باری در خط های بسیار خطرناک و حساس خان طومان حضور داشتند. وضعیت به گونه ای بود که به خاطر زبدگی و شجاعت بینظیر او فرماندهی حساس ترین خطوط را به ایشان میدادند. معروف است که نیروی کمی به ایشان می دادند و وقتی کسی فرماندهان را متوجه حساس بودن آن خط می کرد جواب این بود که سالخورده از پس آن جا بر میآید. وقتی او بود با همان نیروی کم امنیت آن خط تامین میشد.
با وجود همه این حرف ها فکر میکنید ایشان وقتی به این جبهه ها میرفتند و در مقابل داعشی ها قد رشیدشان را علم میکردند درباره نبرد در سوریه به والدین شان چه می گفتند؟ هر بار از ایشان سوال میشد که شما کجا هستید و چه می کنید، ایشان میگفتند که ما در مناطق جنگی حضور نداریم. و در پشت خط مقدم فعالیت میکنیم. یا این که ما با مناطق عملیاتی فاصله داریم و تنها برای آموزش نیرو ها به آن جا میرویم. آخرین بار مادر ایشان از او سوال کردند که شما کی بر می گردید؟ و ایشان بلافاصاله گفتهاند که 7 روز دیگر بر میگردم. پیکر مطهر ایشان دقیقا 7 روز بعد از اعزام به آغوش مادرش برگشت و ما نام کتاب را از گفتگوی آخر این شهید با مادرش بر داشتیم.
چه ویژگیهایی در شهید سالخورده بود که در همان چند ملاقات کوتاه مجابتان کرد از او بنویسید؟ میدانیم که نخستین برخورد شما در خط های خطرناک خانطومان شکل گرفته است و به طور قطع در چنین شرایطی امکان گفتگو نیست.
بله. دقیقا همین طور است که میفرمایید. اما این شهید با رفتار دلنشینش تنها از من دل نبرده بود. در همه خط ها حرف از او بود. یک نکته جالب به شما بگویم. بچههای فاطمیون که رزمندگان مدافع حرم افغانی بودند به مظلومیت مشهور هستند. اولین باری که من محمد تقی سالخورده را دیدم در خط عمار و دور روز قبل از شهادت این جوان برومند بود. فرماندهی خط عمار را به عهده داشت. تازه وضو گرفته بود و می خواست برای سرکشی به سنگر بچه های فاطمیون برود. با رزمنده ای ترک موتور سیکلت نشسته بودیم. او را که دیدیم ایستادیم. محمد تقی هم به پیشوار ما آمد. از او در باره کم و کسری های خط عمار سوال کردیم. می دانستیم وضعیت خوبی ندارند. اما سرش را بالا گرفت. موهای صافش را با دست از روی صورت کنار زد. لبخند زیبایی زد و گفت هیچ مشکلی نیست. همه چیز خوب است. اگر مشکلی هم باشد برای رضای خدا تحمل می کنیم. این صحبت های او در زمان اوج حمله داعش ها بود. چنین آرامش و وقاری داشت و با همه می جوشید. بچه های فاطمیون تا مدت ها نمیدانستند او فرمانده خط است.
با این حساب شهادت او در همان روزهای حمله تکفیریها خیلی در روحیه رزمندگان مدافع حرم تاثیر داشته است. این طور که از خاطرات رزمندگان بر می آید خیلی ها در خط های دیگر هم ایشان را می شناختند.
بله. می گویند محمد تقی سالخورده برای شهادت عطشی وصف نشدنی داشت. هر جا که خطری بود و دست و پاها سست می شد او مصداق «السابقون السابقون» می شد. با شوق، نه با صورت گرفته جلو می آمد و اجازه می خواست که او را مامور کنند. به همین دلیل همان طور که گفتید نام او را در گوشه و کنار سنگرها و مقرهای فرماندهی زیاد میشنیدیم.
21 فروردین سال 1395 خبر شهادتش با چهرههایی حزن آلود در خط ها میچرخید. ساعت 2 تجدید وضو کرده بود و با زیاد شدن حجم آتش از سوی تکفیری ها جلو رفته بود تا دشمن را مهار و بچههای خط را فرماندهی کند. همان موقع یک خمپاره پیش پایش فرود آمد و او به درجه شهادت نائل شد. عصر همان روز دلم گرفته بود. به بیرون مقر رفتم. دیدم بچهها پیراهن خونی او را روی بند انداختهاند. نسیمی می وزید و بوی پیراهن دلتنگیهای بی شماری را به خاطرم می آورد. بچه های خط گردان ابتدا مغموم شدند اما به انتقام همین خون ریخته شده دوباره روحیه ها برگشت و انتقام سختی از تکفیریها گرفتیم.
آقای معصومیان رزمندگان بدون مرز معروف به سربازان مظلوم هستند. برخی از روی غرض ورزی مطالب سراسر کذبی در باره آن ها مطرح میکنند. ارزش کار آن ها در امنیت ما شناخته نمی شود. این در حالی است که آن ها به جبهه های آن سوی مرزها میروند که درگیری ها به داخل مرز ما کشیده نشود. در کتاب 7 روز دیگر چرا این مطالب با نقل قول هایی از شهید سالخورده پررنگ شده است.
تنها به این بخش از صحبتهای ایشان نپرداختهایم. خیلی ها بر این گمان هستند که این سربازان نخستین ماموریت های شان را در سوریه گذرانده اند. همین جا عرض میکنم که این پاسدارها با سالها ممارست و خودسازی در عملیات های داخلی موفق به اعزام به سوریه میشدند.کسی آن ها را به این کار مجبور نمیکرد. هدف آن ها جلوگیری از سقوط شهرها بود. داعش شهر به شهر جلو میآمد و این درگیریها حتما به داخل مرزهای ما هم کشیده میشد. هدف دیگری که برای آن جان میدادند این بود که حتا یک آجر از حرمین شریفین کم نشود. این که میگوییم اغراق نیست. برای این که حرم ها آسیب نبینند جان میدادند. اما در خاطرات ایشان ماموریتهایی بود که چند بار در کتاب به آن ها اشاره شده است. شهید محمد تقی سالخورده بارها و بارها در سیستان و بلوچستان با عبدالمالک ریگی سرکرده گروهک تروریستی درگیر شده بود. وقتی از این ماموریتها بر میگشت آسیب هم میدید. یک بار روی پیشانیاش خراشهای عمیقی ایجاد شده بود. و وقتی از او میپرسیدند چه شده با شوخی و خنده میگفت با ریگی درگیر شدم و او به صورتم چنگ انداخته. همه این رشادتها تنها گاهی در چند ثانیه آن هم در قالب شوخی مطرح میشد. خود شهید در خاطرات شان در اعتراض دوستی به این سکوت و حجب و حیای مدافعان حرم گفته بود بگذار هموطنان ما فکر کنند ما برای پول به سوریه می رویم. آرزو میکنیم مردم ایران هیچ وقت چیزهایی که ما در شهرهای سقوط کرده سوریه دیدیم را نبینند. من تا به حال به سراغ خاطرات تعدادی از مدافعان حرم رفتهام. نگاه همه آنها به دفاع و صیانت از اسلام گره خورده بوده و برای همین فداکاری های آنها بیمرز است.
شما در مراسمهای متعددی با مخاطبان کتابهای تان رو در رو گفتگو داشتهاید. تاثیرگذارترین بازخوردی که داشتید مربوط به کدام یک از کتاب های تان بوده است؟
من خودم را نویسنده نمیدانم. این کتابها با همت یک گروه و همکاری های بی دریغ خانواده شهدا تهیه میشوند. وقتی با مخاطبان کتاب ها رو به رو میشویم برایم دوباره گفتن و شنیدن از این شهدا ارزش بیشتری پیدا میکند. اما تاثیر گذار ترین برخوردی که در باره کتاب هایم دیده ام مربوط به پیگیری های سردار سلیمانی «رضوان الله علیه »از کتابهای شهدای مدافع حرم بود.
مصیب معصومیان در کنار پدر و برادر شهیدش
وقتی ایشان به بابل تشریف آوردند در مراسمی ایشان را دیدم. هنوز من را ندیده بودند. داشتند با باقی افراد حاضر روبوسی می کردند. به یاد صحبت های مقام معظم رهبری درباره ایشان افتادم. فرموده بودند حاج قاسم میتوانند شفاعت شما را بکنند. الان که به این جمله فکر می کنم میبینم رهبر ما به درستی ایشان را شهید زنده میدیده است. بدون اینکه متوجه شوند دستی به شانهشان کشیدم. ایشان با همه گرم برخورد کردند. سردار سلیمانی اهل مطالعه بودند. یک هفته قبل از این که به عراق بروند گروهی را سراغ من فرستادند. دوستان بسیار لطف داشتند و نظر مثبت ایشان در باره گردآوری خاطرات شهدای مدافع حرم را به من رساندند. بسیار پیگیر این بودند که این خاطرات هر چه زودتر مدون شوند و همه به واسطه خواندن این خاطره ها بتوانند به شناخت دقیق و درستی از وضعیت منطقه و همچنین ویژگی های ممتاز این شهدا برسند. حالا سردار شهید شده اما این علم بر زمین نمیماند و همه ما با هم راه روشن او را ادامه میدهیم.