دیگر صدای سم اسبها از ارگ بم نمی آمد
اوایل دهه 70 اولین باری بود که ارگ بم را دیدم و در نظرم یکی از عجایب هفتگانه جهان آمد. یک روز گرم پاییزی بود. با دوست کرمانیام جلو دروازه ارگ که رسیدیم، دلم میخواست فقط گوشم را بچسبانم روی آن در عظیم و صدای سم اسبهایی را بشنوم که سوارانشان به در میکوبیدند، و به آهنگ زنگوله چهارپایان و همهمه مردمی گوش دهم که بارها از این راه عبور کرده بودند.
شادی شاملو | شهرآرانیوز؛ از زمانی که میز چوبی خانه را سر و ته و به کشتی چوبی با بادبانهای برافراشته تبدیل میکردم عاشق سفر شدم. من و برادرهایم مسافرهای این کشتی بودیم و روی دریای فرشینه پیش میرفتیم تا به ساحل امن اتاق برسیم. گاه هم در حیاط خانه باستانشناس میشدم و در سفری به اعماق باغچه، تکههای سفالی از تمدنهای باستان کشف میکردم. اما پدرم از آن آدمهایی بود که ترجیح میداد در امنترین نقطه جهان که خانه خودش بود بنشیند تا مبادا آب در دلش تکان بخورد. به همین علت، حسرت سفر با ما ماند.
اولین سفرم تنهایی به کشور سوئد بود و این آغازی برای باور داشتن خودم شد تا هر وقت فرصتی برایم پیش بیاید، بالهایم را باز کنم و برای کشف دنیاهای جدید پیش بروم، حتی در دل کوچه پس کوچه های شهر خودمان. در گزارش زیر برایتان از شرح ۲ سفر قبل از زلزله و بعد از زلزله به ارگ تماشایی بم نوشتم.
اوایل دهه ۷۰ اولین باری بود که ارگ بم را دیدم و در نظرم یکی از عجایب هفتگانه جهان آمد. یک روز گرم پاییزی بود. با دوست کرمانیام جلو دروازه ارگ که رسیدیم، دلم میخواست فقط گوشم را بچسبانم روی آن در عظیم و صدای سم اسبهایی را بشنوم که سوارانشان به در میکوبیدند، و به آهنگ زنگوله چهارپایان و همهمه مردمی گوش دهم که بارها از این راه عبور کرده بودند. بعد از خرید بلیت، وارد محوطهای شدیم که در حال تبدیلشدن به راسته بازار بود. کارگرها و بناها سرگرم کار، بعضیها ملات درست میکردند و برخی دیوارها را گل اندودمیکردند. هیچ تابلویی وجود نداشت به ما بگوید از کجا باید برویم و به کجا میرسیم یا مسیر اصلی کجاست.
اوایل دهه ۷۰ اولین باری بود که ارگ بم را دیدم و در نظرم یکی از عجایب هفتگانه جهان آمد. یک روز گرم پاییزی بود. با دوست کرمانیام جلو دروازه ارگ که رسیدیم، دلم میخواست فقط گوشم را بچسبانم روی آن در عظیم و صدای سم اسبهایی را بشنوم که سوارانشان به در میکوبیدند، و به آهنگ زنگوله چهارپایان و همهمه مردمی گوش دهم که بارها از این راه عبور کرده بودند. بعد از خرید بلیت، وارد محوطهای شدیم که در حال تبدیلشدن به راسته بازار بود. کارگرها و بناها سرگرم کار، بعضیها ملات درست میکردند و برخی دیوارها را گل اندودمیکردند. هیچ تابلویی وجود نداشت به ما بگوید از کجا باید برویم و به کجا میرسیم یا مسیر اصلی کجاست.
آن زمان مدتی میشد که بازسازی ارگ شروع شده بود و تا قبل از زلزله سال ۸۲ که من چند بار دیگر آنجا رفتم، هربار برپاتر و مرمتیافتهتر از قبل بود. ترجیح دادیم مسیر مستقیم را ادامه بدهیم. متوجه مردی شدم که از بالا به سمت ما میآمد. از همان فاصله دستی به سمتمان تکان داد. به ما که رسید گفت: «من لیدر هستم. همراهیتان میکنم. زمان کارم تمام نشده است.»
قرار شد ما را به دیدن بناهایی ببرد که بیشترین بازسازی در آنها اتفاق افتاده است و مشابه روزگار پیشینشان هستند. اولین ساختمانی که دیدیم یکی از مساجد یا خانقاهها بود. وارد یک حیاط مرکزی شدیم که دورتادورش اتاق داشت. ساختمان دارای ۲ بادگیر بزرگ بود که یکیشان مستقیم روی سقف یکی از اتاقها قرار داشت. (اینجا یکی از بناهایی بود که بعدها در پی زلزله، بالاترین تخریب به آن وارد شد و نتوانستم میان خرابیها پیدایش کنم. بادگیرهایش کاملا از بین رفته بودند.) بنای بعدی که ما را به دیدنش برد، معروف به مسجد خشتی بود. آنجا داخل اتاق تاریکی رفتیم که هوایی گرفته و دمکرده داشت. لیدر چاهی را در کف اتاق نشانمان داد که منسوب به امام زمان (عج) بود. گفت تاریخ ساخت مسجد دوره سلجوقی ذکر شده، اما روایتهای قدیمیتری هم هست.
بعد از آن به دیدن مسجد جامع رفتیم که ۲ محراب داشت. اولین محراب دارای قرنیزهای سفیدی بود. راهنما گفت روایت معروفی هست که میگوید این مسجد روی یک معبد ساخته شده است. زنهای زیادی برای گرفتن حاجتشان مخصوصا بچهدارشدن به این مکان میآیند. فرضیه دیگری معبد را متعلق به الهه آناهیتا میداند، اما در هیچکدام از متون تاریخی ذکر نشده است.
به تهمانده شمعها نگاه کردم که پر بود از خواسته زنهایی که از طریق محراب متوسل میشدند. دلشان گرم به شعله شمعی میشد تا صدایشان را بالاتر ببرد. جایی که دستانشان از آنجا کوتاه بود. از دور صدای اذان ظهر به گوش میرسید. لیدر ساعت کارش تمام شده بود و عذرخواهی کرد که بقیه راه را برای رسیدن به قسمت فرماندهی و اعیاننشین نمیتواند همراهیمان کند. ما هم مابقی راه را با راهنمایی کارگرها جلو رفتیم.
یکی از روزهای بهمن ماه سال پیش بود که تصمیم گرفتم با چند نفر از دوستانم دوباره به کرمان سفر کنم. وقتی قرار شد به دیدن ارگ بم برویم، صاحبخانه کرمانیمان از روز قبلش اعلام کرد: «من با شما نمیآیم. نمیخواهم ارگ بم را ببینم.» و با آنکه به من توصیه کرد نروم، دلم برای دیدن آن برج و بارو غنج میرفت. وقتی با دوستانم جلو ورودی ارگ از خودرو پیاده شدیم، تازه درک درستی از احساس و علت نیامدن صاحبخانه کرمانی پیدا کردم.
از ۲ باروی سر به فلک کشیده با کنگرهها و آجرکاریها خبری نبود. در عظیم چوبی ارگ که دری کوچکتر در دلش داشت، جایش را به دری بیرنگ و هویت داده بود. یادم آمد که همان زمان زلزله بم، یعنی سال ۸۲، در خبرها شنیدم که درِ ارگ بلافاصله چند ساعت قبل از رسیدن نیروهای کمکی به سرقت رفته است و دیگر هیچ ردی از آن پیدا نکردند، حتی در حراجیهای بینالمللی.
دوربینم را همانجا توی کیفش برگرداندم. همسفر باستانشناسم که قیافه آویزانم را دید، من را کشانکشان با خودش برد، چون من دیگر پای رفتن نداشتم. دیگر صدای سم اسبها از ارگ بم نمیآمد.
دوربینم را همانجا توی کیفش برگرداندم. همسفر باستانشناسم که قیافه آویزانم را دید، من را کشانکشان با خودش برد، چون من دیگر پای رفتن نداشتم. دیگر صدای سم اسبها از ارگ بم نمیآمد.