حمیدرضا جوانبخت: «دو تای عمر معمولی هم داشته باشم، باز هم سوژه از جنگ برای نوشتن دارم...» این را نویسندهای میگوید که همین الان هم به هر دلیلی دیگر ننویسد، کار خود را کرده است و جای مهمی در داستاننویسی ایران دارد. اغراق هم نمیکند. از ١۵ سالگی تا ٢٢ سالگیاش را در جنگ گذرانده... در جنگی نابرابر که گرفتن بزرگترین گلیمش از آب، بر دوش مردم افتاده بود... مردم عادی کوچه و بازار... مردمی که برای دفاع از سرزمینشان کم نگذاشتند. و احمد دهقان نویسنده این مردم است. نویسنده مردمی که زندگی روزمرهشان را تعطیل کردند و به جبهه جنگ رفتند و احمد دهقان یکی از همین مردم بود و نویسنده همین مردم شد و هست و...
او نویسندهای است که کار خودش را کرده و یک نیم جین کتاب خوب و داستان خوب برای ما نوشته است... از طرف دیگر اما نویسندهای است که خوانندگانش را متوقع کرده است از بس که کار خوب از او دیدهایم... از بس که هر کارش بهتر از قبلی بوده... رو به جلو داشته همیشه و حالا او در میانههای میانسالی است... سنی که برای نویسنده مثل ٢٠ تا ٣٠ سالگیِ یک فوتبالیست است... و او همچنان مینویسد... شاید لازم نباشد که با صراحت بگوید که دارم مینویسم... همین که از دو تا عمر معمولی حرف میزند، از یک عشق حرف میزند... از عشق به نوشتن... نوشتن از یک جنگ مردمی... برای مردم...
از انتشار اولین اثر داستانی شما یعنی رمان «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»، ٢۵ سال میگذرد...بهانه این گفتوگو مجموعه داستان «جشن جنگ» است ولی اگر اجازه بدهید بحثمان را از راه طی شدهای که شما در عرصه داستاننویسی پیمودهاید شروع کنیم. پیوسته داستان نوشتهاید در این ٢۵ سال. اگر موافق باشید از کارنامه داستانیتان شروع کنیم و درباره این مسیری که آمدهاید حرف بزنیم... از رمانها و داستانکوتاههایی که نوشتهاید بگویید تا برسیم به جشن جنگ.
مسیری که طی کردید از نظر خودتان داری چه ویژگیهایی بود؟ چه تغییراتی را در خودتان مشاهده میکنید از آن روز تا امروز ؟
واقعیتش را بگویم، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم در این راه فقط پختهتر شدهام. پختگی از این نظر که در طی زمان، هم خودم پختهتر شدم و هم در داستاننویسی، قلمم. احتمالاً، هم من یاد گرفتم چگونه زندگی را تحمل کنم و هم زندگی یاد گرفت با من راه بیاید. باید یاد میگرفتم. و تنها راه همین خواندن و نوشتن بود. خب، دوره آزمون و خطا هم بود. رمان خوب را باید پیدا میکردی: از این و آن میپرسیدی، توی کتابهای مرجع میگشتی یا از میان مجلات تخصصی چیز دندانگیری پیدا میکردی برای خواندن. کسی هم نبود گوشمان را بکشد و بگوید که وظیفه تو فقط و فقط نوشتن است و هر کاری که تو را از این راه بار دارد، به انحراف میکشاندت. کسی نبود بگوید قرار است به کجا برسی... همه و همه را خودت باید یاد می گرفتی. احتمالاً این مشکل من و همنسلانم بود.
پیش از رسیدن به «جشن جنگ» درباره این موضوع هم گفتوگو کنیم که چرا ما در داستان کوتاه علیالخصوص داستان کوتاه جنگ جایگاه خوبی نداریم. چرا اینگونه است؟
داستان کوتاه خیلی نوشته میشود. به هر کجا که نگاه میکنید، یک مسابقه داستاننویسی میبینید. اکثریت کسانی که جذب داستاننویسی میشوند، با داستان کوتاه شروع میکنند. اما چه میشود که در میان این حجم عظیم، چیز بهدردبخوری به چشم نمیآید؟ اولین نکته را با یک شوخی بگویم. روزی یکی از مسؤولین فرهنگی، وقتی با یک داستاننویس مشهور حوزه کودک و نوجوان روبهرو میشود، به او میگوید: «نوشتههای شما را خیلی دوست دارم و همواره آرزو میکنم که رشد کنید و داستانهای بزرگسالانه بنویسید!» خیلیها نظرشان درباره داستان کوتاه همین است. گمان میکنند که نویسنده اول باید داستان کوتاه بنویسد و بعد رشد کند و رماننویس شود. داستان کوتاه زیرمجموعه داستاننویسی نیست، همرده داستاننویسی است؛ همرده رماننویسی است. داستان کوتاه یک امر تخصصی است و خیلی تخصصیتر از رماننویسی است. نویسنده داستان کوتاه همچون یک مینیاتوریست است. با ظرایف کار دارد. و به همین دلیل، همه میتوانند نوشتههای داستانگونه بنویسند، اما داستان کوتاه نوشتن خیلی سخت است. همانطور که یک مینیاتوریست برای دیده شدن باید زحمت بکشد، یک داستان کوتاهنویس هم باید زحمت بکشد و تلاش کند و یاد بگیرد تا بتواند داستان خوب بنویسد. که فعلاً کمتر کسی اینگونه فکر میکند. با تفننی نوشتن، نمیتوان داستان کوتاه خوب نوشت. همه اینها را هم که گفتم، نصف قضیه است. مهمتر از آن، این است که چه بگویی و چه حرفی برای گفتن داشته باشی که این با تلاش هم به دست نمیآید!
اصلا حال و هوا و حس و حال داستان کوتاه چه تفاوتی با رمان و داستان بلند دارد. شاید خواننده مخصوصا علاقهمندان داستانهای شما و اساسا ادبیات مایل باشند که این حس را از زبان نویسنده بشنوند و بفهمند. نویسنده به چه حسی میرسد، یا چه اتفاقی برایش میافتد که داستان کوتاه مینویسد؟
رمان و داستان کوتاه خیلی به هم شبیهاند و اصلاً به هم شبیه نیستند! هر دو از زندگی میگویند و هر دو میخواهند ما را در این سیاره دورافتاده و نازیبا دلداری دهند. اما هر کدام به زبان خود. این دو هر کدام جهان جداگانهای را روایت میکنند. یکی از منظومه راه شیری میگوید و این کل عظیم را در نظر دارد و آن یکی از سیاره زمین میگوید یا مثلاً از سیارک ب۶۱۲. رمان از ذهن نویسندهای برمیآید که به دنبال ارائه دنیابی بزرگتری است. و خداگونگی، آنگونه که از تعاریف قرن نوزده داریم، در رمان مصداق پیدا میکند. ابلهِ داستایوفسکی را ببینید، «شمال و جنوبِ» جان جیکس را، «پیرمرد و دریا»ی همینگوی را، «خوشههای خشمِ» جان اشتاینبک را، حتی «گاه ناچیزی مرگِ» محمدحسن علوان را، همه به دنبال ساختن جهانی در ذهن، به دور از جهان روزمره هستند تا مخاطب ساعتی در آن بیاساید و زندگی دیگری را تجربه کند. این مشخصه رمان است. به دنبال این است یک زندگی جدید در رویاها برای ما بسازد. اما داستان کوتاه اصلاً این داعیه را ندارد. فقط و فقط برشی از زندگی را نشانمان میدهد. اما نکتهاش اینجاست: یک داستان کوتاه خوب، بعد از خواندن، در ذهن مخاطب ادامه مییابد و او را درگیر خود میکند. حتی اگر یک داستان کوتاه فقط در چند کلمه نوشته شده باشد، باید این قدرت را داشته باشد که بعد از خواندنش، مخاطب را ول نکند و او را به تفکر وادارد. آنهایی که داستان کوتاه «لاتاری» نوشته شرلی جکسون را خواندهاند، خوب میفهمند چه میگویم. یا حتی مثل این نوشته خیلی کوتاه منسوب به عزیز نسین را: «روزی بر گونههای این مملکت بوسهای میزنم و بر بالینش این یادداشت را میگذارم و میروم: آنقدر زیبا خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم.» که وقتی خواندنش تمام میشود، تازه مینشینی و دربارهاش فکر میکنی که چه بود این و نسبت من و این نوشته کوتاه چیست؟!
در «جشن جنگ» با داستانهای کوتاهی روبهرو هستیم که موضوعات خیلی متنوعی دارند. موضوعاتی که گاه خیلی از هم دور هستند ولی در یک جایی به هم میرسند و آن جنگ هشت ساله است و البته آدمهای جنگ. این تنوع موضوعات به نوعی خواننده را دعوت به سیر و گردش در جغرافیای بزرگ جنگ میکند. درباره این تنوع موضوعات حرف بزنیم و.. این تنوع از کجا میآید؟ از تجربیات شخصی شما یا چیزهای دیگر ؟
مطمئناً داستان نمیتواند از جنگی جلوگیری کند، اما اقلکم میتواند دنیای پس از جنگ را تحملپذیرتر کند. گرچه معتقدم داستان و اصولاً هنر برای تحملپذیرتر کردن زندگی ساخته شدهاند، اما هر داستان جنگ میتواند نهیبی بر سر هر سیاستمدار و هر جنگطلبی باشد تا قبل از وقوع هر جنگی، کمی به آن فکر کند. نمیدانم آن تکقصه ولفگانگ برشرت را یادتان هست یا نه: «بعد از پایان جلسه کنفرانس صلح، وزرای کابینه قدم میزدند. دخترکانی لبسرخ که در سالن تیراندازی بودند، فریاد کشیدند و وزرا را به تیراندازی دعوت کردند. وزرا پیش رفتند و تفنگها را دست گرفتند تا به سمت آدمکهای مقوایی تیر بیندازند که یکدفعه زنی دوید و تفنگ را از دستانشان گرفت. تا آمدند اعتراض کنند، زن سیلی محکمی توی گوش وزرا کوبید.» نویسنده در انتها فقط یک جمله میگوید: «این زن یک مادر بود!» نویسنده کارش مثل این مادر است. نه کم، نه بیش.
خب، درباره سوالتان، بیش از همه، علاقه من به این سوژه ناب است که همه جا و در هر جغرافیا و فضایی دنبال بهانهای برای داستانگویی میگردم. جنگ، مهمترین سوژه بشری است که نوشتن درباره آن کوهی از غم و امید به جا میگذارد. نوشتن از جنگ، آینه تمام نمایی برای نوشتن از درون ماست. داستان اول این مجموعه به نام «جشن جنگ» که یادتان هست. آن داستان برای نشان دادن این درون ماهاست که گاهی وقتها آدمها چقدر گند و گاهی وقتها چقدر خوب هستند. اگر درست یادم مانده باشد، در جایی نوشته بود که یک درصد مردم ممکن است خوی دزدی داشته باشند، اما قفل کردن در خانه برای این است که آن ۹۹ درصد هوس دست زدن به چنین کاری نکنند! داستان کوتاه جنگ میخواهد با ۹۹ درصد حرف بزند و پلشتی درون آدمی را به رخشان بکشد و او را بهتر به خودش نشان دهد و نشان دهد در کنار جنگ بیرون، چه جنگی در درون همه ماها جریان دارد و اگر وا بدهیم، تبدیل به چه موجودات زشت و پلشتی خواهیم شد.
داستانکوتاه در میان قالبهای داستانی اساسا قالبی است که به شعر نزدیک است. نویسنده به نوعی میتواند در این قالب شاعرانگی کند. البته گاهی این شاعرانگی با نثر شاعرانه و استفاده از تشبیه و استعاره اشتباه گرفته میشود. ولی خود موضوع و نوع نگاه و روایت نویسنده است که منجر به شاعرانگی میشود. در مجموعه «جشن جنگ» با داستانهایی روبهرو هستیم که شاعرانه هستند و... میخواستم در این باره حرف بزنیم.
من شعر گفتن بلد نیستم. خیلی هم از این بابت متأسفم. مثل نقاشی کردن که اگر یک بار دیگر قرار باشد زندگی کنم، حتمأ آن را یاد میگیرم. اما فضای شاعرانه و شاعرانگی در داستان چیز دیگری است که هر نویسندهای در نوشتههایش با آن روبهروست و آن را شرح میدهد. این فضاها گاه با داستان جنگ همسازی ندارد، ولی وقتی همساز میشوند، اتفاقات خوبی در داستان روی میدهد. مثلأ در همان داستان «جشن جنگ»، خواستهام به این فضا نزدیک شوم و از این دریچه با داستان پیش بروم.
در این مجموعه داستان، مسئله به گمان من انسان است. میشود گفت دغدغه آدمهای جنگ چه در دوران جنگ و در خود میدان و چه پس از جنگ و حتی حالا که چندین دهه از پایان جنگ میگذرد، دست از سر نویسنده بر نمیدارد و همچنان به آنها فکر میکنید. این دغدغه چیست و از کجا میآید؟
جنگ یک حادثه تاریخی است که پس از مدتی فقط به درد کتابهای تاریخ میخورد و حفظ کردن روزهای مهم و ملالآور. در جنگ، حوادث پشت سر هم روی میدهد، اما آنچه مهم است، انسان بودن است. در کنار حوادث ریز و درشت، این موضوعات و حوادث بزرگ انسانی است که به جا میماند، نه هیچ چیز دیگر. بله، در نوشتهها بارها خواندهایم که در جنگ هشت ساله زنان نقش داشتهاند و با عبارات خشک و رسمی، در این باره زیاد نوشتهاند. چه کتابها و پایاننامهها که درباره این موضوع نوشته شده. اما از نگاه من، آن چه از این موضوع به جا میماند، این خاطره و امثال این خاطرات است که مغز جنگ است و در یکی از نوشتهها برجا مانده است: «از یکی از خانمهای رختشویخانه پرسیدند: شماها آن زمان چطور میفهمیدید لباسهایی را که شستهاید، دیگر شیمیایی نیستند و رزمندگانی که دوباره آنها را میپوشند، شیمیایی نمیشوند. زن گفت: خشک که شدند، یکی یکی روی پوست صورتمان میکشیدیم، اگر پوستمان سرخ نمیشد و نمیسوخت، میفهمیدیم خوب شستهایم و لباس شیمیایی نیست.» به قول مولونا: «ما زقرآن مغز را برداشتیم، پوست را بهر سگان بگذاشتیم.»
پس از خواندن برخی داستانها، یک تلخی ته ذهن آدمی مینشیند. یک تلخی دردمندانه که تلخیِ بیوفایی و جفا و نامرادی است. شاید این گونه تلخی را برخی نپسندند و حتی نویسنده را متهم به سیاهنمایی و حتی گرایش به ضدجنگ کنند. خود شما در ابن باره چگونه فکر میکنید؟
این اتقاداتی که امکان دارد به کتاب شما شده باشد یا بشود را قبول دارید؟
اساسا تعریفتان از این نوع نگاه یا چیز دیگری که اصطلاحا به آن ضد جنگ میگویند چیست؟
داستانهای من تلخ است؟ بله، قبول دارم. اما حتی داستانهای طنز هم اگر با تهمایه های تلخی همراه نباشند، موفق نخواهند بود. شادی و سرخوشی مصنوعی، فقط از مخدرها برمیآید. اما ضدجنگ بودنش را هنوز هم که هنوز است نفهمیدهام یعنی چه. در زمان جنگ، فرمانده رده پایینی را با معاونش میشناختم که الان شرکت کوچکی دارند در یکی از شهرها، با شهرداری قرارداد دارند و زبالههای شهری را جمعآوری میکنند. چند سال پیش راهم افتاد آن طرفی و رفتم سری بهشان بزنم. آنکه معاون بود، ماجرایی را تعریف کرد. گفت: «مدتی پیش، شهرداری بصره مناقصه گذاشته بود برای جمعآوری زبالههای شهر. ما هم هوس کردیم در مناقصه شرکت کنیم. رفتیم عکس هوایی بصره را گیر آوردیم و همین وسط روی میز پهن کردیم و دو تایی بنا کردیم سر و ته شهر را سنجیدن و آمار در آوردن. دو سه ساعتی سرمان به کار خودمان گرم بود که که یکهو میرزامحمد ساکت شد و بعد از یک مدت گفت: «یادته سال ۶۵ عکس هوایی بصره را گذاشته بودیم وسط و نقشه میکشیدیم از کدام سمت وارد شویم و شهر را بگیریم؟ حالا داریم نقشه میکشیم چه جوری مناقصه را برنده شویم و زبالههای مردم همین شهر را را جمع کنیم.»
جنگ همین است. اگر از نگاه بزرگ انسانی به آن ورود نکنی (که وظیفه داستاننویس فقط و فقط همین است) تنها چیزی که عایدمان میشود، همین است. حالا چه تلخ آن را بنامیدش چه شیرین. چه جنگی بنامیدش، چه ضدجنگ.
خب گاهی رگههایی از انتقاد هم در داستانهای شما هست. رگههایی از شماتت جامعه و آدمهای جفاپیشه و انتقاد از شیوه برخورد با آنهایی که از جنگ باز گشتهاند. این نوع نگاه چیست و ریشه در چه چیزی دارد؟
بگذارید یک چیزی را که قبلا گفتهام، تکرار کنم. ما یک عده آدم قلیل داریم که در جنگ به یک نحوی مجروح شدهاند و الان در همه مراسم شرکت دارند و امکانات کماکان بین آنها تقسیم میشود. اما یک میلیون نفر در این جنگ به نوعی مجروح شدهاند، جایگاه آنان کجاست؟ اینها کجا هستند؟ بگذار واقعیتی را بگویم. یکی از همین آقایان سالها اینور و آنور مسوول بود، حتی در یکی از سازمانها، با دو چشم نابینا، مسؤول بازبینی فیلمها بود. شوخی نمیکنم ها! و وقتی در پیشینه ایشان تحقیق میکنی، میبینی حتی در جنگ هم شرکت نداشته! متوجهاید چه میگویم؟ نورچشمیها و آنهایی را که در ویترین نشاندهاند، همه تریبوندار هستند، خب، بگذارید داستان و قلم من هم تریبون بر و بچههای بیتریبون باشد. تلخ است؟ خب، زندگیشان همین است. لطفاً شیرینش کنید.
یک وقتی یک فیلمساز جنگ خطاب به متصدیان لابراتوار گفته بود که اگر یک روز نگاتیوی برای ظهور و چاپ از طرف او آوردند و متعلق به یک فیلم غیر جنگی بود، آن را بسوزانند و چاپ نکنند. آن فیلمساز بر سر قولش نماند. شما البته هیچوقت چنین ادعایی نکردید و مثلا خطاب به متصدیان چاپخانهها نگفتید که اگر فیلم و زینک فلان و بهمان آوردند آن را آتش بزنید ولی بی هیچ ادعایی همچنان نویسنده جنگ باقی ماندهاید و اگر اشتباه نکنم هیچ اثر غیر جنگی ننوشتهاید یا لااقل منتشر نکردهاید. آقای دهقان آیا همچنان نویسنده جنگ باقی خواهید ماند؟ همچنان از جنگ خواهید نوشت یا نه، شاید روزی...
من فقط یک سوژه غیرجنگی دارم که دوست دارم روزی بنویسمش. مابقیاش همه سوژههای جنگ است که دو تای عمر معمولی را هم داشته باشم، باز سوژه برای نوشتنش دارم.
۵۷۵۷