طعم آزادی و آخرین لبخند!


طعم آزادی و آخرین لبخند!

به نام خداوند شعر و شعور! سمیه‌ام! برای‌تان نامه می‌نویسم. از جاده‌های ناامن کابل می‌گذرم، کفش‌هایم صداهایش را قورت داده، دپ‌دپ قلبم، جانم را به لرزه انداخته است. پیرمردی از کنارم می‌گذرد با واسکت انتحاری. جیغ شکسته‌شدن استخوان‌هایم در من عجین شده است. مادرم دیگر قرص مسکن توصیه نمی‌کند. نفس‌هایم را یخ زده، لب‌خندها ترک برداشته، دموکراسی را...

به نام خداوند شعر و شعور! سمیه‌ام! برای‌تان نامه می‌نویسم. از جاده‌های ناامن کابل می‌گذرم، کفش‌هایم صداهایش را قورت داده، دپ‌دپ قلبم، جانم را به لرزه انداخته است. پیرمردی از کنارم می‌گذرد با واسکت انتحاری. جیغ شکسته‌شدن استخوان‌هایم در من عجین شده است. مادرم دیگر قرص مسکن توصیه نمی‌کند. نفس‌هایم را یخ زده، لب‌خندها ترک برداشته، دموکراسی را پاکت زده، در جیب چپم می‌گذارم، با آخرین امضایم. کمی نور از آخرین طلوع برمی‌دارم، در گوشه‌ی چین چادری‌ام محکم می‌بندم، قطعه‌ای از شعر برمی‌دارم و آخرین نگاهم را در آن قاب می‌زنم. شاید خودم را در آخرین چهارشنبه، در بوی اسپند پل‌سرخ یا در کوچه‌های دهمزنگ جا گذاشته‌ام. شاید هم خودم را در آخرین نامه‌ای که برای دو رییس‌جمهور نوشته‌ام، به دستان آن دو خاکستر کرده‌ام. یا هم با حرف‌های ضد امریکایی و شعارهای چهارشنبه‌ام، خود را در آخرین لب‌خندهای معشوقم مچاله می‌کنم... دور انداخته. دیگر رنگ و بوی آزادی را با تلألوی هیچ نسیمی استشمام نمی‌کنم. چقدر خسته‌اند این نفس‌های یخ‌‌زده، مبادا ذوب شوند، زود است... مبادا رنگ ببازم، زود است... من بزرگ‌شده در سلول‌های درد‌م! چقدر هوا سرد بود این‌جا. چه بی‌جا یخ زد آزادی را، اندیشه را، لب‌خندها که هیچ. راستی! خدا را چه دیدید؛ که این همه آزاد آفرید شما را! اینک! نور آخرین شب چهارده را از پس سلول‌های چادری به تماشا نشسته‌ام، کمی از آن‌را که با خود داشتم، در آخرین نگاه پیرمرد طالب باختم. چه وحشتناک باختم، باختم زیر شکنجه‌های آزادی‌طلب قرن بیست...آه! چه سخت باختم. میله‌ها را بردارید، چقدر جهان تنگ است... . حرف از صلح است و پایان یک جنگ تاریخ‌ساز؛ صلحی‌که هیچ امیدی به زیستن نیست. یادم رفته بود ما از نسل سوخته‌ایم. عجب هم سوخته‌ایم... من زاده‌ی شبی پر توهمم. اینک تمام تاریکی جهان سهم من است. دیگر شرمم را لای روزنامه‌ها پیچ می‌دهم و آخرین نفس‌هایم به دستان شما پیچ‌وتاب خواهد خورد. نوشتم؛ مبادا روزی در حسرت این آرزو بمیرم. نامه را ادامه می‌دهم ... با درد آخرین گلوله، با قطره‌های خونی که به موهایم حنا بسته‌اند. ادامه می‌دهم با جیغ‌ودادهای مادری که هیچ‌گاه آسوده نخوابید. من از بلندای هندوکش، نه! از کنار صدها پرچم که آزادی و عدالت را فریاد می‌زند، آخرین نفس‌های خورشید را در انتظار جواب نامه‌ام به تماشا نشسته‌ام، با بوی آزادی، از لای انگشتان شما در دم پنجره‌ی کاه‌گلی رو به‌ شرق، با آخرین نفس‌های نسیم ولگرد، در کوچه‌های خاک‌خورده و جنگ‌زده‌ی کابل ثانیه می‌شمارم. ای‌کاش برای یک‌بار طعم آزادی را چشیده، آخرین لب‌خندم را در اوج آرزوهایم بر باد دهم! سمیه شریفی، دانش‌جوی خبرنگاری دانش‌گاه کابل



کپشن در مورد چتر ؛ جملات کوتاه عاشقانه و غمگین برای چتر