صادق هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و نیز، روشنفکری برجسته بود. او را همراهِ محمدعلی جمالزاده و بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستاننویسی نوین ایرانی میدانند.
دو هزار سال بعد اخلاق، عادات، احساسات و همهی وضع زندگی بشر به کلی تغییر کرده بود. آنچه را که عقاید و مذاهب مختلف در دو هزار سال پیش به مردم وعده میداد، علوم به صورت عملی درآورده بود. احتیاج تشنگی، گرسنگی، عشقورزی و احتیاجات دیگر زندگی بر طرف شده بود. پیری، ناخوشی و زشتی، محکوم انسان شده بود. زندگی خانوادگی، متروک و همهی مردم در ساختمانهای بزرگِ چندین مرتبه، مثل کندوی زنبور عسل زندگی میکردند. ولی تنها یک درد مانده بود، یک دردِ بیدوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بیمقصد و بیمعنی بود.
سوسن علاوه بر کسالت زندگی که ناخوشی عمومی و مسری بود، یک ناخوشی دیگر هم داشت و آن تمایل او به معنویات بود که خودش نمیدانست چیست، ولی آن را دنبال میکرد. تمام روز را در طبقهی بیست و دو آسمانخراش در کارگاه خود زحمت میکشید و افکارش را در مواد سخت به صورت مجسمه در میآورد. سوسن مخصوصاً شهر کانار را دور از دوستان و آشنایانش انتخاب کرده بود تا با فراغت خاطر مشغول کار شود، او با افکار و برای افکار خودش زندگی میکرد. یک زندگی عجیب و منحصر به خود او بود که هر گونه کیف و تفریح را از خودش رانده و با جدیت مخصوصی به کار اشتغال داشت.
یک روز نزدیک غروب بود که سوسن از مجسمهی تازهای که مشغول ساختن بود دست کشید، وارد اتاق خودش شد. جدار نازکی را که دستهی فلزی داشت، پس زد، پنجرهی اتاق عقب رفت. قیافهی او بیروح، بیاحساسات، یک صورت جدی، خوشگل و بیحرکت بود و چنان به نظر میآمد که با موم درست شده بود. از آن بالا دورنمای شهر خفه، مرموز، ساختمانهای بزرگ، فراخ و بلند و به شکلهای گوناگون چهار گوشه، گرد، ضلعدار که از شیشههای کدرِ راست و صاف درست شده بود، پراکنده و متفرّق، مثل قارچهای سمّی و ناخوشی که از زمین روئیده باشد، پیدا بود و زیر روشنایی نورافکنهای مخفی و غیر مرئی، غمانگیز و سخت بهنظر میآمد، بدون اینکه ظاهراً چراغی دیده بشود همهی شهر روشن بود. جادهی متحرک و روشنی که روشنایی خود را از نور آفتاب کسب میکرد و به چندین قسمت شده بود، قوسی مانند از کمرکش آسمانخراش بزرگی که روبروی پنجره سوسن بود بالا میرفت، بعد دور میزد و از طرف دیگر پایین میرفت، در آن اتورادیوالکتریکها به شکلهای گوناگون در حرکت بودند که قوهی خودشان را از مراکز رادیوالکتریک میگرفتند و این مراکز به وسیلهی قوهی خورشید کار میکردند و علامت شهرهایی که اتورادیوها از آنجا میآمدند، جلوی آنها میدرخشید. از دور روی کرانهی آسمان، رنگهایی بیتناسب تیره به هم مخلوط شده بود، مثل اینکه نقاشی تهرنگهای روی تخته شستی خودش را به هم مخلوط کرده و با بیاعتنایی آن را روی آسمان کشیده بود.
مردم کوچک، ساکت و آرام در جادههای مخصوص به خودشان مانند مورچه بدون اراده در هم وول میزدند، یا در باغهای روی آسمانخراش مشغول گردش بودند، مغازهها با شیشههای بزرگِ روشن جلوی آنها، بلندگوها و پردههای متحرک اعلان میکردند. در میان میدانگاهی آدمک مصنوعی که به جای پلیس بود، آمد و شد مردم و اتورادیوالکتریکها را با حرکت تند و خشک دستش تعیین میکرد، از چشمهای او نورهای رنگین تراوش میکرد و جادههای متحرک را با قوهی برق از حرکت نگه میداشت و دوباره به راه میانداخت. اعلانهای رنگین روی ابرهای مصنوعی نقش انداخته بود. در جلوی در تاتر رادیوویزییون که روبروی پنجرهی سوسن در آسمانخراش مقابل واقع شده بود، جمعیت زیادی در آمد و شد بودند. بالاکشها دائم پایین و بالا میآمد و اتورادیوها جلوی ساختمانها و مغازهها مسافر پیاده میکردند.
باغِ گردشگاه بزرگی که در طبقهی هیجده آسمانخراش مقابل بود از دور شلوغ، با درختهای بزرگ، نقش غیر معمولی درهم و متناسب با آبشار بلندش که از دور روشن بود، غیرطبیعی و شگفت انگیز به نظر میآمد. اتوژیرها که از دستگاه مرکزی کسب قوهی خورشید میکردند، پشت هم وارد میشدند. تمام شهر با آسمانخراشهای با شکوه، صورت یک قلعهی جنگی و یا لانهی حشرات را داشت. دورنمای آن کمکم محو و در تاریکی غوطه ور میشد. فقط هیکل کوه دماوند از طرف جنوب شهر خاموش، بلند، باشکوه، و تهدیدآمیز بود و از قلهی مخروطی آن بخار نارنجی رنگی بیرون میآمد. مثل این بود که تمام این شهر را یک جادوگر زبردست، ما فوق تصور آنچه میلیونها سال انسان در مخیلهی خودش پرورانیده بود، از عدم بوجود آورده بود.
این چشم انداز آرام، غمناک، شلوغ و افسونگر زیر آسمان گرم و هوای خفه، برای سوسن یکنواخت و غمانگیز بود و روح نیاکان، روح موروثی او را در جلو این همه تصنع شورش کرد. همهی این مردم، دوندگیهای آنها و تفریح یا کارشان در سوسن احساس تنفر تولید کرد و قلب حساس او را فشرد. این شورش، درونی بود. مثل اینکه خودش را محبوس و محدود شده حس میکرد، آرزو داشت فرار بکند، سر به بیابان بگذارد، برود در یک جنگل و خودش را پنهان بکند، بیاختیار جدار پنجره را جلو کشید. اتاق با روشنایی غیر مرئی، مانند روز روشن بود. سوسن دگمهی برقی کنار بدنهی دیوار را فشار داد و رفت روی تخت فلزی گوشهی اتاق روی بالش الاستیک دراز کشید. یک مرتبه تمام فضای اتاق را رنگ آبی بازی با بوی عطر مخصوصی که کمی زننده و مست کننده بود فرا گرفت. آهنگساز ملایمی شروع کرد به زدن، آهنگ به قدری لطیف بود مثل اینکه با آلات موسیقی معمولی و با دستهای معمولی زده نمیشد، یک ساز لطیف آسمانی بود.
چشمهای سوسن روی صفحهی تلهویزییون خیره شده بود که به جای روزنامه، وقایع روزانهی دنیا، اشخاص و دورنماهای طبیعی را به شکل برجسته و به رنگهای طبیعی خودشان و اگر میخواستند با صدا نمایش میداد. در این وقت دورنماهای طبیعی جزیرههای استرالیا از روی آن میگذشت، ولی پیدا بود که فکر سوسن جای دیگر است.
لباس سوسن خیلی ساده، زرد کدر به رنگ موهایش بود، پاپوشهایش به همان رنگ، چشمهایش درشت، مژههایش بلند، ابروها باریک، بازو و دستها و ساقهای پایش متناسب، سفید رنگ پریده بود و اندام موزون داشت. حالت قشنگی که به خودش گرفته بود بیشتر او را شبیه یک آدم مصنوعی یا یک عروسک کرده بود- آدمی که ممکن است در خواب ببینند و یا در مَثَلها و افسانههای جن و پری تصور بکنند، او را جلوه میداد و یا آدمی که یک نقاش زبردست با فکر خودش ایجاد بکند و از روی پردهی نقاشی جان بگیرد و بیرون بیاید. چهرهی او جوان و تودار بود، نه خوشحال به نظر میآمد و نه غمناک. نگاهش تیره بدون میل، بدون اراده و حرکاتش مانند عروسک قشنگی بود که نفس شیطانی و یا قوهی مافوق خدایی در آن روح دمیده باشد، به طوری که از ظاهر به روحیه، اخلاق و احساسات او نمیشد پی برد. از دور که روی تخت دراز کشیده بود مانند مجسمهی ظریف و شکنندهای به نظر میآمد که انسان جرأت نمیکرد او را لمس بکند، از ترس این که مبادا کنفت و پژمرده بشود. اتاقش نیز به تناسب او درست شده بود و با سلیقه و فکرش جور میآمد، به قدری اثاثیه، لباس تن او، حرکات و وضع اتاقش باهم جور بود که هرگاه یکی از صندلیها را دست خارجی جابجا میکرد تناسب همهی آنها به هم میخورد. چنین به نظر میآمد که زندگی سوسن روی تناسبها، آهنگها، رنگها، خطها، بوها و سازها و نقشهای زیبا اداره میشد. چنان که از سلیقهی لباس، از صندلی و فرش اتاق و طرز حالت و زندگی او، هر کسی حس میکرد او با هنر و برای هنر زنده بود.
اتاق او عجالتاً به صورت سه گوش درآمده بود و یکی از ضلعهای آن مدور بود و همهی این جدارهای متحرک از شیشههای کدر درست شده بود- شیشههای کلفت وسبک که نمیشکست و خاصیت Soundproof را دارا بود، یعنی صدای خارج را خفه میکرد و به علاوه هیچ وقت آتش نمیگرفت. همهی این جرزها متحرک بود و به هم راه داشت و قابل تغییر شکل بود. کف اتاق نرم و شبیه جدار الاستیکی بود که در آن هوا پر کرده باشند و صدای پا را خفه میکرد. دشک و بالش و درون مبلها همه از هوا پر شده بود. طرف چپ اتاق سرتاسر از پنجرههای متحرک بود و بغل آن به باغ وگلخانه باز میشد که رویش گنبد شیشهای داشت و در آن گیاههای عجیب و غریب روئیده بود و یک مار سفید بزرگ، خیلی آهسته برای خودش روی زمین میلغزید. دستگاههای هواسازی هوای اتاق را همیشه به درجهی معین نگه میداشت و جلوی هر دری یک چشم برقی پاسبانی مینمود و هم این که از فاصلهی معین، کسی را میدید زنگ میزد و در خودبهخود باز میشد.
در این بین که سوسن نگاهش به دورنمای جزایر استرالیا خیره شده بود، ناگهان تلهویزییون کوچک روی میز زنگ زد. سوسن نیمه تنه بلند شد. دگمهی آن را فشار داد، نگاه کرد، صورت رفیق نقاش آمریکائی خودش، تد را دید که روی صفحه ظاهر شد. سوسن گفت:«آلو، تد کجایی؟»
«همینجا، در کانار هستم. امروز با اِستراتُسفِر ایکسدو وارد شدم. میخواهی باهم حرف بزنیم؟»
«مانعی ندارد.»
رنگ صفحه دوباره کدر و تاریک شد. سوسن نیز به حالت اولش روی تخت دراز کشید. چند دقیقه بعد، درِ یک لتهی اتاق زنگ زد و خودبهخود باز شد و تد، که جوان بلند بالای خوشگلی بود وارد اتاق گردید. پشت سر او در بسته شد. اول تد از بوی عطر، صدای ساز و به خصوص از تماشای سوسن دم در ایستاد. مانند یک نفر طرفدار و خبرهی صنعت شناس به او نگاه کرد، سرش را تکان داد، جلو رفت و گفت:«بازهم درفکر؟»
سوسن سرش را تکان داد، تد روی صندلی کنار تخت نشست، نگاهی به گلخانهی مصنوعی انداخت که درش نیمه باز بود و متوجهی مار سفید شد که آهسته میلغزید و از در بیرون میآمد، از سوسن پرسید:«این مار که نمیزند!»
«نه، حیوانکی شیشی به کسی کار ندارد.»
تد خم شد و کتابی را از طبقهی دوم میز برداشت که پهلویش ماشین خوانای واتسن گذاشته شده بود، پشت کتاب نوشته بود: Entomologie Romancee با تعجب گفت:«هلالا، از کی تا حالا حشرهشناس شدهای، آنجا مار، اینجا کتاب حشرات!»
«این برای مجسمه بود.»
«راستی سوسو کار تازه چه در دست داری؟»
«چیز مهمی ندارم.»
ناگهان در اتاق باز شد و دختر سیاه کوچکی، سر تا پا لخت با چشمهای درشت و موهای تابدار وزکرده، لبهای سرخ که به بازو و مچ پایش حلقههای کلفت طلایی بود، با گامهای شمرده وارد شد. سینی کوچک چوبیی که در آن دو گیلاس بود، در دست داشت. گیلاسها را روی میز گذاشت، در هر کدام یک ساقه کاه بود و مشروب سبز رنگی در آنها میجوشید. دوباره بدون اینکه کلمهای حرف بزند، از همان در خارج شد. تد از ساقهی کاه مشروب را چشید، مزهی آن لطیف، سرد و گوارا بود. مستی ملایمی داشت. سوسن بلند شد، سر کاه را مکید، رها کرد و پرسید:«چه خبر تازهای؟»
«همان آخر دنیا.»
«آخر دنیا؟»
«ببخشید، انقراض نسل بشر، میخواهند همهی مردم را در شهرها جمع بکنند و با قوهی گاز و یا به وسیلهی دیگر، همه را نابود بکنند، تا نژاد بشر آزاد بشود!»
«در اخبار شبتاب دیدم. گویا فقط منتظر لُختیها هستند.»
«یک دسته از آنها گم شدهاند، ولی دیروز نمایندهی آنها با شرایطی حاضر شده بود که تسلیم بشود.»
«تا در خودکشی عمومی شرکت بکنند!»
«ولی دوباره در خبر دیشب نشان میداد که نتوانستند با لختیها کنار بیایند و همه منتظر پیشنهاد پروفسور راک هستند. چون امشب قرار است که پروفسور راک راه تازهای به دنیا پیشنهاد بکند.»
«اوهوه، راه تازه!»
«نمیدانم این چه اصراری است، حتماً همهی افراد بشر حاضر نیستند ولی اکثریت رأی قطعی داده.»
«بهتر است که حرفش را نزنیم. من از لفظ اکثریت و اقلیت و بشر و هم چنین کسانی که مبتلا به جنون خدمت به جامعه هستند و از این جور چیزها بدم میآید. خوب بود همین طور ناگهانی تمام میشدیم. من از چیزهایی که قبلاً نقشهاش را بکشند بدم میآید. وانگهی مرگ دسته جمعی بیمزه است.»
«پس برویم کارهای تازه را تماشا بکنیم.»
تد و سوسن باهم بلند شدند، سوسن کنار دیوار، دگمهای را فشار داد، بدنهی دیوار از هم باز و اتاق کارگاه پدیدار شد. آنها وارد شدند. مجسمههای نیمه کاره، اسباب و ادوات، ماشینهای کوچک الکتریکی درهموبرهم ریخته بود. یک مجسمهی بلند، سه پهلو جلوی پردهی مخمل خاکستری رنگی گذاشته شده بود. یک طرف زمینهی آن از دانههای برجسته، شبیه تخم کرم ابریشم بود. میان آن یک کرم بزرگ روی برگ توت مشغول خوردن بود و روی پایهی زیرش نوشته شده بود: «بچگی یا نادانی». طرف دیگرش همین کرم بود در پیله دور خودش را تنیده و اطراف آن شاخه و برگ درخت توت بود. زیر آن نوشته بود: «تفکر یا عقلرسی». و به پهلوی سوم آن همان پیله به شکل پروانهی طلایی درآمده و به سوی یک ستارهی کوچک پرواز میکرد، زیر آن نوشته بود: «مرگ یا آزادی». همهی این مجسمه از مادهی شفاف متبلور ساخته شده بود. تد بعد از دقت گفت:«سوسو باز هم خیالپرستی؟ گویا این موضوع از پیشنهاد خودکشی عمومی به تو الهام شده.»
سوسن شانههایش را بالا انداخت.
«ببین سوسو، تو روح را مسخره کردهای، حالت این پروانه، چشمهای مسخرهآمیزش، این ستارهی کور که گوشهی آسمان چشمک میزند، یک رمز، یک استعارهی روحی را به صورت مسخرهآمیز درآورده. مثل این است که خواستهای کوچکی فکر و تشبیهات بچگانهی مردمان سه هزار سال پیش را نشان بدهی.»
«شاید!»
«پس چرا کار میکنی، چرا به خودت زحمت میدهی؟ مگر تصمیم نگرفتهاند که نژاد بشر نابود بشود. مدتی است که من از نقاشی دست کشیدهام.»
«کی به تو گفته بود که من برای بشر کار میکنم؟ بر فرض هم که بشر نابود شد و کارهایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک. چون حالا من از کار خودم کیف میکنم و همین کافی است.»
«در صورتی که کیفهای بهتر هست، کیف تنبلی، کیف عشق، کیف شبهای مهتاب. آیا اینها بهتر نیست؟ باید دم را غنیمت دانست. گیرم که بشر هم بود، بعد از آن که مردیم چه اهمیتی دارد که یادگار موهوم ما در کلهی یک دسته میکروب که روی زمین میغلطد، بماند یا نه. و از کارهایمان دیگران کیف بکنند یا نکنند؟»
«در صورتی که همه چیز گذرنده است و دنیا روزی آخر خواهد شد باز هم بچه درد میخورد؟ کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همهاش فراموش میشود، همهاش موهوم است یک موهوم بزرگ!»
«دنیا آخر نمیشود، فقط بشر تمام میشود آن هم به دست خودش.»
«چه فرقی دارد؟ هر جنبندهای دنیا را یک جور تصور میکند و زمانی که مرد، دنیای او با خودش میمیرد. وانگهی، در صورتی که بالاخره زندگی روی زمین خاموش خواهد شد، پس بهتر آن است که بشر به میل و ارادهی خودش این کار را انجام بدهد. چه اهمیتی دارد!»
«پس این روحی که به آن معتقدی، بعد از آن که خورشید مثل قطرهی ژاله در فضا تبخیر شد و همه رفتند پی کارشان، این روح شبپرهی تو که با چشمهای تمسخرآمیز به ستارهی کور خیره شده، در فضای سرگردان چه میکند؟ آیا موزهی مخصوصی هست که این همه روحهای زرد ناخوش و رنجور را رویشان نمره میگذارند و در آنجا نگه میدارند؟ این فکر از خودپسندی بشر سه هزارسال پیش است که دنیای موهومی، ورای دنیای مادی برای خودش تصور کرده، ولی بعد از آن که جسم معدوم شد سایهاش نمیماند.»
«مقصود مرا نفهمیدی. من به یک روح مستقل و مطلق که بعد از تن بتواند زندگی جداگانهای بکند معتقد نیستم. ولی مجموع خواص معنوی که تشکیل شخصیت هر کس و هر جنبندهای را میدهد، روح اوست. پروانه هم دارای یک دسته خواص مادی و روحی است که همهی آنها تشکیل وجود او را میدهد. مگر نه این که افکار و تصورات ما خارج از طبیعت نیست و همان طوری که جسم ما موادی که از طبیعت گرفته پس از مرگ به آن رد میکند. چرا افکار و اشکالی که از طبیعت به ما الهام میشود از بین برود؟ این اشکال هم پس از مرگ تجزیه میشود، ولی نیست نمیشود و بعدها ممکن است در سرهای دیگر، مانند عکس روی شیشهی عکاسی، تأثیر بکند. همان طوری که ذرات تن ما در تن دیگران میرود.»
«باید یک فصل تازه به روانشناسی و یا الاهیات قدیم حاشیه بروی. من ربطی میان آینه و جسمی که روی آب منعکس میشود نمیبینم. اگر میخواهی اسم این را روح بگذاری باشد، ولی به نظر من چون آرتیست حساستر از دیگران است بهتر از سایرین کثافتها و احتیاجات خشن زندگی را میبیند، برای این که راه فرار پیدا کند و خودش را گول بزند، زندگی را آن طوری که میخواهد، نه آن طوری که هست در تراوشهای خودش مینمایاند. ولی این ربطی به روح ندارد، فقط یک ناخوشی است.»
«این هم فرضی است.»
«چون آرتیست بیشتر از سایر مردم درد میکشد و همین یک جور ناخوشی است، آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد، و خوب عشقورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همهی اینها بدبختی است، نکبت میآورد. لُختیها عاقلند که میگویند باید به طبیعت برگشت، انسان هر چه از طبیعت دور بشود بدبختتر میشود. آفتاب طلایی، چشمههای درخشان، میوههای گوارا، هوای لطیف.»
«تبریک میگویم، شاعر هم شدهای!»
«از روزی که… تو را دوست دارم… از وقتی که عاشق تو شدهام، همه چیز به نظرم قشنگ میآید. تنها تو در دسترس من نیستی، برای همین بود که دیوانهوار کارهایم را گذاشتم و به دیدن تو آمدم.»
«اوه، چه اضطرابی! چه شاعرانه! محتاج به مقدمه نبود، چرا آنقدر مرموز حرف میزنی، چرا زیر لفافه گفتگو میکنی؟ این عادت مردمان سه هزار سال پیش بود. لابد عشقت هم عشق افلاطونی است.»
«نه، عشق خودم، عشق من، عشق دیگران برایم دلیل نمیشود، آن طوری که خودم حس میکنم، آن طوری که خودم میدانم. میخواهم که از من پرهیز بکنی…نمیخواستم که این مطلب را بگویم، ولی حالا که دنیا تمام میشود، حالا که نژاد بشر معدوم میشود، حالا آمدم به تو بگویم.»
«متشکرم، ولی آنقدر بدان که بچهای… بچه ننه! تو از درد عشق کیف میکنی نه از عشق. و این درد عشق است که تو را هنرمند کرده. این عشق، کشته شده است. اگر میخواهی امتحان بکنی من الان حاضرم. این هم تخت خواب. (اشاره کرد به تخت)»
«خواهش میکنم آنقدر با من سخت نباش، خواهش میکنم باقیش را نگو، نمیخواهم که حرفت را تمام بکنی، اقرار میکنم که قدیمی هستم، کاشکی مثل زمان قدیم شراب میخوردم، میآمدم توی کوچه از پشت پنجرهی خانهی گلی کوتاه، جلوی چراغ سایه، تو را میدیدم و همان جا تا صبح پشت پنجرهی تو میخوابیدم.»
«و از پشت پنجره سایهی مرا با مرد دیگر میدیدی که مشغول معاشقه هستیم!»
«همین را میخواهم.»
«نه اشتباه میکنی، آیا هیچ وقت مرا در خواب ندیدهای؟»
«چرا فقط یک بار و از خودم بیزار شدم.»
«همان طوری که مرا در خواب دیدهای، همان طور مرا میخواهی. آن به طور حقیقی بوده، خودت اشتباه میکنی. همین شهوت کشته شده است که به این صورت درآمده.»
«خواب دیدم که تو را کشتهام و مردهات را در آغوش کشیدهام.»
«باز هم حاضرم. میتوانی خوابت را در بیداری تعبیر بکنی.»
«چه دورهی شومی!»
«برعکس، چند قرن تمدن پست آن را بد دانسته، یک دسته ناخوش و شهوتپرست برای استفادهی خودشان، برای احتکار، عشقورزی را به آسمان رسانیده بودند. امروز دوباره به طبیعت برگشته، نتیجهی طبیعی خودش را سیر کرده. وانگهی عادات و کیفها تغییر میکند، امروزه زن کسل کننده شده و مشروب سردرد میآورد.»
«در چه دورهی مادی و بیشرمی زندگی میکنیم! حالا پی میبرم که انهدام نسل بشر نتیجهی عقلانی دورهی ماست، ولی به طور کلی بشر در باطن همیشه یک جور بوده، یک جور احساسات داشته و یک جور فکر کرده، از این حیث آدم امروزه با آدممیمون بیست هزار سال پیش فرقی نکرده. ولی تمدن تغییرات ظاهری به آن داده است. همه این احساسات امروزه ساختگی است. حق به جانب لُختیهاست که پشت پا به تمدن بشر زدهاند. چون با ارث میلیونها سال که پشت سر ماست، انسان همیشه از دیدن جنگل، سبزه، گل و بلبل بیشتر کیف میبرد تا از قصرهایی که از افکار متمدن ناخوش درست کرده، چون که بشر میلیونها سال زیر شاخهی درختها خوابیده، آرامش جنگل را حس کرده، صبح زود از آواز پرندگان بیدار شده، شبهای مهتاب به آسمان نگاه کرده و حالا به واسطهی محروم ماندن از این کیفها است، به واسطهی دور افتادن از محیط طبیعی خودش است که به صورت امروزه درآمده. مثلاً من از مهتاب بیشتر کیف میبرم، هر وقت به ماه نگاه میکنم فکر میکنم که نیاکان انسان همه به آن نگاه کردهاند، جلوی آن فکر کردهاند. گریه کردهاند و ماه سرد و بیاعتنا درآمده و غروب کرده. مثل این است که یادگار آنها در آن مانده است. من از مهتاب بیشتر کیف میکنم تا از بهترین چراغهایی که بشر اختراع کرده، همهی اختراعات انسان و نتیجهی افکار او، اصلش از همان احساست موروثی است. چرا عشق، که اولین احتیاج طبیعی بوده، از این قانون خارج باشد؟»
«منطق قشنگی است! باید توی رادیو حرف بزنی تا همه استفاده بکنند! ولی عشق نه پستتر و نه عالیتر از احتیاجات دیگر است. یک احتیاج طبیعی است مثل خوردن و خوابیدن. امروزه عشق و تاتر از هم مجزا شده، تو از مردمان قدیم هستی، ترسو، کم جرأت. برو خودت را معالجه بکن!»
«من میدانم تو به این سختی هم که میخواهی خودت را نشان بدهی نیستی، پس چرا مرا رد کردی، پس چرا هر دفعه به تو اظهار کردم به من جواب منفی دادی؟ اما حالا.»
«چون که از کار خودم بیشتر از عشق کیف میبردم.»
در این وقت از اتاق صدای زنگ اخبار شبتاب بلند شد، تد هراسان گفت:«گوش کن، باید خبر مهم باشد.»
«من از این خبرها خسته شدهام، هرچه زودتر کلک را بکنند هم خودشان و هم سایرین را آسوده بکنند.»
«نه، چه تعجیلی است؟ این هم خودش تفریح دارد.»
تد دست سوسن را گرفت، وارد اتاق شدند، سوسن دگمهی کنار تله ویزییون را فشار داد، صفحه اول رنگبهرنگ شد و بعد رویش نوشته شد: لابراتوار پروفسور راک. سوسن دستش را به گردن تد گذاشت و چند قدم دورتر به تماشا ایستادند.
روی پرده مردی ظاهر شد که پشت میز بزرگی نشسته بود، جلوی او چند لوله شیشه و دواهای مختلف بود. اول مثل این بود که کاغذی را نگاه میکند، بعد سرش را بلند کرد و با لحن طبیعی و چهرهی تودار گفت:«امروز بیست هزار سال است که آدم روی زمین پیدا شده و در تمام این مدت آدمیزاد کوشیده و با عناصر طبیعت جنگیده و فکر کرده تا نواقص طبیعت را رفع بکند و یک دلیل و منطقی برای زندگی پیدا بکند. امروزه همهی عقاید، مذاهب و همهی فرضیات بشر سنجیده و آزموده شده. ولی هیچ کدام از آنها نتوانسته آدمیزاد را خوشبخت، راضی و آسوده بکند. امروزه با وجود این که همهی قوای طبیعت بازیچه و دست نشاندهی آدمیزاد شده، از قعر دریا تا اوج آسمانها دیگر رمز و اسراری برایمان باقی نگذاشته و از قوایی که ما را احاطه کرده استفادههای بزرگ میکنیم، مانند به کار بردن انرژی آبها و نور خورشید، امروزه با وجود این که هر گونه آسایش از حیث خورد و خوراک و پوشاک و خانه و شهوت و گردش، در دسترس همهی مردم است- همان چیزی که پدران سادهی ما همیشه آرزو میکردند و بهشت خودشان را مطابق همین آرزو تصور میکردند- در سایهی علم و کوشش انسان برای همهی مردم میسر شده است. سرما، گرما، پیری، دیوانگی، ناخوشی، جنگ، کشتار، رقابت بین طبقات، حتی جنایات و دزدی، همهی اینها را ترقی علم از بین برده و همهی دشمنان بشر را مقهور کرده است. ولی بدبختی دیگر، فکر مردم به همان تناسب ترقی کرده است. در سه هزار سال پیش یک نفر آدم معمولی که به قدر بخورونمیر و لباس خودش پول در میآورد، یک زن، یک خانه و یک مشت خرافات داشت، خوشبخت بود، در کثافت خودش میغلطید و شکر خدایش را میکرد تا بمیرد- این زندگی تنبل و خوشگذارانی قدیم را امروزه علوم هزار مرتبه عالیتر و بهتر برای همه فراهم میسازد. امروزه در تحت مراقبت چشمهای الکتریک با جزئی توجه در گرمخانههای مخصوص، میلیونها خروار میوه، گندم، سبزی، و مادهی مغذی اِرزاتز که از سلولز درختهای منطقهی گرمسیر استخراج میشود، ما را از هر گونه رنج و زحمت بیهوده بینیاز میکند، امروزه به کمک ماشینهای برقی و با طریقههای علمی پنبه، پشم و ابریشم پرورش میکنند و پارچه میشود و همهی مردم بدون پرداخت و یا مبادله، از آن استفاده میکنند. جوانی ابدی، این آرزوی کهنهی بشر، عملی شده. نواقص صورتها رفع میشود، سن بیاندازه زیاد شده، زن و عشق برای همه میسر است، ناخوشیها را میکروبخوار از بین برده، زمین برای بشر کوچک شده، تمام زمین را میشود در زمان خیلی کم و با سرعت عجیب پیمود. با ستارهها رابطه پیدا کردهایم- مگر طبیعت چه به انسان داده بود؟ هیچ، گرما، سرما، گرسنگی، پیری، ناخوشی و جنگ با عناصر. امروزه، انسان در این کشمکش فتح کرده و به آن چه آرزو میکرده، رسیده است. ولی از همهی این ترقیات مهمتر، فتح بزرگ آدمیزاد، فتح خرافات، آزادی افکار، راستی و ترقی فکر در طبقات مختلف است. امروزه دیگر کسی احتیاج به عبارت پردازی و استعمال لغات قلنبهی توخالی ندارد و کسی نمیتواند کس دیگر را گول بزند. ترقی زبان علمی از مهمترین ترقیات بشر به شمار میآید، زیرا زبان علمی ساده، بیپرده و عاری از هر گونه تشبهات و استعارات لوس و بیمزه شده که نمیشود آن را سیصد جور تعبیر کرد. ببخشید سر شما را درد آوردم، این مطالب را همه میدانند و لازم به تکرار نبود. پس از این قرار، بشرِ امروز باید خودش را خوشبختترین بشر دورههای تاریخی بداند، آیا دیگر چه میخواهد؟
اما همین ترقی فکر و باز شدن چشم مردم است که آنها را بدبخت کرده، با وجود همهی این ترقیات مردم بیش از پیش ناراضی هستند و درد میکشند. این درد فلسفی، این دردی که خیام در سه هزار سال پیش به آن پی برده بود و گفته ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم، نایند دگر! باید دوایی برای این درد پیدا کرد.چون باید اقرار بکنیم که از این حیث فرقی با آن زمان نکردهایم و امروزه هم میتوانیم با خیام دم بگیریم. زندگی تاریک و بیمقصد، مردم را به انستیتو دوتانازی راهنمایی میکند و خودکشی یک موضوع عمومی شده. به طوری که بیاغراق میشود گفت کسی به مرگ طبیعی نمیمیرد. پس نه علوم و نه عقاید گوناگون و نه فرضهای فلسفی، نتوانسته از دردهای روحی بشر بکاهد. آیا لازم است او را گول بزنیم و مثل چند هزار سال پیش در چشم مردم خاک بپاشیم؟ ولی خوشبختانه از این فکر پست جز یک یادگار تاریخی بیش نماند. آیا زمین و خورشید ما روزی از بین نخواهد رفت؟ مطابق حساب دقیقی که پروفسور روانشید کرده تا سه هزار و پانصد سال دیگر زمین سرد میشود و از انرژی خورشید میکاهد. به طوری که خطر مرگ روی زمین را تهدید میکند و دو هزار سال دیگر به کلی زندگی خاموش میشود. پس این آخرین پیروزی فکر بشر است که خودش را چشم بسته تسلیم قوای کور طبیعت و حوادث آن نکند و آن قدر شجاعت در او پیدا شده که به میل و رضایت، خودش را در نیستی جاودان غوطهور بکند. آخرین فتح بشر، آزادی او از قید احتیاجات زندگی خواهد بود. یعنی اضمحلال و نابود شدن نژاد او از روی زمین.
در کنگرهی اخیری که در شهر M3 تشکیل شد دوازده هزار نفر از علمای روی کرهی زمین رأی دادند که این کار بشود و تقریباً همهی مردم دنیا رضایت خودشان را برای انهدام نسل بشر اعلام کردند. در چندی پیش، همکار عزیزم پروفسور شوک پیشنهاد کرد که همهی مردم را در شهرهای بزرگ جمعآوری بکنند و به وسیلهی قوهی رادیوزیل آنها را معدوم بکنند. پرفسور هوپ پیشنهاد کرد به وسیلهی هوپومیت اهالی شهرها را معدوم بکنند، پروفسور شیدوش پیشنهاد کرد به وسیلهی رنگ کشنده مردم را بکشند، دکتر بالد عقیدهاش این بود که با جریان اوزوژن همه را خفه بکنند تا به طرز خوش و آرام تمام بکنند و مطابق سرشماری اخیری که از انستیتوی دوتانازی به دست آمده در این روزها هر روز متجاوز از بیستوپنج هزار نفر خودکشی کردهاند، تا این که از زجر و کشتار دسته جمعی فرار کنند. پس به طوری که ملاحظه میشود همهی اینها، راههایی که فرض کردهاند، خشن و وحشیانه است و علاوه بر این که نتیجهی قطعی نمیدهد، به جای این که درد و شکنجه را از روی زمین براندازد آن را بدتر و سختتر میکند. لابد خواهید گفت این درد برای یک بار است و بعد تمام میشود، ولی چیزی که مهم است همین مردمان زندهی کنونی هستند که آنها را فراموش کردهاند. باید فکری به حال آنها کرد، باید از درد آنها جلوگیری بشود. به علاوه ممکن است پس از همهی دقتها برای فرار از درد، دستهای جان به سلامت ببرند و زنده بمانند و نتیجهی همهی زحمتهایمان به باد برود و زمین به همان صورت اول در بیاید- چون مقصود ما از این کار این است که درد را از روی زمین براندازیم نه این که به آن بیفزاییم. اینک من یک پیشنهاد بر پیشنهادهای دیگران میافزایم و آن را پس از بیست سال تجربه و آزمایش روزانه به دست آوردهام که عبارتست از سروم مخصوص به نام سروم گگن لیبس لایدن شافت چون عنوان آن مفصل است بهتر این است که آن را به نام «س.گ.ل.ل» بنامیم. خاصیت این سروم آنست که نه تنها وسیلهی تولید مثل را از بین میبرد، بلکه به کلی میل و رغبت شهوت را سلب میکند. بدون این که لطمهای در سلامتی جسمانی و فکری اشخاص برساند. پس استعمال این سروم بهترین راه است برای خنثا کردن تودهی عوام که به مرگ عمومی تن در نمیدهند، ولی افراد لایق و برگزیده بی شک بر طبق فلسفهی Suicide of the fittest رفتار خواهد کرد. مدت بیست سال است که این سروم را روی آدمها و جانوران آزمودهام و همیشه نتیجهی مثبت داده است. خوبست بیش از این که این سروم را عملاً به معرض امتحان بگذارم چند نمونهی زنده از تأثیر این سروم را نشان بدهم.»
در این وقت پرفسور راک از پشت میز بلند شد و به وسیلهی دگمهی برقی، جدار اتاق عقب رفت، در اتاق مجاور، مرد جوانی ظاهر شد که لخت روی صندلی نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زن خوشگلی هم سرتا پا لخت، نزدیک او نشسته بود. پرفسور راک به آن مرد اشاره کرد و گفت:«خواهش میکنم تأثیر سرم «س.گ.ل.ل» را در خودتان بگویید.»
آن مرد بلند شد وگفت:«من خیلی شهوت پرست بودم و همهی وقتم صرف این کار میشد، چندین بار عمل کردم و شعاع Rayon Vb را امتحان کردم، تغییری پیدا نشد. بعد از استعمال «س.گ.ل.ل» حالا دیگر از این تهییج و میلی که دائم مرا وسوسه میکرد به کلی آزاد شدهام. من برای همین زن (اشاره) میمردم و علاقهی من از راه شهوت بود، ولی حالا فقط باهم رفیق هستیم. اما نمیتوانم بگویم که بدبختم، برعکس یک آسایش و آرامش مخصوصی در من تولید شده. مثل این است که به میل و آرزوی خودم رسیدهام، به قدری وضعیت روی زمین و عشقورزی به نظر ما خندهآور شده که اندازه ندارد. در هر صورت من باید از پروفسور راک تشکر بکنم که زندگیم را آرام و آسوده کرد.»
پرفسور راک گفت:«حالا من یک نمونه از هزارها را به شما نشان میدهم. الان میمون Anthropopitheque جد بزرگوار آدمیزاد را ملاحظه خواهید کرد.»
در دیگر را باز کرد، از دالانی گذشت. دیوار دیگری را به وسیلهی دگمهی برقی حرکت داد. اتاقی پدیدار شد که در آن دو میمون نر و مادهی بزرگ به حالت افسرده، یکی روی تخت خوابیده بود و دیگری دست زیر چانهاش زده و روی صندلی یله داده بود. پرفسور راک گفت:«این نسل گمشدهای است که امروزه، ما با وسایل علمی و از اختلاط خون چندین میمون به دست آوردهایم و نماینده رشتهی خاندان گمشده و اسلاف آدمیزاد است. حالا اجازه بدهید من به جای این زن و شوهر بیزبان و بیشهوت حرف بزنم. اینها الان هیچ میل و خواهشی ندارند، یازده سال است که از حیث هوش و قوه، فرقی نکردهاند، بلکه میخواهم بگویم فکر آنها دقیقتر شده، مزاج آنها رو به بهبودی است. ولی تنها میل و شهوت درآنها کشته شده. از شیطنت آنها کاسته، جاسنگین و بیآزار شدهاند و حالا ما ناهار و شاممان را سر یک میز با هم میخوریم. پس ملاحظه بکنید سروم «س.گ.ل.ل» علاوه بر اینکه آرامش کلی در اشخاص تولید میکند، هیچ زیانی از لحاظ جسمانی و فکری ندارد، فقط از پیدایش نسل بعد جلوگیری میکند و به این وسیله بعد از نسل حاضر دیگر کسی بوجود نمیآید و نژاد بشر آهسته و آرام و آسوده خودبهخود از بین میرود. حالا صبر بکنید، در لابراتوار خودم تاثیر سرم «س.گ.ل.ل» را روی جانوران و حتی گیاهها و سلولها نشان بدهم و بعد هم دانشمندان بزرگ عقیدهی خودشان را اظهار خواهند کرد.»
تد دست سوسن را گرفت، کنار کشید و گفت: «بس است، بس است…»
سوسن پیچ کنار صفحه را پیچاند، صدای خِرخِر بلند شد و جریان قطع گردید. تد گفت:«سوسو، سوسی جان چه میگویی؟ همهی اینها دیوانگی نیست؟»
«نهایت عقل است.»
«ببین ما در چه دورهای زندگی میکنیم. عشق، دوستی، علاقه و همهی اینها از بین رفته و لغات پوچ شده. من نمیتوانم این صورتهای بیحرکت، این قیافههایی که از چوب تراشیده شده ببینم. حقیقتاً بشر دیوانه شده و در یک حرکت ناشی از جنون و تکبر میرود نطفهی مقدّس انسان را معدوم بکند!»
«اوهو! حالا به رسیدیم. نطفهی مقدّس! چه صفت غریبی! تو همین الان به من ایراد میگرفتی که چرا از مجسمهای که ساختهام ممکن بود تعبیر روح بشود، حالا خودت نطفهی مقدّس قایل میشوی؟ بر عکس چه فتح بزرگی است که این نطفهی مقدّس با همهی جنایات، زجرها، قشنگیها و احمقیهایش نابود بشود. زمین میلیونها سال آرام و آسوده دور خودش گردید. پیدایش بشر در مقابل عمر زمین مانند یک روز بیش نیست و این روزِ اغتشاش روی کره زمین بود. همهی هستیها را به ستوه آورد. نظم و آرامش طبیعت را به هم زد، بگذار دوباره این آرامش به زمین رد بشود.»
«اما با این طرز وحشیانه؟»
«گمان میکنی میل مرگ ضعیفتر از میل به زندگی است؟ همیشه عشق و مرگ باهم توأم است، همیشه بشر در عین اینکه به اسم جنگ و مبارزهی زندگی کوشیده، در حقیقت خواستار مرگ بوده، امروز آزاد شده و با وجود اینکه همهی وسایل زندگی راحت برایش فراهم است، ولی بازهم میل مرگ در بشر کشته نشده، بلکه قویتر شده و یکجور القای خودبهخود و عمومی شده، به طوری که همهی مردم به بیطاقتی آرزوی نیستی دسته جمعی را میکنند و برای مرگ میجنگندThe struggle for Death این نتیجهی منطقی وجود آدمیزاد است.»
«من دارم دیوانه میشود، سوسوی من، سوسی جان، من الان میروم، ولی یک کلمه، تنها یک کلمه به من جواب بده. نمیدانی تا چه اندازه این کلمه اگر چه به قول تو پوچ، اما برای من ارزش دارد. یک کلمه بگو که دوستت دارم یا از تو متنفرم، فحش بده، ناسزا بگو، مرا از اتاقت بیرون بکن. ولی آنقدر ساکت، خونسرد، آرام و بیقید نباش، من میدانم همهی اینها ساختگی است، ظاهری است، قلب و احساسات بشر هیچ وقت عوض نمیشود.اگر روزی بشر میتوانست مدار زمین را هم به دور خورشید تغییر بدهد، اگر خودش را به ستارهی سیرییوس Sirius هم میرسانید، همان آدمیزاد ضعیف و ترسو و احساساتی بود. نگاههای غمناک این میمون را دیدی، پر از روح، پر از احساسات بود، همین روح مورثی بشر است. یک کلمه به من جواب بده، به من فحش بده…»
«بچه، چه بچهی بزرگی؟ تو هنوز آدم دو هزار سال پیش هستی، نمونه خوبی برای موزهی Anthropologie هستی، این همه دخترهای خوشگل، این همه وسایل تفریح هست، دیگر منتظر چه هستی؟»
«همهی اینها به نظرم یکسان است، من تو را برای عشق معمولی آن طوری که تصور میکنی نمیخواهم، روحم نمیتواند از تو جدا بشود.»
«روح؟ چه مسخرهای ! حالا خوب میبینم که تأثیر میمونهای بزرگ، به قول پرفسور راک اجداد بزرگوارمان، زیاد در تو مانده است.»
تد تا نزدیک در رفت، مکث کرد، مثل این که میخواست چیزی بگوید، دوباره برگشت. در خودبهخود باز شد و آهسته پشت سر او بسته گردید.
شش ماه از این بین گذشت و سروم کشندهی شهوت را به همهی مردم زدند. ولی بر خلاف انتظار تأثیر غریبی کرد، زیرا که در لابراتوار در مایع و مقدار مواد سروم اشتباه شد، به طوری که شهوت را نکشت، ولی وسیلهی دفع آن را خنثا کرد. از این رو یک جنون عمومی به مردم دست داد، همهی مردم به اقسام گوناگون خودکشی میکردند. پرفسور راک نیز خودش را کشت و روی صفحهی تلهویزییون که روشن میشد پوشیده شده بود از خودکشیها، حرکات جنونآمیز، کارخانههایی که منفجر میشد، مردمی که در شهرها دستهدسته فریاد میکردند، مردی که چشم خودش را از کاسه درمیآورد، زنی که در کاسهی سر بچهاش مشروب مینوشید یا دختری که در اتاق خودش گل و عکسهای شهوت انگیز جمع کرده بود و خودش را کشته بود. سستیها و احساسات بچگانه در بشر به منتها درجهی سختی رسیده بود، همهی این صورتهای آرام و بیحرکت چین افتاده بود، پیر شده بود. نظم شهرها به هم خورده بود. اغلب قوهی برق میایستاد، ماشینها به هم میخورد، صدای فریاد و هیاهو شنیده میشد و کسی به کسی نبود. جمع کردن مردهها مشکل شده بود، کورههایی که مردهها را تبدیل به خاکستر میکرد، متصل درکار بود و با وجود این، احتیاج شهرها را کفاف نمیداد. نقاشان و صنعتگران موضوعهایشان شهوتانگیز شده بود، سازهای شهوتانگیز، پردههای شهوتانگیز، افکار شهوتانگیز و متفکرین همهی وقتشان صرف موضوعهای شهوتی میشد. پیشآمد دیگری برای شهر کانار روی داد و آن این بود که در کوه دماوند آثار آتشفشانی پدیدار شده بود. زمین لرزههای پیدرپی میشد. اگر چه روز، ساعت و دقیقهی آتشفشانی را سیسمگرافهای قوی قبلاً تعیین کرده بود، ولی کسی به این موضوع اهمیت نمیداد.
این تغییرات در زندگی سوسن تأثیر کلی کرد، بعد از تلقیح سروم «س.گ.ل.ل» وضع او شوریده، با رنگ پریده مایل به زردی، در اتاقش عطر شهوتانگیز در هوا پراکنده بود و ساز شهوتی دائم میزد. روی هر میزی یک شیشه مشروب و گیلاس گذاشته شده بود. اتاق او درهم و برهم و صورت خانهای را داشت که بعد از چپو در آن عیش بکنند و مشروب بخورند و بعد آن را ترک بکنند.
یک روز که سوسن در اتاق خودش جلوی پنجره نشسته بود به بیرون نگاه میکرد. آسمانخراش روبروی پنجرهی او خراب، سوخته با شیشههای شکستهی دودزده پیدا بود، اتورادیوهای شکسته، فاصله به فاصله در جادهای که از کمرکش آن بالا میرفت افتاده بود، مردم هراسان، دیوانهوار در حرکت بودند، صدای همهمه از آن پایین میآمد. جادههای متحرک همه ایستاده بود و در باغ گردشگاه طبقه هیجده آسمانخراش، گروه انبوهی هاجوواج در هم میلولیدند، دستهای نمایش میدادند، یک گلهی آن ساز میزدند و میرقصیدند، در این بین که سوسن مشغول تماشا بود، در اتاق زنگ زد و باز شد. تد با حالت شوریده وارد شد، در این اواخر چندین بار تد به دیدن سوسن آمده بود، ولی سوسن همیشه مشغول ساختن مجسمهای بود که به او نشان نمیداد و وعده داده بود که بعد از اتمامش آن را نشان بدهد. در ابتدا سوسن به قدری مشغول تماشای بیرون بود که ملتفت تد نشد. تد جلو آمد گفت:«هان، به چه نگاه میکنی؟»
«فتح عشق را تماشا میکنم.»
«حالا حرف مرا باور میکنی؟ این همان حس عشق بود. همان دام طبیعت برای تولید مثل بود که تمام میل به زندگی، دوندگی و تمدن بشر روی آن بنا شده بود و حالا که این حس را از او گرفتند، ببین چطور نتیجهی هزاران سال فکر و زحمت خودش را از روی تحقیر نابود میکند، و فکر، انرژی و علاقهی او به زندگی بریده شد.»
«چه از این بهتر که آدمیزاد شوریده و طاغی زیر همهی قوانین طبیعت بزند- طبیعتی که تاکنون او را اسیر و دست نشاندهی خودش کرده بود. بگذار خراب بکند، خراب کردن هم کیف دارد. به جای این که طبیعت بعدها خرده خرده خراب بکند، بهتر آن است که به دست خودش خراب بشود. حس انهدام و حس ایجاد، یک مو از هم فاصله دارد.»
«آیا تو حاضر هستی مجسمههایت را بشکنی؟»
«آسوده باش، من همهی آنها را شکستم، و با مصالح آنها یک مجسمهی دیگر ساختم، فقط یکی بیشتر باقی نمانده.»
«مجسمهی کرم ابریشم را هم شکستی؟»
«آن هم برایم قدیمی شده بود، از آن دیگر کیف نمیکردم.»
«پس برویم این مجسمهی تازه را ببینیم، گمان میکنم که امروز دیگر اجازه میدهی!»
هر دو از جا بلند شدند و در اتاق کارگاه رفتند. جلوی آن، مجسمهی بزرگی به بلندی یک گزونیم پیدا بود که با روشنایی سرخ رنگی میدرخشید، پردهی مخمل ابریشمی خواب و بیدار، پشت آن آویزان بود. مجسمه دو حشرهی بزرگ ظریف بود که به هم پیچیده بودند. بالهای بزرگ مسی رنگ رویش لعاب کدری به رنگ گوشت تن بود. تنهی آنها به هم چسبیده بود و توأم شده بود و سرهایشان یکی شبیه به تد و دیگری شبیه سوسن بود که سرش به عقب افتاده بود. چشمهایشان بسته و دستهای تد در تن او فرو رفته بود. تد با تعجب پرسید:«باز هم حشرات؟»
«این حشرهی دمدمی است که یک روز زندگی میکند و در عالم کیف میمیرد.»
«چرا این موضوع را با این صورتها انتخاب کردی؟»
«این همان خوابی است که دیده بودی، خوابی که مرا خفه کرده بودی و در آغوشم کشیده بودی!»
«سوسو! ببین عشق در من کشته شده، شاید شهوت مانده باشد ولی باز هم تکرار میکنم که تو را دوست دارم، روح تو را دوست دارم. باز هم میگویم که برای شهوت نیست.»
«من هم تو را پیش از «س.گ.ل.ل» دوست داشتم و مخصوصاً تو را شکنجه میدادم. اقرار میکنم که از شکنجهی تو کیف میکردم. ولی حالا این حرفها برایم قدیمی شده. افسانهی روح را کنار بگذار. الان من تو را برای شهوت میخواهم. حالا حس میکنم که منطق، احساسات و تمام هستیم عوض شده.»
«سوسو، ممکن است از تو یک خواهش بکنم؟ آیا میتوانی آخرین دقیقههای زندگی مرا بخری؟ آیا میتوانی آخرین لحظهی زندگی مرا شاعرانه بکنی؟ این زندگی که همهاش از دست تو در شکنجه بودهام!»
«هان، فهمیدم مقصودت چست، با من بیا.»
سوسن دست تد را گرفت، دوباره در اتاق رفتند، تد روی نیمکت الاستیک نشست، سوسن رفت پیچ ساز را گردانید و عقربک را جلو علامت پ نگه داشت. یک مرتبه هوا به رنگ سرخ و بعد نارنجی شد و ساز شهوتی لطیفی با عطر مهیجی در هوا پراکنده شد. بعد سوسن رفت پهلوی تد نشست. از مشروبی که روی میز بود گیلاسها را پر کرد، یکی را به دست تد داد و دیگری را خودش برداشت، باهم نوشیدند. تد دست کرد شیشهی کوچکی از جیبش درآورد و خواست دوایی که در آن بود در گیلاسش بریزد. سوسن دست او را گرفت و روی شیشه را نگاه کرد و گفت:«چه میخواهی بکنی؟ آتروپین اوه، چه لغت کهنهای! رویش دو وجب خاک نشسته. این دواها برای دو هزار سال پیش خوب بود. میدانی اثرش چیست؟ صرع، هذیان، غش و بعد هم کابوس و منظرههای قتل عام، سرهای برید و هزار جور شکنجه می دهد تا بکشد، پس صبر کن.»
سوسن بلند شد، از گنجهی گوشهی اتاق که در مخفی داشت، گوی ورشوی بیرون آورد، به دست تد داد و گفت:«این صورتک را میگذاری و خیلی آرام از دهنهی این بالن نفس میکشی، اما همهاش را تمام نکنی. برای من و شیشی هم بگذار!»
«این چیست؟»
«پروتکسید دازوت است، خواببهخواب میبرد آن هم با کیف، بعد از آن که کمی تهییج شهوتی میکند و کارهای روزانه را به یاد میآورد، چشم را کم نور میکند و گوش گزگز میکند، ولی روی هم رفته کیف دارد.»
«Laughing Gas?»
«خودش است.»
تد سرش را تکان داد و بند صورتک را که به آن گوی ورشوی آویزان بود از پشت گردنش وصل کرد. سرش را روی بالش گذاشت و صورت آرام و خوش به خودش گرفت، چند دقیقه بعد چشمهایش بهم رفت. سوسن بند صورتک را باز کرد پیچ گوی را بست، روی میز گذاشت و تد را روی تخت الاستیک خوابانید.
در همین روز طرف غروب بود که صدای همهمه و جنجال از دور بلند شد و گروه لُختیها با اندام ورزیده، رنگهای سوخته و بازوهای توانا وارد شهر کانار شدند و تا اول شب همهی شهر را بدون مقاومت گرفتند.
وقتی که پنج نفر از لُختیها در را شکستند و وارد کارگاه سوسن شدند، هوای آنجا با روشنایی سرخ رنگ روشن بود. ساز شهوتی ملایمی مترنم و عطر شهوتانگیز و دیوانهکنندهای در هوا پراکنده بود. مجسمهی حشرهی دمدمی Ephemere جلوی پردهی خاکستری خواب و بیدار میدرخشید و جلوی آن تابوت بزرگ منبت کاری شده، گذاشته بودند که رویش نوشته بود: خواب عشق
یکی از لُختیها جلو رفت و روی دگمهای که کنار تابوت بود فشار داد. تابوت آهسته سه تا زنگ زد و درش خودبهخود باز شد و بوی عطر تندی از همان عطر شهوت انگیز که در هوا پراکند بود بیرون زد. لُختیها با تعجب به عقب رفتند. چون دیدند که در میان تابوت یک زن و مرد لخت شبیه صورت مجسمهی حشرات، میان پارچهی لطیفی مثل بخار در آغوش هم خوابیده بودند، لبهایشان به هم چسبیده بود و مار سفیدی دور کمر آنها چنبر زده بود.
پایان
چند داستان کوتاه از صادق هدایت:
داستان کوتاه محلل نوشتۀ صادق هدایت